ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی
گه پاک کنی به آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لبِ تر ، سائی
شاطر عباس صبوحی
ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی
گه پاک کنی به آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لبِ تر ، سائی
شاطر عباس صبوحی
ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺗﻮﺍﻡ؛ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺍﻡ... ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ
ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻋﻤﺮﯼ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺟﺴﺘﻢ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ ، ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺘﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ! ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
علیرضا بدیع
ﭘﺸﺖ ﺭُوﻝ ﺳﺎﻋﺖ ﺣﺪﻭﺩﺍً ﭘﻨﺞ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﻭ ﻧﯿﻢ
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﮏ ﻋﺼﺮ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ
ﺍﺯﻫﻤﺎﻥ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﭘﯿﭽﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﭼﭗ
ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻡ ﺁﺭﺍﻡ، گفتی: ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ
ﺯﻝ ﺯﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ
ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﭘﯿﺮﯼ ﮔﺮﯾﻢ
ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺳﮑﻮﺗﻢ ﻧﺸﮑﻨﺪ
ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺷﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﺿﻌﻢ ﻭﺧﯿﻢ
ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﺶ ﺗﻐﺰﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﺸﻖ
ﮔﻔﺖ ﻣﺠﺮﯼ ﺑﻌﺪ "ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ":
ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﯾﻢ:
"ﺳﻌﯽ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮﯼ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﯼ ﺯلف ها ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﯿﻢ"
ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺭﻧﺪ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺨﺴﺖ
ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﻓﺨﯿﻢ
ﻣﻮﺝ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻃﻨﺰ:
"ﺑﺎ ﺗﺸﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻓﻬﯿﻢ "
ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺧﺮ ﺷﻌﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎ ﯾﮏ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ
ﮔﻔﺘﯽ ﺍﺻﻼ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ؟ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ
کاظم بهمنی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که می آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که می جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمی گنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمی گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
مولوی
نه این که فکر کنی خسته ام، فقط گاهی
به روی بامِ دلم لانه می کند آهی
دوباره روحِ تو را می دمم به پیکرِ شعر
چه واژه های بدیعی، چه شعرِ دلخواهی!
خدا کند بشود بینِ اشک ها پیدا
برای رد شدن از بغض ها گذرگاهی
و من که خسته ام از شعر های بی حاصل
از این بیانیه های شعاری و واهی
نشسته داغِ رسیدن به سینه ی جاده
و هل إلیک سبیلٌ ؟ نشان بده راهی
اسیر غربتِ تُنگم، خودت که می دانی
نمی رود هوسِ موج از دلِ ماهی
تو را من از تو طلب می کنم، تو می گویی:
همیشه قسمتِ تو نیست آن چه می خواهی!
محمد عابدینی
در کمین خنده اى زیبا نشسته دوربین
هى شکارش مى کند این بخت بسته؛دوربین
خیره بر کیک تولد شمع ها را فوت کرد
غنچه ى لب هاى اورا چید دست دوربین
بى خبر از من خودش انگار کرده برقرار
باز با یک سوژه،پیوندى خجسته دوربین
روبه پایان است مهمانى ولى حس مى کند
کادرهاى بیشمارى را نبسته دوربین
داغ کرده مثل عکاسش،بریده،منتها
نیست مثل جشن هاى قبل خسته دوربین
شب که ازاین عکس ها خالیش کردم،پیر شد
شد شبیه عاشقان دلشکسته دوربین
عکس ها را پاک کردم،صبح دیدم لعنتى
از کمد سر خورده و خود را شکسته دوربین!!
کاظم بهمنی
بنده حتی شده با زور تو را می خواهم
تا بدانی به چه منظور تو را می خواهم!
عاشقی کار ِ دل است و دو طرف بی تقصیر
طبق فرمایش مذکور تو را می خواهم
گرچه “آن جور…” که گفتم نشود ، اما باز
مطمئن باش که “این جور…” تو را می خواهم
آن شب وصل که گفتند ولی نزدیک است
لاجرم مدتی از دور تو را می خواهم!
مطربی چون که حرام است در اسلام ِ عزیز
بی دف و تنبک و تنبور تو را می خواهم!
از همان بدو تولد که بگیری …آن وقت ،
برسی…تا به لب گور تو را می خواهم
زشتی ات هر چه که باشد به نظر زیبایی
این من ِ کله خر و کور تو را می خواهم!
راشد انصاری
در دلش قاصدکی بود خبر می آورد
دخترت داشت سر از کار تو درمی آورد
همه عمرش به خزان بود ولی با این حال
اسمش این بود : نهالی که ثمر می آورد
غصه می خورد ولی یاد تو تسکینش بود
هر غمی داشت فقط نام پدر می آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عمه ناگه به میان حرف سفر می آورد
دختر و این همه غم آه سرم درد گرفت
آن طرف یک نفر انگار که سر می آورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد
آن طرف یک نفر انگار که سردرگم بود
مادری دختر خود را به نظر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشت سر از کار تو درمی آورد
کاظم بهمنی
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟
آفتابی ست هوا ٬
یا گرفته ست هنوز ؟
من درین گوشه
که از دنیا بیرون ست ٬
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم
دیوار است
آه
این سخت سیاه
آنچنان نزدیک ست
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته
که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کور سویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجا ست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه ی چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان
این چه رازیست که هر بار بهار ٬
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟
اینچنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید
ارغوان پنجه ی خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس
کی برین دره غم می گذرند ؟
ارغوان
خوشه ی خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره ی باز سحر
غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشا گه پرواز ببر
آه بشتاب
که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان
بیرق گلگون بهار
تو بر افراشته باش
شعر خون بار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه نا خوانده ی من
ارغوان
شاخه ی هم خون جدا مانده من ......
هوشنگ ابتهاج
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری قصه چیست؟
هر کسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه میگویم به خویش
شاید آن شب «ضجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش در آمد گریه کرد
کاظم بهمنی
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس و هم زبانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
منکر معراج از من نردبانم را گرفت
من به قول آن عمو فهمم ورای سنم است
دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود حیرانم هنوز
جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ
درد رد شد از تنم روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید
آن مَلَک آهی کشید و بعد جانم را گرفت
کاظم بهمنی
هرچند پیش روی تو غرق خجالتند
چشمان این غریبه فقط با تو راحتند
بانو...به بی قراری شاعر ببخش اگر
این شعرها به حضرت چشمت جسارتند
آغوشت آشیانه ی گرم کبوتران
لبخندهات...حس نجیب زیارتند
دور از نگاه سرد جهان...دست های من
با بافه های موی تو سرگرم خلوتند
دنیا سکوت های مرا ساده فکر کرد
از حرف دل پُرند...اگر بی شکایتند
بی خواب کوچه گردی و بدخوابی ام نباش
دلشوره های هرشبم از روی عادتند
هی کوچه...کوچه...کوچه...به پایان نمی رسم
شب های سرد و ابری من بی نهایتند
اصغر معاذی
در قاب عکس خاطرههایت چه میکند
لبخند دلفریب مونایت چه میکند
آری ببین که با من الواط کوچهگرد
حجم نگاه بی سر و پایت چه میکند
سیلاب ناگوار تو از شهر من گذشت
بعد از تو شهر با گل و لایت چه میکند؟
گیرم خیال حج تو را توی خاک برد
با یاد ناودان طلایت چه میکند؟
از هرچه بگذرد دل من، ماندهام عزیز!
با رد جاودانه پایات چه میکند؟
آخر به دستهای دلم خاک میشوی
بنشین ببین که شعر عزایت چه میکند!
حامد بهاروند
باز تابستانه ی آن تن کبابــم کرده است
تشنه ام، شهریور لبهات آبم کرده است
من همان انگـــور بد مستم کـــه بوی موی تو
در مشام این شب وحشی شرابم کرده است
من همـــان مستم کـــه جای سیب آتش گاز زد
عاصی ام آن گونه که شیطان جوابم کرده است
شاعری بودم که شعر بی وضو هرگز نگفت
لذت ِ لامذهب ِ تـــو لاکتابم کرده است
شهرزاد قصــه ی من قصه گـــوی بهتری است
لای لای این شب خوشبخت خوابم کرده است
آه از ناز عرق بر گونــه های آتشین
گفت: گل بودم ، هوای تو گلابم کرده است
گفت: گل بودم ، فروپوشیده در گلبرگ هام
این زمستان زاده اما بی حجابم کرده است
خسته از این خاک شور و آب تلخ و باد سرخ
گشته بین چار عنصـــر انتخابـــم کرده است
گفتم: آدم برفی ام با چشم هایی از زغال
آتش آغــوش تـــو آدم حسابم کرده است
برف روی موی من مانده است گیرم سال هاست
دست بازیگوش تابستــان خرابــــم کرده است
آرش شفاعی
ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم
باید چـــه بگویم به پرستار جوانم؟
باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم
وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟
تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان
آن تب که گل انداخته بر گونه جانم
بیمـــــاری من عامل بیگانـــه ندارد
عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم
آخر چه کند با دل من علم پزشکی
وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟
لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست
می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم-
این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!
می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش...
چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم *
بهروز یاسمی
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻣﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻣﺎﻩ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﺎﮐﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮ
ﮔﺎﻩ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ، ﺭﻩ ﺑﺎﺭﯾﮏ، ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ
ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺭ ﻣﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺍﺑﺮ
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﯾﻮﺳﻒ ﯾﻌﻘﻮﺏ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﺍﮔﺮ ﮔﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﯾﮏ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺳﯿﻨﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﻧﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﮔﺮﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻝ ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ
ﻗﺎﺻﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﮋﺩﻩﺍﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﺑﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻋﻤﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺷﻮﺩ ﺍﻟﻠﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻏﻼﻣﻌﻠﯽ ﺣﺪﺍﺩ ﻋﺎﺩﻝ
ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﻨﺶ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﻣﻌﺬﺭﺕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ
ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺪﺍ ﻭﺻﻠﻪ یﻧﺎﺟﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻓﺎﺗﺢ ﺍﺻﻠﯽ ﺑﻮﺩﻥ
ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﺷﮑﺮ ، ﺑﺎ ﺳﺎﺑﻘﻪ ی ﺩﻭﺳﺘﯽِ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ
ﻣﺎ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﺪﻩ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﮐﺖ ﺧﻮﻥ ﺷﻬﺪﺍﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ
ﻣﺎ ﻣﺪﯾﺮ ﮐﻞ ﻭ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﻣﺴﺮﻭﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺧﻼﻑ ﺷﻬﺪﺍﻣﺎﻥ ﮔﻔﺘﯿﻢ
ﯾﺤﺘﻤﻞ ﻣﺼﻠﺤﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ و ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ
ﭘﺮﮐﺸﯿﺪند ﭼﻪ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻗﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﭼﻪ ﻣﺤﺼﻮﺭ ﺷﺪﯾﻢ. . !
یاسر مسافر