هم‌قافیه با باران

۳۸ مطلب با موضوع «کتابها» ثبت شده است

کیست این پنهان مرا در جان و تن                
کز زبان من همى گوید سخن

این که گوید از لب من راز کیست؟             
 بنگرید این صاحب آواز کیست؟

در من اینسان خودنمایى می کند                
ادعاى آشنایى میکند

کیست این گویا و شنوا در تنم؟                 
باورم یارب نیاید کاین منم

متصل تر با همه دورى، به من                 
از نگه با چشم و، از لب با سخن

خوش پریشان با منش گفتارهاست          
در پریشان گوییش اسرارهاست

گوید او چون شاهدى صاحبجمال           
حسن خود بیند به سر حد کمال

از براى خود نمایى صبح و شام            
سر برآرد گه زر وزن، گه زبام

باخدنگ غمزه صید دل کند                   
دید هر جا طایرى بسمل کند

گردنى هر جا در آرد در کمند                  
تا نگوید کس اسیرانش کمند

لاجرم آن شاهد بالا و پست                 
با کمال دلربایى درالست

جلوهاش گرمى بازارى نداشت             
یوسف حسنش خریدارى نداشت

غمزه‌اش را قابل تیرى نبود                
لایق پیکانش نخجیرى نبود

عشوه‌اش هر جا کمند انداز گشت      
 گردنى لایق نیامد، بازگشت

ما سوا آینیه‌‌‌ى آن رو شدند               
 مظهر آن طلعت دلجو شدند

پس جمال خویش در آینیه دید           
روى زیبا دید و عشق آمد پدید

مدتى آن عشق بی نام و نشان         
بد معلق در فضاى بیکران

دلنشین خویش مأوایى نداشت          
تا در او منزل کند، جایى نداشت

بهر منزل بیقرارى ساز کرد                
طالبان خویش را آواز کرد

چونکه یکسر طالبان راجمع ساخت     
جمله را پروانه، خود را شمع ساخت

جلوه‌یى کرد از یمین و از یسار            
دوزخىّ و جنّتى کرد آشکار

جنّتى، خاطر نواز و دلفروز                   
دوزخى، دشمن گداز و غیر سوز

عمان سامانی

۰ نظر ۲۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۹
هم قافیه با باران

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست

غنیمت شمار این بهار قشنگ
که چون شیشه روزی می‌آید به سنگ

نترس از جنون، ساز لیلا بزن
بگو عاشقم دل به دریا بزن

من آوازه‌خوان لبان توام
مصیبت‌کِش گیسوان توام

به دوش دلم بار دوری چه‌قدر؟
فدایت بگردم صبوری چه‌قدر؟

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خنده‌ی زورکی می‌کنی
شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس

جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو هم‌درد من

تو اندوه من باورت می‌شود
تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی

به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلّای من
که بی‌اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم به‌تری

به سوزانی تیر آهت قسم
به اردی‌بهشت نگاهت قسم

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم
برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام
که من تشنه‌ی جام یک‌رنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم
رهایم کنی دربه‌در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه سوزی مکن

چرا خنده زورکی می‌کنی؟
شب و روز من را یکی می‌کنی؟

دل آزرده بودن گناه است و بس
پُل آشتی یک نگاه است و بس

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن بهم می‌رسیم

محمدعلی جوشایی

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را


مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را

قیامتی است در آن سوی شعله‌ها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بی‌حسابم را

وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را

مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک می‌کند عذابم را

بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را

رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا می‌زند شتابم را

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

می رفتم و اشتیاقت در چهره‌ی لاغرم بود
عکس تو زیباتر از پیش در قاب چشم ترم بود

کاجی تبر خورده در باد، یک شانه ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانه‌‌ی دیگرم بود

وقتی دهان می گشودم چون فرق چاکیده‌ی کوه
فواره‌ی نعره می شد دردی که در پیکرم بود

از عقده های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعله‌ی ناشکفته در زیر خاکسترم بود

چون یال توفان مشوش، آشفته دستار و سرکش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی ات مجمرم بود

ای اول و انتهایم، دوشیزه‌ی شعرهایم!
کاش این نفسهای آخر دست تو زیر سرم بود

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من

خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من

عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من

ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من

دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من

با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من

نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من

بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من

در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من

گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من

بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من

گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من

پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من

هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی‌خطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من

گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من

الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من

بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

مولانا
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۲۹
هم قافیه با باران
زمانِ عاشقی شده، زمانِ انتخاب نیست
غزل بگو برای عشق،غزل که بی جواب نیست
 
تلاطمی ز موج عشق، رسیده پشت پلک تو
ببار ابر بی قرار، که عاشقی سراب نیست
 
به واژه ها قسم که عشق، بدون مرزو انتهاست
شبیه شعرنابِ تو،اگرچه بی حساب نیست
 
تویی شبیهِ شعر و من، فقط شبیه واژه ای
نقاب عاشقی زدم! نه عاشقی نقاب نیست
 
اذان صبح آمده، تلنگری زده به من
که جرعه ای زمن بنوش،غزل فقط شراب نیست
 
نوشته ای به پیله ها،حدیث ‌پروانه گی اَت
که دفتری ز عشق شد،کتابِ تو کتاب نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۳
هم قافیه با باران
اگرچه شرم من از شاعرانگی باشد
مخواه روزی من بی‌ترانگی باشد

نظربلند عقابی که آسمان بااوست
چگونه در قفس مرغ خانگی باشد

عجیب نیست اگر سر به صخره می‌کوبم
که موج را عطش بی‌کرانگی باشد

مرا که طاقت این چند روز دنیا نیست
چگونه خوصله‌ی جاودانگی باشد

به اصل خویش به صد شوق بازمی‌گردم
اگر قرار تو با من یگانگی باشد
فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۵
هم قافیه با باران
بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم
بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم

دیدی بهای عشق به جز خون دل نبود
آخر شدی شهید در این بلا تو هم

آیینه ای مکدرم از دست روزگار
آهی بکش به یاد من,ای بی وفا توهم

چندی ست از تو غافلم ای زندگی ببخش
چنگی نمیزنی به دل این روزها تو هم

ای زخم کهنه ای که دهان باز کرده ای
چون دیگران بخند به غم های ما توهم

تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۴
هم قافیه با باران
ای رفته کم کم از دل و جان! ناگهان بیا
مثل خدا به یاد ستمدیدگان بیا

قصد من از حیات، تماشای چشم توست
از چشم‌زخم بدنظران در امان بیا

جام شراب نیست که در کف گرفته است
خون می‌خورد ز دست غمت ارغوان بیا

ای لحظه‌ای که در سر هر شاخه فکر توست
ای نوبهار تا به ابد جاودان بیا

این صید را به معجزه‌ی عشق زنده کن
عیسای من به دیدن این نیمه‌جان بیا

یک عمر آمدم به در خانه‌ات، تو نیز
یک‌دم به خانه‌ی من بی‌خانمان بیا

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو می‌شد زخم‌ها زد، بر من اما ننگ بود

با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صدفرسنگ بود

گر چه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود

چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود

من پشیمان نیستم، اما نمی‌دانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگ‌ها یکرنگ بود

در دلم آیینه‌ای دارم که می‌گوید به آه
در جهان سنگدل‌ها کاش می‌شد سنگ بود


فاضل نظری

۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران
گر نمی‌آمیخت با ظاهرپرستی دین ما
سایه‌ی نفرین نمی‌افتاد بر آمین ما

در تقلای عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشه‌ی سنگین ما

عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت
راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما

بی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده‌ایم
این طبیب ای کاش برمی‌خاست از بالین ما

ای که گفتی دوستانم رشک بر من می‌برند
دشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما

فاضل نظری
۰ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران
سایه افکندند بر دنیا سیاهی‌ها اگر
با تو خواهم ماند حتی در تباهی‌ها اگر

تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی‌امد به چشم
فکر ازادی نمی‌کردند ماهی‌ها اگر

ما به راه خویش می‌رفتیم، دشمن‌دوستان
خود نمی‌بردند ما را تا دوراهی‌ها اگر

ما سبکباران خاک بی‌نیازی را چه غم
سرگران گشتند با ما پادشاهی‌ها اگر

لذت فرمانروایی غیر ذلت هیچ نیست
در حساب آیند روزی بی‌گناهی‌ها اگر

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران
بردار دل از شیشه‌ی رازی که شکسته‌است
از آینه‌ی چشم‌نوازی که شکسته‌است

جز آن نمی‌آید از این قلب پر از درد
اینقدر مزن چنگ به سازی که شکسته‌است

چون برکه‌ی یخ‌بسته پر از حسرتم ای ماه!
دل بی تو چو شبهای درازی که شکسته‌است

این توبه که در لحظه پشیمانم از آن را
دیگر به شکستن چه نیازی که شکسته‌است

تردید سزاوار دل عاشق من نیست
ای دوست مکن شک به نمازی که شکسته‌است

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
به دست لفظ به معنا شدن نمی‌گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی‌گنجم

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی‌گنجم

ضمیر مشترکم، آنچنان که «خود» پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی‌گنجم

«تن است؛ شیشه» و «جان؛ عطر» و «عمر؛ شیشه‌ی عطر»
چو عمر در قفس جان و تن نمی‌گنجم

ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی‌گنجم

به سر هوای تو می‌پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی‌گنجم

فاضل نظری
۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

به تعداد نفوسِ خلق اگر سوی خدا راه است
همان قدر انتخابِ راه دشوار است و دلخواه است!

قلندر ها و درویشان و حق گویان و عیاران
من از راهی خبر دارم که ذکرش قل هو الله است!

ندارم آرزویی جز مقامِ عشق ورزیدن
که از دل آخری حُبّی که بیرون می شود، جاه است!

خدایا عشق ما را می‌کشد یا زنده می‌سازد

هوای وصل، هردم چون نفس، جانبخش و جانگاه است


سکوتی سایه افکنده است همچون ابر بر صحرا
شب آرام است و نخلستان پر از تنهاییِ ماه است!

کسی با چاه رازِ رنجِ خود را باز می گوید
چه تسبیحی ست؟ این آه است... این آه است...این آه است

نمی خوانم خدایش، گرچه از اوصاف او پیداست
که هم بر عیب ستار است و هم بر غیب آگاه است

به سویش بس که مردم چون گدا دست طلب دارند
جوانمردانِ بسیاری گمان دارند او شاه است!

به سلطانِ جهان، شاهِ عرب گفتند و عیبی نیست
به هر تقدیر دستِ لفظ از توصیف کوتاه است!

فاضل نظری

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۲
هم قافیه با باران
مثل کوهی که سر از آب نیاورد برون
دیربرخواستی ازخواب خوش ای بخت نگون

عقل من گرچه به‌جز چون و چرا هیچ نداشت
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون

چون اناری سر راه تو به خاک افتادیم
تا بغلتیم در آغوش تو ای رود! به خود

دل بی‌حوصله صدبار فروریخته بود
زیر این سقف نمی‌زد اگر آن آه ستون

پاسخی درخور پیچیدگی موی تو نیست
می‌کشد کار من از فکر تو اخر به جنون

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۸
هم قافیه با باران

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۵
هم قافیه با باران
در چرخش تاریخ، چه سرخورده چه سرخوش
دنیا نه به جمشید وفا کرد، نه کوروش

آسوده‌ام از آتش نیرنگ حسودان
از تهمت سودابه بری باد، سیاوش

ما اهلی عشقیم چه بهتر که بمیریم
جایی که در آن شرط حیات است توحش

ای دل! من اگر راز نگهدار تو بودم
این چشمه‌ی خشکیده نمی‌کرد تراوش

من بی تو سرافکنده و دم‌سردم و دلخون
ای عشق! سرت سبز و دمت گرم و دلت خوش

فاضل نظری
۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۱
هم قافیه با باران

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد

فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۹
هم قافیه با باران

با اینکه خلق بر سر دل می‌نهند پا
شرمندگی نمی‌کشد این فرش نخ‌نما

بهلول‌وار فارغ از اندوه روزگار
خندیده‌ایم! ما به جهان یا جهان به ما

کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی‌شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟

فرق میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزه‌ها


فاضل نظری

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران