هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

حسرت نشین ِ چله ی گیسو بلا به دور

ای چشم زخم ِ حضرت ِ آهو بلا به دور

از خون تاک سرنکش امشب بهانه را

آبادی ِ خراب ِ هیاهو بلا به دور !

مثل کمانچه زخم زدی بر وجود ِ ما

ای دست برده بر خم ِ ابرو بلا به دور

نقشی بزن به روی ترکهای جام ها

لب بر لب انار ِ فراسو بلا به دور

وسعم نمی رسد که تو را دست چین کنم

ای شانس دلهره زدِه پهلو بلا به دور

آهوسرشتِ گرگ ندیده به عمر خود

صیاد و صید ِ مردِ غزل گو ، بلا به دور

.

با ما بمان که فصل تو را شاعری کنیم

گندم مزار ِ عاشق شب بو، بلا به دور


سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای 

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای 


تنها دلش خوش است به اینکه یکی دوبار 

با واسطه سلام برایش رسانده ای 


حالا صدای او به خودش هم نمی رسد 

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای 

***

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من...

امروز عصر چای ندارم ... تو مانده ای


حامد عسگری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۵
هم قافیه با باران

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو

تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو


 از خار، گرچه گرد حرم پاک کرده ای

تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو...


خون،گوشواره ها زده بر گوشهایمان

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو


تنها گذاشتیم تنت را و می رویم

اما سر تو همسفر ماست کو به کو


 بی تاب نیستیم...خداحافظت پدر!

بی آب نیستیم ...خداحافظت عمو!


محمد مهدی سیار

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۳
هم قافیه با باران

دریا که تو دلبسته‌ی آنی ز تو دل کند

ای رود به این تجربه‌ی تلخ نپیوند!


تنهایی من آینه‌ی عبرت من شد

دلها که شکستند از این آینه هرچند


گفتی نگران منی و روز جدایی

در چشم من اشک است، به لبهای تو لبخند


ای عشق! بگو گرمی بازار تو تا کی؟

ای دل! غم ارزانی بسیار تو تا چند؟


دیدار من و او، چه سرانجام قشنگی:

همصحبتی شعله و باد، آتش و اسفند


 مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۲
هم قافیه با باران

نبودی در دلم انگار طوفان شد، چه طوفانی

دو پلکم زخمی از شلاق باران شد،چه بارانی


نبودی بغض کردم...حرف ها را...خودخوری کردم

دلم ارگ است و ارگ از خشت... ویران شد چه ویرانی


گوزنی پیر بر مهمان سرای خانه ی خانی

بر لطف سرپری تک لول مهمان شد،چه مهمانی


یکی مثل من بدبخت در دام نگاه تو

یکی در تنگی آغوش زندان شد،چه زندانی


پس از یوسف تمام مصریان گفتند: عجب مصری

بماند گریه هم سوغات کنعان شد،چه کنعانی


من از «سهراب» بودن زخم خوردن قسمتم بوده

برو «گرد آفریدم»،فصل پایان شد،چه پایانی...


حامد عسکری

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران

بی تو اندیشیده ام کمتر به خیلی چیزها

می شوم بی اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی دانم هنوز...

دوری از تو می شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی ست رفتار من و شک کرده است

چند روزی می شود مادر به خیلی چیزها

نامه هایت، عکس هایت، خاطرات کهنه ات

می زنند این جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم کم عادت می کنم

من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

 می روم هرچند بعد از تو برایم هیچ چیز...

بعدِ من اما تو راحت تر به خیلی چیزها...


نجمه زارع

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


رهی معیری

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

من مرده ام انگار... هستم سرد و بی جان

از بس که خون کردی دلم را نامسلمان!


از چشم های تیره ات هم تار تر بود

شب های بی باران و بی مهتابِ تهران


عمریست من را در پیِ خود می دوانی

با این دو پای خسته... با این کامِ عطشان


گاهی به گوشم می رسد آوازِ سهراب

از دشت های بی کرانِ سمتِ کاشان


تو زیرِ باران بی امان می رقصی آیا؟

یا پشتِ اشکم می شود تصویر لرزان؟


وقتی لبم اسرارِ خود را با لبت گفت

لب های من را مُهر کردی... مُهرِ کتمان


باید تو را پیدا کنم هر جا که باشی

ساری... خراسان... انزلی... تبریز... کرمان


گرگان و یزد و سیستان... گیلان و قزوین

در جستجویت می دوم استان به استان


دریا فقط حرفِ مرا می فهمد و بس

ای موج من را سمتِ ساحل برنگردان


دنبالِ سربازِ دلم می گردم ای عشق

در لشگرِ گیسوی تو گردان به گردان


با هر بهانه باز می گردی به ذهنم

با سردیِ آبِ خنک... با گرمیِ نان


با سحرِ چشمانت معمّا های من را

حل می کنی جدول به جدول سخت و آسان


گاهی نیازی نیست تا چیزی بگویم

باید قدم زد با تو در طولِ خیابان


با گوشه ی چشمِ تو بی پروا نهادم

گوی دلم را در دلِ میدانِ چوگان


وقتی جدایی سرنوشتِ تلخِ ما هست

برخیز... بسم الله... ای چاقوی زنجان


محمّد عابدینی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

گیرم گناه از من و گیرم خطا ز تو

کوته به بوسه عاقبت این ماجرا کنیم...


دنیا وفا ندارد و ایام اعتبار

عاشق نئیم و رند بخود گر جفا کنیم


فصل بهار میگذرد ای بهار من

باز آ که سوخت طاقت صبر و قرار من

 

عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۸
هم قافیه با باران

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد


نیست دیگر بخرابات خرابی چون من

باز خواهی که مرا سیل دمادم ببرد


حال آن خسته چه باشد که طبیبش بزند

زخم و بر زخم نمک پاشد و مرهم ببرد


پاکبازی که تو خواهی نفسی بنوازیش

نه عجب باشد اگر صرفه ز عالم ببرد


آنکه بر دامن احسان تواش دسترسی است

بدهان خاکش اگر نام ز حاتم ببرد...


عماد خراسانی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست


بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست


زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست


ما رعیت ها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست


ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست


در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!

جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست


گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...


فاضل نظری

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۳ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران

سفر مقدمه‌ی عاشقی اگر باشد

خوش است حکم نمازش شکسته‌تر باشد


و حل مساله‌ی عشق در رساله‌ی کیست؟

کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟


سفر، مکاشفه‌ی شاعر است و قافیه‌اش

به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟


خوش است همسفر سعدی و گلستانش

که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد


سفر، خوش است به سبک غریب یمگانی

که از تمام سفرهای شوق سر باشد


نمی‌تواند از این شهرِ مهربان برود

نمی‌تواند از این عشق، دربه‌در باشد


سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانیش

نوشته‌اند مسافر که در سفر باشد


شنیدنی‌ست طرب‌نامه‌های انگوری

اگر که بر خُم سربسته‌ای گذر باشد


سپیده‌دم به نشابور می‌رسد اتوبوس

که غرق پچ‌پچ خیام و کوزه‌گر باشد


کدام جاده‌ی ابریشم است سمت هرات؟

چه غم، به پیچ و خمش دائماً خطر باشد


قطار می‌رود از هند با پر طاووس

که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد


نفس‌نفس به سراندیب هم تو را ببرد

در آن فلات که نی‌نامه‌ی پدر باشد


مه غلیظ و غبار است و او می‌اندیشد

مه، انعکاس کدام آه بی‌اثر باشد؟


سفر مقدمه‌ای بیدلانه می‌خواهد

که جاده راه می‌افتد جنون اگر باشد


تفألی بزن آهسته تا صدا بزند

عجب که شاعری این قدر خون‌جگر باشد


به دفترش وزش شعله را نمی‌شنوم

و با «کلید در باز» پشت در باشد


کتابِ کیست به دستم که در اشاراتش

هزار مثنوی آواز شعله‌ور باشد؟


و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است

مرا به خانه‌ی خورشید راهبر باشد


شبیه جلوه‌ی ارژنگ در نگارستان

تورا ورق‌ورق آیینه‌ی هنر باشد


کتاب توست که گسترده کرد چشمم را

دریچه‌های گل‌افشان نیشکر باشد


کتاب توست سفرنامه‌ی شهود و مرا

به یادگار همین شرح مختصر باشد


محمدحسین انصاری نژاد

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۹
هم قافیه با باران

تهران شده بازیچه موهـــــــــای بلندت

یک شهر نشستند تماشــــــا بکنندت


مجموعه شعری که خدا شاعر آن است

تضمین شده در باغچه ها بند به بندت


با طعم لبت صنف شکر خانه خراب است

این مرتبه هم قنـــــد فریمان گله مندت


بازار گل شهــــر محــــلات به هم ریخت

وقتی گذر قافیــــــــــه افتاد به خنده ت


دین و دل من ، چشم و لبت ، موی تو… تسلیم !

کافـــــر شده ام در جدل چشم به چندت


با درد دیابت که کنـــــــار آمده ام کاش

یک شب برسد جان بدهم با لب قندت


چندیست مهندس شده این شاعر بی چیز

شاید بپسندد پـــــدر سخت پسندت


علی صفری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد

لیلی و مجنون قصه‌ی شیرین‌تری دارد


دیوان حافظ را شبی صد دفعه می‌بوسی

هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد


حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت

- عاشق که باشی - بیت‌های محشری دارد


با خواندن بعضی غزل‌ها تازه می‌فهمی

هر شاعری در سینه‌اش پیغمبری دارد


حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است

شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۷
هم قافیه با باران

عشق ویرانــــگر او در دلــم اردو زده است 

هرچه من قلب هدف را نزدم، او زده است


بیستون بود دلم... عشق چه آورده سرش

که به ارگ بــم ویران شده پهلو زده است؟


مــو پریشان به شکار آمــــد و بعد از آن روز 

مــن پریشانم و او گیره به گیسو زده است


دامنش دامنـــه های سبلان است ...چقدر 

طعم شیرین لبــش طعنه به کندو زده است


مثـــل مغرورترین کــــافر دنیــــــــا که دلش

از کَــفَش رفته و حتی به خدا رو زده است


ناخدایی شده ام خسته که بعد از طوفان 

تا دم مـرگ دعــــا خوانده و پارو زده است


تا دم از مرگ زدم گفت: "دعا کن برسی!" 

لعنتـــی بـاز به من حرف دو پهلو زده است!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۵
هم قافیه با باران

روزها را با توسل کردنم شب می‌کنم

دارم از این ناحیه خود را مقرب می‌کنم


خلق تحویلم نمی‌گیرند، تحویلم بگیر

تو که تحویلم نمی گیری همه‌ش تب می‌کنم


عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده‌اند

خویش را دارم به دیوانه ملقب می‌کنم


اختیار "عبد" یا "رب" را به دست من دهند

اختیارا خویش را عبد و تو را رب می‌کنم


من که عادت کرده‌ام شب‌ها به درس عاشقی

روزها فکر فرار از دست مکتب می‌کنم


دیشبم از دست رفت و حسرتش را می‌خورم

گرچه امشب آمدم گریه به دیشب می‌کنم


گفت کارت چیست گفتم چند سالی می‌شود

کفش‌های گریه کن‌ها را مرتب می‌کنم


من تمام خلق را یک روز عاشق می‌کنم

من تمام شهر را از تو لبالب می‌کنم


هر سحر از پنج‌تن، گریه تقاضا کرده‌ام

هر چه را دادند یکجا خرج زینب می‌کنم


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۴
هم قافیه با باران

اگر این بار را از دوشهای خسته برداری

نمی گویم کجا بودی؟نمی پرسم چه کم داری


بیا یک روز را، امروز را تنها کنارم باش 

که دلتنگم ازین دیوارهای سرد تکراری


چرا از من نمی خواهی که همپای غمت باشم 

چرا صد سال تنهایی؟چرا دایم خود آزاری؟!


تو آن خرگوش مغروری که در خواب است و می بیند 

برنده سنگ پشت ساده را در خواب و بیداری


نه می خواهی بگیری سنگ را از پشت این خسته

نه می خواهی ببینی خط پایان و مرا باری!


چه باید کرد،تسلیمم به چشمانت که می دانم

"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری"*


نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


حافظ شیرازی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران

سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی

با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی

سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی

از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی

مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی

سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی

#

وقتی که قلم داد به من حضرت استاد
می گفت خدا خواسته دلتنگ نباشی

نغمه مستشارنظامی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۷
هم قافیه با باران

مثل عشقی که به داد دل تنها نرسد

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


این که آویخته از دامنه ی کوه به دشت

می خرامد همه جا غلت زنان تا...، نرسد 


ترسم این است که با خاک بیامیزد و سنگ

از زمین کام بگیرد... به من اما، نرسد


پشت هر سنگ، درنگی ، پس هر خار، خسی

حتم دارم که به همصحبتی ما نرسد


ماه مایوس شد و موج به دریا برگشت

بی سبب نیست که حتی به تماشا نرسد


من به هرصخره ازین فاصله می کوبم ، سر

ترسم این است که این رود به دریا نرسد


عبدالجبار کاکایی

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران