هم‌قافیه با باران

۷۳۵۶ مطلب با موضوع «شاعران» ثبت شده است

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که رویش
به درخشندگی ماه که عباس عمویش

روضه‌خوان گفت که لیلا پسری داشت که مجنون
پسری داشت که می‌رفت و نگاه تو به سویش

پسری خوش قد و قامت، پسری صبح قیامت
روضه‌خوان گفت که در باد پریشان شده مویش

آسمان بار امانت نتوانست کشیدن
که بریدند خدایا، که شکستند سبویش

روضه‌خوان تاب نیاورد، عمو آب نیاورد 
روضه‌خوان آمد و زانو زد و بوسید گلویش...


مهدی جهاندار

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۶:۲۲
هم قافیه با باران

دوباره گفتم : دیگر سفارشت نکنم

دوباره گفتم : جان تو و حسین، پسرم !

دوباره گفتم و گفتی : " به روی چشم عزیز ! "

فدای چشمت ، چشم تو بی بلا مادر ..


مدام بر لب من " ان یکاد " و " چارقل " است

که چشم بد ز رخت دور بهتر از جانم !

بدون خُود و زره نشنوم به صف زده ای

اگر چه من هم " جوشن کبیر " میخوانم


شنیده ام که خودت یک تنه سپاه شدی

شنیده ام که علم بر زمین نمی افتاد

شنیده ام که به آب فرات لب نزدی

فدای تشنگی ات ... شیر من حلالت باد


بگو چه شد لب آن رود، رود تشنه من !

بگو چه شد لب آن رود، ماه کامل من !

بگو که در غم تو رود رود گریه کنم

کدام دست تو را چید میوه دل من !


بگو بگو که به چشمت چه چشم زخم رسید ؟

که بود تیر بر آن ابروی کمانی زد ؟

بگو بگو که بدانم چه آمده به سرت

بگو بگو که بدانم چه بر سرم آمد


همین که نام مرا میبرند میگریم

از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای

چه نام مرثیه واری ست " مادر پسران "

برای مادر تنهای بی پسر شده ای ...



 محمد مهدی سیار 

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۳ ، ۱۳:۲۹
هم قافیه با باران

بــــدون مـــاه قـــدم مـــی زنم ســـحر ها را

گرفتـــه اند از ایـــــن آسمـــــان قمـــــرها را

چقدر خاک سرش ریخته است معلوم است

رسانده است به خــــانم کسی خبرهــــا را

نگاه کـــن سر پیـــــری چـــه بی عصا مانده

گرفتــــه انــــد از این پیــــر زن پســـــر ها را

چه مشکل است که از چهار تا پســرهایش

بیـــــاورند برایـــــــش فقـــــــط سپـــــرها را

نشسته است سر راه ، روضــــه می خواند

کــــه در بیـــــــاورد آه ...آه رهــــــگذرهـا را

ندیده اســـــت اگر چـــــه ولی خبــــــر دارد

ســـر عمود عـــــــوض کرده شکل سرها را

کنــــــار آب دوتا دســـــت بر روی یک دست

رسانده اســــت به ما خانــــم این خبرها را

 

 علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

مثـــل ســـــابق غزلم ابری و بارانی نیست

هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست

بــــــه زلیخــــا بنویسیـــد نیــــاید بــــازار

این سفر یوسف این قافله کنعـــانی نیست

حال این ماهی افتاده به این بــــرکه خشک

حال حبسیه نویسیست که زنــدانی نیست

چشـــم قاجار ، کســــی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست

عشــــق رازیســـــت به اندازه آغــوش خدا

عشق آنگونـه که میدانم و میـــدانی نیست

 

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۲۵
هم قافیه با باران

آخر عشـق تو مرا اهل سحــر خواهد کرد
چشم خشکیده ام از مهر تو تر خواهد کرد
بنده ی خوب شدن بسته به یک غمزه ی توست
گوشه چشمت دل ما زیر و زبر خواهد کرد
حب تـو گـر بنشــیند بـه نهـــانخــانه ی دل
حب دنیــا دگر از ســینه به در خواهد کرد
دلـم از فرط گنــه سنـگ شده کــاری کن
که نفس های تو در سنگ اثـر خواهد کرد
دسـت بـالا ببـر و جــانم از آتـش بِرَهــان
که خـدا محض تو از بنـده گذر خواهد کرد
کیمیـایی است عجب تعزیـه داری شما
که نصیـب دل عشــاق گهر خواهد کرد
عــاقبت نوکـرتـــان بـا نظــر مـادرتــان
به سوی کرب وبلای تو سفر خواهد کرد
تـا علـمـــدار بُوَد ، اهــل حــرم آرامـنـــد
که نثــار ره تـو دیــده و ســر خواهد کرد
 طفل شش ماهه تان نیز خودش عباسی است
 گوش تا گوش سر خویش سپر خواهد کرد
 وای از آن لحظه که با رو به روی خاک اُفتی
 پیش چشـمان همه بـا تن صد چاک اُفتی


مصطفی هاشمی نسب

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می پرسی ضمیر شعر هایم کیست ، آنِ من
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

تو را چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می شود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی، ای معما، پرده برداری

چه فرقی میکند فریاد یا پژواک، جان من
چه من خود را بیازارم، چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگرچه برصدایش زخمها زد تیغ تاتاری

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم،بدان ســـانم به جـــــــان تـو
که راه خانه خود را، نمی دانــم بـه جان تو

من آن دیوانه ی بندم، که دیوان را همــــی بندم
زبان عشق می دانم، سلیمانــــم بـه جـان تو

چو تو پنهان شوی از من، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانـم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه، خیال تو در او دــیدم
وگر یک دم زدم بی تو، پشیمانـم به جان تو

دگرباره بشوریدم،بدان سـانــــم به جـــــان تو
که هر بندی که بربندی، بدرّانم بــه جان تو

اگر بی تو بر افلاکم،چو ابـــر تیـــره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم،به زندانــم به جان تو

سماع گوش من نامت، سماع هوش مــن جامت
عمارت کن مرا آخر،که ویرانــم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقــــــان قربان
بکش در مطبخ خویشم، که قربانم به جان تو

مولوی

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

حسین بود و تو بودی،تو خواهری کردی
حسین فاطمه را گرم،یاوری کردی
غریب تاکه نماند حسین بی عباس
به جای خواهری آنجا،برادری کردی
گذشتی ازهمه چیزت به پای عشق حسین
چه خواهری تو برادرکه مادری کردی
توخواهری و برادر،تومادری و پدر
توراه بودی و رهرو،تورهبری کردی
پس از حسین چه برتو گذشت ای وارث درد
به خون نشستی و درخون شناوری کردی
به روی نیزه سرآفتاب را دیدی
ولی شکست نخوردی و سروری کردی
چه زخمهاکه نزدخطبه ات به خفاشان
زبان گشودی و روشن سخن وری کردی
زبان نبود خود ذوالفقار مولا بود
سخن درست بگویم تو حیدری کردی
تویی مفسر آن رستخیز ناگاهان
یگانه قاصد امت!پیمبری کردی
بدل به آینه شد خاک کربلا با تو
تو کیمیا گری و کیمیا گری کردی
من از کجا و غزل گفتن از غم تو کجا؟
تو ای بزرگ!خودت ذره پروری کردی...


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۸:۱۰
هم قافیه با باران

رفته.هنوز هم نفسم جا نیامده ست
عشق کنار وصل به ماها نیامده ست
معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار
عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده ست
صد بار وعده کرد که فردا ببینمش
صد سال پیر گشتم و فردا نیامده ست
یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم
یکبار هم برای تماشا نیامده ست
ای مرگ جام زهر بیاور که خسته ایم
امشب طبیب ما به مداوا نیامده ست
دلخوش به آنم از سر خاکم گذر کند
گیرم برای فاتحه ی ما نیامده ست

حامد عسگری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۶
هم قافیه با باران

و عمر ،شیشه عطر است! پس نمی ماند
 پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

 مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
 که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
 که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

 مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
 که این طبیب به فریادرس نمی ماند

 من وتو در سفر عشق دیر فهمیدیم
 قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

 فاضل نظری

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۳ ، ۱۰:۰۲
هم قافیه با باران

بوسه های دم به دم به چهره ات

عاشق توأم قسم به چهره ات


بوی گل گرفته چشمهای من

بسکه خیره مانده ام به چهره ات


خواب رفته ای، پرنده ای لطیف

سرخ فام داده لم به چهره ات


دست میزند از آنسوی افق

عاشقانه صبحدم به چهره ات


تو همیشه جرم روشنت رخ است

من همیشه متهم به چهره ات


آفتاب میدمد برای چه؟!

میکند چرا ستم به چهره ات؟


مهربانی از تو آب میخورد

خنده میزند قدم به چهره ات


توی این تنی که عاشق تو است

بسته دم، و بازدم به چهره ات


حرف حرف و واژه واژه ام تویی

میخورد نوک قلم به چهره ات


اشکهای شوق تو کبوترند

رشک میبرد حرم به چهره ات


میشود نماز اقتدا شود

هم به سمت قبله هم به چهره ات


بدتر از هزار بار مردن است

یکدم احتمال غم به چهره ات


حسین گلچین

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

از آستان عشق تو لایمکن الفِرار

جانابه جان عشق تولایمکن الفِرار


ای مهربان ترین من !ای ناگهان ترین !

ازناگهان عشق تولایمکن الفِرار


من از تمام خاطره هایم گذشته ام

 ازداستان عشق تو لایمکن الفِرار


" بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست"

از بی کران عشق تولایمکن الفِرار



"شهری است پرکرشمه وخوبان زشش جهت"...

ازهفت خوان عشق تولایمکن الفِرار


مثل کبوتران حرم هر کجا روم...

از آسمان عشق تولایمکن الفِرار



واکرده ام دوچشم وبه ناگاه دیده ام

 آتشفشان عشق تو-لایمکن الفِرار


" چل سال بیش رفت که من لاف می زنم"

ازامتحان عشق تولایمکن الفِرار


می پرسم ازخودت; تو بگو:" کیف حیلتی"

گویدزبان عشق تولایمکن الفِرار


آخرچگونه می شودازعشق تونگفت

ای از بیان عشق تولایمکن الفِرار...


سعید مسگرپور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۲:۲۴
هم قافیه با باران

ﮔﻨﺠﺸﮏ ﭘﺮ، ﺟﺒﺮﯾﻞ ﭘﺮ، ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

ﻣﻦ ﭘﺮ، ﺗﻮ ﭘﺮ، ﻫﺮﮐﺲ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻤﻪ ﻧﻪ، ﻋﻤﻪ ﺑﺎﻝﻫﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺣﺎﻻ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻮ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ

ﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺍﻧﺪ ﯾﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﺍﺻﻼً ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﯿﺎﯾﯽ

ﺑﺎﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﭘﺎ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺩﺭ ﻣﺪﯾﻨﻪ

ﺩﻭ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯼ ﭼﻮﺏ ﺩﯾﺪﻡ

ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺍﻣّـﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ

***

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮔﻔﺖ

ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺮ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻪ ﻧﻘﻄﻪ


ﻋﻠﯽ ﺍﮐﺒﺮ ﻟﻄﯿﻔﯿﺎﻥ

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

نمانده بود برایش به‌ جز تو امیدی،

صدای بارش او را مگر که نشنیدی؟!


رسیده بود به آغوش صورت ماهت،

تماس گونه ی نمناک و گرم خورشیدی،


که گفت: "بعدِ تو، اُف بر تمام این دنیا،

نگاه کن که چگونه دل مرا چیدی؟!"


چه سخت بود برایت نگاه او اما،

تو هم شبیه غروبی گرفته تابیدی


برای آنکه فضا غرق عطر گل باشد،

چه قدر از رگ سرخت گلاب پاشیدی!


اراده کردی و تکرار عید قربان را،

فقط به سبک و سیاق خودت پسندیدی


هزار نیزه و شمشیر جای آن خنجر،

کمر به ذبح تو بستند، باز خندیدی!


به دست و پای تو افتاد مرگ وقتی که،

نگاه نافذ خود را از او ندزدیدی


تو در نگاه شهیدان همیشه هستی، چون،

میان اشک پدرهایشان درخشیدی...


مهدی ناصریان

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۶
هم قافیه با باران
غمخوار من به خانه غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای دل به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

فاضل نظری
۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

چنان شمعی که از اطرافیان پروانه می سازد

حسین بن علی (ع) از عاقلان دیوانه می سازد


حریمش جای عرش و فرش را با هم عوض کرده ست

که جبریل امین در بارگاهش لانه می سازد


به عبدش شأن بیت الله بخشیدست از این رو

لباس مشکی او کعبه از دیوانه می سازد


ندارم بی عیشم را که یک عمر است یار من

کبوترهای صحن خویش را با دانه می سازد


هوای مست های خویش را دارد که پی در پی

میان کوچه های شهر ما میخانه می سازد


کسی که ساکن شهرش شد اسمش کربلائی نیست

بهشتی می شود هرکس در آنجا خانه می سازد


طبیبان بارها گفتند این غم را علاجی نیست

دگر غیر از هوای کربلاء بر ما نمی سازد


پیمان طالبی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت

حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت

می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید

لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

با حال آن روزم میان خاطرات تو 

باران نمی بارید، اگر یک ذره وجدان داشت!

میشد بگیری دست من را قبل از افتادن

اما نشد..تا من بفهمم عشق تاوان داشت

میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن

 افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!

من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد

من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت

وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:

برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت!


رویا باقری

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۸:۳۳
هم قافیه با باران

آغــاز می کنم غزلــم را به نام تـــو

حبل الورید شعر مرا خون تازه شو !


حبل الورید غیرتِ مردانِ مرد نیست

حبل الورید : قیمت یک تار موی تو !


نزدیکتر بــه تو… نه ! تو نزدیک تر به من !…

اصلاُ نه این نه آن !… فقط از پیش من نرو -


- تا آیه آیه ، وحی برقصم شبیه شعر

تا شعله شعله، نور بپاشم به کوچه و -


- خواب هزار ساله این شهر منجمد

شهر چراغ قرمز و آژیر و تابلو -


- در این نبرد تن به تن آشفته … تن به تن ؟! …

نه !… یک هزار و سیصد و هشتاد و سه به دو !


آری ! تمام بُعد زمان رو به روی ماست !

تاریخ ، حرف کهنه و این عشق حرف نو !


تو حرف تازه ای و غزل می زند ورق -

- تقویم را و تا ابدیت ، جلو جلو -


هر صفحه را به بوسه تو مُهر می کند …

خیام ، مست عطر دهانت ، تلو تلو -


… می آید و دوباره رصد می کند … تـــو را !

شک می کند … دوباره رصد می … دوباره… دو -


نه ! …صد هزار باره ! ….یقین می کند ! … و بعد :

تاریـــخ نو : ۱/ ۱/ یکسال بعد تو !


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

تا گلو گریه کند بغض فراهم شده است

چشم ها بس ک مطهر شده, زمزم شده است

نه فقط شاعر این شعر , عزا پوشیده است

واژه هایش همه, همرنگ محرم شده است

ظهر داغی ست, عطش ریزی روحم گویاست

از سرم سایه ی طوبا نفسی, کم شده است

هرک دارد هوس اش, ن! عطش اش, بسم الله

راه عشق است و ب این قاعده ملزم شده اس

سوگواران شما, مرثیه خوان خویش اند

بی سبب نیست ک عالم همه ماتم شده اس

من ملک بودم فردوس برین می داند

این ملک شور ک را داشت, ک آدم شده اس 

من نه مداحم و نه مرثیه سازم اما

سرفراز آن ک, ب توفان شما خم شده است


محمدعلی بهمنی

۱ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

به دست آور بتی جان‌بخش و عیش جاودانی کن

حیات خضر خواهی، فکر آب زندگانی کن


ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو

نشین با شیشه هم‌زانو و مِی را یار جانی کن


دل مینای می ‌باید که باشد صاف با رندان

دگر هر کس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن


به آواز دف و نی خاک‌بوس دیر می‌گوید

بیا خاک در می‌خانه باش و کامرانی کن


ز رنگ‌آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو

مِی رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن


نصیحت گوش کن «وحشی» که از غم پیر گردیدی

صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران