هم‌قافیه با باران

شانه خالی نمی کنم، زیرا
با تو همواره رو به رو هستم
باش تا صبح دولتم بدمد
شانه خالی نکن، بگو هستم

یا بگو از چه دوستم داری
یا نگو ترک خانه خواهی گفت
هم بگو هم نگو، که من عمری ست
خسته از این بگومگو هستم

بعد ازین رد گریه هایم را
جاده ها چشم بسته میخوانند
چمدان های خسته می دانند
رهسپار کدام سو هستم

من تو را برگزیدم از همه ی
دلبرانی که عاشقم بودند
همه ی عاشقان من اویند
من هم از عاشقان او هستم

خاطرت هست قایقی که شکست
سینه ای از کدام دریا بود
پس به خاطر نگه ندار امروز
سکه ای در کدام جو هستم

مهربان! حرف داشتم با تو
یک جهان حرف داشتم با تو
یک جهان حرف بودم و حالا
عقده ای مانده در گلو هستم

در اتاقی که بی تو قبر من است
روی تختی که جای خالی تو ست
چون تو گرمم نمی کنی کفنم
تو که سردت شود پتو هستم

تو که تنها شوی به غیر از من
به سراغ کسی نخواهی رفت
من که تنها تر از توام، تنها
با تو محتاج گفتگو هستم

زنِ شومرده ای ست زندگی ام
چشم غسالخانه ای دارم
زندگان تمام دنیا را
با همین گریه مرده شو هستم

سرم از آستانه ات خالی ست
جای من روی شانه ات خالی ست
تا ابد نیستی و با این حال
تا ابد با تو رو به رو هستم

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۰
هم قافیه با باران

از من به آن سکوتِ پر از های و هو سلام
ای ماه پشت پنجره‌ی روبه رو سلام!

من را به‌جا می‌آوری ای خوابِ دوردست؟
شیرین‌ترین بهانه‌ی من، آرزو سلام!

خرماپزانِ سرخ لبت را تکان بده
با لهجه‌ی جنوبی گرمت بگو "سلام"

یک عمر گفته‌اند به تو با زبان شعر
عطار، مولوی، اخوان، شاملو: "سلام"

وقتی تویی مخاطب این شعر، بی‌گمان
باید دوباره گیر کند در گلو "سلام"

عبدالحسین انصاری

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران
به جاودانه شدن دل زیاد طالب نیست
کنار مرگ نشستن همیشه جالب نیست!

شکست گاه به تعبیر عشق پیروزی‌ست
همیشه آن‌که برنده‌ست قطب غالب نیست

مرا نخوان که پُرم از خیال‌های عمیق
که باب طبع بلند تو این مطالب نیست

نخوان مرا که به فکر ردیف و قافیه‌ام
که شعر درد گرفتار وزن و قالب نیست

تمام ترس من از مرگ مردنم بی‌توست
وگرنه زندگی اینقدر خوب و جالب نیست

امیر اکبرزاده
۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

سعدی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران
بوی امید آورد ,عطر خوش بهاران
نقش بهشت دارد, دامان کوهساران

در باغ خوشه خوشه نیلوفران رنگین
گل، دسته دسته ،دسته نه ده، نه صد، هزاران

شبنم ،نگین نشانده است در چشم مست نرگس
رخسار لاله غرق است در بوسه های باران

خود بانگ زند گانیست در کوه و دامن دشت
آهنگ عندلیبیان ،آواز آبشاران

چون از نسیم رقصد، گیسوی بید مجنون
لرزد به سینه از عشق، دلهای بی قراران

نقشی ز آسمان است در شام پر ستاره
پیش از طلوع خورشید ،صحن شکوفه زاران

در بستر چمن ها از بهر خواب نوشین
لالایی لطیفیست آوای جویباران

در کوی گلفروشان ،گر پا نهی به گلگشت
گل دسته دسته بینی ،در دست گلعذاران

از باغ های شیراز، عطر بهار نارنج
آرد پیام مستی ،بر جان هوشیاران

در شامهای مهتاب ،عشاق ،کوچه گردند
آواز عشق خیزد از نای رهگذاران

چون خوشه یی معلق بر داربست دیدم
باز آمدم به خاطر،احوال سربداران

ای گل !بیا بهارست بر تخت سبزه بنشین
تا بر تو گل فشانم در حال بوسه باران!

مهدی سهیلی
۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۱۰
هم قافیه با باران

ﺩﺭ ﺣﻨﺠﺮﻩ ﺍم ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ
جائی که کنم ﺷﮑﻮﻩ ﺯ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﭼﺎﺩﺭ ﺯﺩﻩ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺧﺰﺍﻥ ﺩﺭ دلِ ﺑﺎﻏﻢ
ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﻭ ﺩﻣﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻠﯽ ﺷﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

در شهر فلاکت زده و بی در و پیکر
غیر از دغل و جانی و شیاد نمانده

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺼﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﺛﺮ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺑﺮﮔﯽ به ﺗﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﯼ ﺷﻤﺸﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

آن بلبل شادی که سحر ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺻﺪ ﺳﯿﻨﻪ ﺳﺨﻦ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﺴﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﮐﺒﻮﺗﺮ
ﻣﺮﻏﯽ ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺣﯿﻠﻪ ﯼ ﺻﯿﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ آهسته ﺑﮕﻮئی
ﺍﺯ نام ﺗﻮ هم ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ

علی قیصری

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۹:۱۰
هم قافیه با باران

حالِ من را کسی نمی فهمد
جز همین چند پاکت سیگار
مانده ام با جنازهٔ فکرت
در اتاقی به وسعت سیگار

بعدِ تو؛ توبه کرده ام از عشق
از تویی که نبوده ای در من
چقَدَر سخت می شود گاهی
از مسیر نرفته... برگشتن

در منِ بعد تو، تفنگ به دست...
چیزی از روح و عشق باقی نیست
تا که من زنده ام بدان دیگر
هیچ کس مرگش اتفاقی نیست

لشکرت را بخواه جمع شوند
در سرم فکر جنگ افتاده
کاری از عقل بر نمی آید
توی این چاه سنگ افتاده!

من شریکت نبوده‌ام هرگز
آجر خانه‌سازی ات بودم
بعد یک عمر تازه فهمیدم
فقط اسباب‌بازی ات بودم

نخ به نخ رشته ی وجودم را
پیش چشمم کشیده ای در خون
چشم‌بندی بس است شعبده باز،
از کلاهت مرا بکش بیرون!

من که می دانم آخر این راه
میخورد تیشه بر سر فرهاد
شعله هایی که در نگاهت هست
جفتمان را به «عشق» خواهد داد

حسین زحمتکش

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۸:۱۰
هم قافیه با باران

خدا بعضی ها را
از چشمهایشان آفریده
اول چشمهای مرا آفریده مثلا
بعد زل زده توی مردمکهایم
و با خودش گفته
باید چیزی شبیه باران بیافرینم
که دست از سر این دو تا دایره ی محزون برندارند
بعد
برای چشمهایم صورتی کشیده
دست
پا
قلب
و گفته این آدم حتما باید زن باشد
ابر مونثی
که یک عمر ببارد
گاهی
سر بر شانه ی کوهی
وگاهی
در عمق تنهایی...

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۷:۱۰
هم قافیه با باران

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۶:۱۰
هم قافیه با باران

یک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا

سربسر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشم تر نمی آید مرا

هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا

شربت شهد شهادت کِی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا

جان بخواهم داد آخر در رهِ عشقِ کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یک نفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا

غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشقِ فیض
دُرّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا

گر سخن گویم دگر، از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا...

فیض_کاشانی

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۵:۱۰
هم قافیه با باران

ز سادگی است تمنای سود ازین مردم
که شد به خاک برابر وجود ازین مردم

بغیر آبله دل که غوطه زد در خون
کدام عقده مشکل گشود ازین مردم

زمین شور کند تلخ آب شیرین را
ببر علاقه پیوند زود ازین مردم

بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل
گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم

درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار
که دام مکر بود تار و پود ازین مردم

ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب
مرو ز راه به محض نمود ازین مردم

پلی است آن طرف آب پیش بینایان
دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم

چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک
چه بندها که ندارد وجود ازین مردم

به مردمی ز دد و دام مردمند جدا
چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم

ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان
چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم

کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید
یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم

مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند
به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم

کجاست برق جهانسوز نیستی صائب
که شد سیاه جهان وجود ازین مردم

صائب

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۴:۱۰
هم قافیه با باران

به برزخی که به چشم تو چشم می دوزد
به خواب ناز که بی چشم باز بیدار است
به دوزخی که مرا از فتیله مى سوزد
به اضطراب که در سرفه هام بسیار است
*
به روز، روز که مى خواستم به شب برسد
به جان، به جان که نمى خواستم به لب برسد
به روزها که تورا پا به پای من مردند
به انتظار که تا پای مرگ دشوار است
*
به قرص ماه تو بر انحنای این شانه
و رخت های تو روی طناب این خانه
به نیمه شب که شبی دیر مى رسد از راه
به قرص خواب که تا صبح زود بیدار است
*
به راه رفتن من در مدارى از همه سو
که مى کشد همه سو را به راه رفتن او
به راه رفتن او، راه را گرفتن او...
به راه رفته که فرسنگ ها گرفتار است
*
به هیچ چیز مگر چشم های قهوه ای ات
در آستانه ی در چشم های قهوه ای ات
به کافه ای که اگر چشم های قهوه ای ات...
مرا بتلخ که فنجانم از تو سرشار است
*
به این دو چشم که خوابی قشنگ مى بینند
همین دو چشمه که خواب نهنگ مى بینند
نهنگ تشنه که دریا به دوش آمده است
نهنگ خسته که از تنگ بسته بیزار است
*
به من رسیده ام از راه باز کن در را
نپرس کیست، و آنگاه بازکن در را
به جان که در ببرم با تو.... باتو از دیوار
به جان که در گرو اش در اسیر دیوار است
*
از این عطش که مرا بی تو بر نمى تابد
و چارپایه که یک پایه هم نمى خوابد
از این اتاق که اصرار مى کند کافی ست
به این طناب که در گردنم تلنبار است

حسین صفا

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران

لب هات رابدوز به لب های داغ من
ای ماه سالهای سیاه اتاق من

دلواپسم برای خودم که بدون تو...
دلواپس حرارت تو در فراق من

هر شب بیا به خلوت تاریک و سرد من
ای برق چشم های تو تنها چراغ من

آتش گرفته ای و تنت رو به سوختن
پر می کشی دوباره  بیایی سراغ من

شب منتظر نشسته به راهم که تا سحر
عشق تو آشیانه کند در رواق من

شک نیست، قند در دهنت آب می‌شود
وقتی انار تازه بچینی ز باغ من

لب‌هایمان شبیه دو آتش زنه است ومست
روشن کند جرقۀ تندش اجاق من

آتش به جان خرمن و جنگل نمی‌کند
کاری که کرد قهر تو با اشتیاق من

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران

مهربانی خواندم از طرز نگاهت بارها
دوستت دارم عزیزم با همین معیارها

از تمام دردهایم با تو صحبت میکنم
از تمام ناخوشی ها از همه آزار ها

منتظر هستم بیایی با لبم قسمت کنی
بوسه های ناب و شیرین از همان کشدارها

از همان هایی که هر شب در کنار پنجره
می گرفتیم از لب هم در پی دیدار ها

از همان هایی که اصلا قابل توصیف نیست
از همان گلبوسه های بعد از آن اصرار ها

بی تو هیچم هیچ مانند کویری بی علف
با تو من رقصان و شادم مثل گندمزارها

طاقت دوری ندارم کاش می دیدم تو را
کاش می شد بشکند ما بینِ ما دیوار ها

فرشته خدابنده

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۱:۱۱
هم قافیه با باران
دلشوره می گیرم خدایی ماه تا این حد؟!
شیرین ادا و دلبر و دلخاه تا این حد؟!

گفتند زنها منکر زیبایی ات هستند
اما نمی گفتند با اکراه تا این حد

قدیسه ی مرمرتراش معبد جادو!
نام تو ورد هر شب ارواح تا این حد؟

حتا خدا را عاشق خود کرده ای مریم!
دل بردن آنهم در پرستشگاه تا این حد؟!

از چشم زخم آنهمه آیینه می ترسم
با رشک می پرسند از هم ماه تا این حد؟

هر یک دقیقه میدهد صد سال بر بادم
درد ندیدن های تو جان/کاه تا این حد؟

در خاب بوسیدم تو را، خندیدی و رفتی
آخر جواب عاشقت کوتاه تا این حد؟!

خاندم غزل از درد دوری، باز دفتر سوخت
آتش گرفتن آنهم از یک آه تا این حد؟؟!

شهراد میدری
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

ای قوم! در این عزا بگریید
بر کشته ی کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند؟
امروز در این عزا بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل به اشک چون دُر
بر گوهر مرتضی بگریید

با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان! هلا! بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متّصل به جسم است
از تن نشود جدا، بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من می گویم، شما بگریید!

بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست؟ تا بریزید
چشم از پی چیست؟ تا بگریید

در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا، بگریید!

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید
.
سیف فرغانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

رهی معیری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۰
هم قافیه با باران

در نامه ی اخیرت نوشته ای:
"من با تو جنگ را باختم"
از تو میپرسم دوست من
کجا جنگیده ای که آن را ببازی؟
جنگیدنت به شیوه ی دون کیشوت بوده..
روی تختخوابت دراز کشیده ای
به آسیاب ها حمله کرده ای
و با هوا ستیز کرده ای...
حتی یک تار مو
از گیسوانت بر زمین نیفتاده...
و قطره ای خون
بر پیراهن سفیدت نچکیده است...
*
از کدام جنگ حرف می زنی؟
تو حتی در یک جنگ پا به میدان نگذاشته ای...
با مردی واقعی
 بازوانش را لمس نکرده ای
سینه اش را نبوییده ای
خود را در عرق تنش نشسته ای
برای خودت
مردانی کاغذی اختراع کرده ای
سلحشورانی کاغذی
و اسبانی کاغذی
آنگاه روی کاغذ
دل داده ای
و روی کاغذ عشق ورزیده ای
*
دون کیشوت کوچک من
از خواب بیدار شو
صورتت را بشوی
و لیوان شیر صبحگاهی ات را بنوش..
یک روز خواهی فهمید
همه ی مردانی که عاشق شان بوده ای
کاغذی بوده اند

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۰:۱۰
هم قافیه با باران

کیست حق را و پیمبر را ولی ؟
آن حسن سیرت، حسین بن علی

آفتاب آسمان معرفت
آن محمّد صورت و حیدر صفت

نُه فلک را تا ابد مخدوم بود
زان که او سلطان ده معصوم بود

قرَّة العین امام مجتبی
شاهد زهرا، شهید کربلا

تشنه، او را دشنه آغشته به خون
نیم کشته گشته، سرگشته به خون

آن چنان سر خود که بُرَّد بیدریغ ؟
کافتاب از درد آن شد زیر میغ

گیسوی او تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد

کی کنند این کافران با این همه
کو محمّد؟ کو علی ؟ کو فاطمه ؟

صد هزاران جان پاک انبیا
صف زده بینم به خاک کربلا

در تموز کربلا، تشنه جگر
سربریدندنش، چه باشد زین بتر؟

با جگر گوشه ی پیمبر این کنند
وانگهی دعوی داد و دین کنند!

کفرم آید، هر که این را دین شمرد
قطع باد از بن، زفانی کاین شمرد 

 هر که در رویی چنین، آورد تیغ
لعنتم از حق بدو آید دریغ

کاشکی ـ ای من سگ هندوی او
کمترین سگ بودمی در کوی او

یا در آن تشویر، آبی گشتمی
در جگر او را شرابی گشتمی

عطار نیشابوری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران
وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی

پاییز
با آن هجوم تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان را
از برگ و بار تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل می بستم
وقتی تو باز می گشتی

وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب
بوی جنازه های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را
تا حد خستگی و دلزدگی
از پیش دیده اند


وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!


ای راز سر به مهر ملاحت !
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام دروازه می آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز می گردی
کوچکترین ستاره چشمم خورشید است

حسین منزوی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران