هم‌قافیه با باران

گل بماند ،خار را هم جیره بندی کرده اند
بلبلان منقار را هم جیره بندی کرده اند

باغ ما کم خونی گل دارد و فقر نگاه
نرگس بیمار را هم جیره بندی کرده اند

خیل منصوران انا الحق زن به بازار سیاه
دار لاکردار را هم جیره بندی کرده اند

آتش زرتشت بر انگشت یاران کرد پشت
شعله ی سیگار را هم جیره بندی کرده اند

جوخه های جهل بیدارند و آگاهی به خواب
مردم هوشیار را هم جیره بندی کرده اند

طوق دنیا گردن گردنکشان را زیور است
این خران افسار را هم جیره بندی کرده اند

تیغ عریان می زند خورشید غم از بام و در
سایه ی دیوار را هم جیره بندی کرده اند

نیست خیل شاعران را دست آویز خیال
گیسوی دلدار را هم جیره بندی کرده اند

اشک هم می لنگد و از دیده بیرون می زند
لغزش هموار را هم جیره بندی کرده اند

تا شود خوی چپاول قسمت ابنای دهر
خصلت تاتار را هم جیره بندی کرده اند

بی مرامی در بساط کفر و دین آتش زده ست
سبحه و زنار را هم جیره بندی کرده اند

پاچه ی شلوار شعرم رفت از یاد عسس
چون سگان هار را هم جیره بندی کرده اند

سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
هم قافیه با باران

قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو

کی بود همنشین تو کی بیابد گزین تو
کی رهد از کمین تو کی کشد خود کمان تو

رخم از عشق همچو زر ز تو بر من هزار اثر
صنما سوی من نگر که چنانم به جان تو

چو خلیل اندر آتشم ز تف آتشت خوشم
نه از آنم که سر کشم ز غم بی‌امان تو

بگشا کار مشکلم تو دلم ده که بی‌دلم
مکن ای دوست منزلم به جز از گلستان تو

کی بیاید به کوی تو صنما جز به بوی تو
سبب جست و جوی تو چه بود گلفشان تو

ملک و مردم و پری ملک و شاه و لشکری
فلک و مهر و مشتری خجل از آستان تو

چو تو سیمرغ روح را بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد به گه امتحان تو

ز اشارات عالیت ز بشارات شافیت
ملکی گشته هر گدا به دم ترجمان تو

همه خلقان چو مورکان به سوی خرمنت دوان
همه عالم نواله‌ای ز عطاهای خوان تو

به نواله قناعتی نکند جان آن فتی
که طمع دارد از قضا که شود میهمان تو

چه دواها که می‌کند پی هر رنج گنج تو
چه نواها که می‌دهد به مکان لامکان تو

طمع تن نوال تو طمع دل جمال تو
نظر تن بنام تو هوس دل بنان تو

جهت مصلحت بود نه بخیلی و مدخلی
به سوی بام آسمان پنهان نردبان تو

به امینان و نیکوان بنمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمان تو

خمش ای دل دگر مگو دگر اسرار او مجو
که ندانی نهان آن که بداند نهان تو

تو از این شهره نیشکر مطلب مغز اندرون
که خود از قشر نیشکر شکرین شد لبان تو

شه تبریز شمس دین که به هر لحظه آفرین
برساد از جناب حق به مه خوش قران تو

مولانا

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
 
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
 
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
 
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
 
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
 
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
 
حال درویش چنانست که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم
 
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم
 
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید
چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم
 
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
 
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
 
سعدی
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۲:۱۰
هم قافیه با باران

الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی

چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان

چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،

دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است

تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق

ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد

اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است

نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق

خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد

نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار

ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد

مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش

رضی‌الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

می آید صدا از خیابان شب
تو می آیی از سمت پنهان شب

تو می آیی و چتر روشن به دست
قدم می زنی زیر باران شب

تو می آیی و رودی از روشنی
روان می شود روی دامان شب

ببین سایه های فروخفته را
رها در سکوت پریشان شب

ببین غربت قهوه ای رنگ من
که شد ته نشین توی فنجان شب

ببین درد یک عابر خسته را
که له می شود زیر دندان شب

دراین ظلمت وحشت افزابکار
گل ماه را توی گلدان شب

بیا بالهای مرا باز کن
رهایم کن ازبند زندان شب

در این بیت آخر رسیدی بگو
به پایان من یا به پایان شب

یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

سالها رفت و گل از پیرهنت می ریزد
شطی از شعر و غزل از بدنت می ریزد

از همان لحظه که لغزد به تنت پیرهنت
میوه ی وسوسه از باغ تنت می ریزد

تو همان چشمه ی آبی که در آبادی ما
شربت ناب تمشک از دهنت می ریزد

باد می رقصد و از هر طرفِ شانه ی تو
موجی از زلف شکن در شکنت می ریزد

روزها در پی هم رفت و به هر حال هنوز
عسل و قند و نبات از سخنت می ریزد

آنقدَر دلهره دارم که به یک ضربه ی کم
خشت خشتِ دلـم از در زدنت می ریزد

ای عسل ظرف پر از واژه ی ابیاتِ غزل
حس و حالی ست که از آمدنت می ریزد

علی قیصری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۵
هم قافیه با باران
چقدر خوب است
علاقه به هر چه راستی ست
علاقه به هرچی درستی ست
علاقه به راه ، به رویا ،
و به رستگاریِ فرجام
مزه ی نان و طعم ترانه و بوی زن ...
به خدا عشق خوب است
موسیقی ستارگان را خواهیم شنید
با باران و بوسه
و چند کلمه ی قشنگِ دیگر !
به خانه بر می گردیم
ببین چقدر این ذراتِ نور ... فهمیده اند
چقدر این دنیا قشنگ است
چقدر خوب است ساده زندگی کنیم
ساده
ساده هماغوشِ هم شویم
ساده بگوییم ؛ ها ...

سید علی صالحى
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۸
هم قافیه با باران

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسیده می‌آید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمی‌دانستم !
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گریه‌ام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ... !
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست !
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آید.
مگر می‌شود نیامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود !؟
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها !؟
باشد، گریه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می‌افتد.
چه عیبی دارد !
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آید،‌ باران می‌آید
هنوز هم می‌دانم هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!
آن روز نزدیک به جاده‌ای از اینجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پیچک‌پوش
هی مرا می‌نگریست
جواب ساده‌اش به دعوت دریاندیدگان
اشاره‌ی روشنی شبیه نمی‌آیم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزدیکتر از یک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنایی در این حوالیِ‌ ناآشنا ...
رو به شمالِ پیچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهمیدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بید و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خیس پُر از بوی گریه بر نرده‌ها پیدا بود.
آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بیا
یک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا ندیده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آینه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سایه‌سارِ‌ یاس می‌دادی.
یادت هست
زیرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بودیم ری‌را !
یادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گریسته بودم و تو نمی‌دانستی !
آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم دیدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رویا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.
حالا بیا برویم
برویم پای هر پنجره
روی هر دیوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهایی را
برای مردمان ساده بنویسیم
مردمان ساده‌ی بی‌نصیبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند !
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.
یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ... !
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

سید علی صالحی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

به تو قول دادم
تا پنج دقیقه دیگر بروم؟
اما جایی برای رفتن دارم؟
باران هنوز سرگردان خیابانهاست
جایی برای سرپناه نیست؟
قهوه خانه ها تفسیر کسالت
جایی برای ماندنم نیست؟
اکنون که  تو دریایی
بادبانی
سفری
نمی شود ده دقیقه دیگر بمانم؟
تا بند آمدن باران؟
حتماً می روم
این را بدان
اما پس از آن که ابرها بگذرند
و بادها خاموش شوند
وگرنه تا صبح‌فردا
 میهمانت خواهم بود.

نزار قبانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می‌گردد
که ز آغوش خود ای ماه، حصار تو کنم

چون سر زلف، امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

 صائب تبریزی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا

بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا

از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا

خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا

رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا

پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا

گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا

همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا

می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا

غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا

این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا

جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا

چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا

می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۸
هم قافیه با باران

گـــر دلم در عشقِ تو دیـــوانه شد، عیبش مکن
بدر بی‌نقصان و زر بی‌عیب و گلْ بی‌خار نیست

دوستان گـــویند سعدی! خیمه بـــــر گلـزار زن
من گلی را دوست می‌دارم، که در گلـزار نیست

سعدی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده


تو خواب انگار طرحی از گل و مهتاب و لبخندی
شب از جایی شروع می‌شه که تو چشمات‌و می‌بندی

تو رو آغوش می‌گیرم تنم سرریز رویا شه
جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه

تو رو آغوش می‌گیرم، هوا تاریک‌تر می‌شه
خدا از دست‌های تو به من نزدیک‌تر می‌شه

زمین دور تو می‌گرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو عجب عمقی به شب داده

تمام خونه پر می‌شه از این تصویر رویایی
تماشا کن، تماشا کن چه بی‌رحمانه زیبایی

روزبه بمانی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۲:۰۸
هم قافیه با باران

نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما

چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومی‌زنیم
خالی مباد زین تب‌گرم استخوان ما

عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
چون شعله برگریز ندارد خزان ما

گرد رمی به روی شراری نشسته‌ایم
ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما

از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس
بی‌ناله می‌رود جرس‌کاروان ما

می‌خواست دل ز شکوهٔ خوی تو دم‌زند
دود سپندگشت سخن در دهان ما

ما معنی مسلسل زلف تو خوانده‌ایم
مشکل‌که مرگ قطع‌کند داستان ما

چون سیل بیخودانه سوی بحر می‌رویم
آگه نه‌ایم دست‌که دارد عنان ما

ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب
زه شد به تارچرخ ز سستی‌کمان ما

از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم
بستند چون شراربه سنگ آشیان ما

آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما

بیدل هجوم‌گریهٔ ما را سبب مپرس
بی‌مقصد است‌کوشش اشک روان ما

بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۸
هم قافیه با باران

طبیبِ حـاذقی یا هرچه هستی
هنرمندی حریف و چیره دستی

هنوز از چشم زیبای تو پیداست
که از نسل شقایق های مستی

اگرچه سادگی حُسن تو باشد
ظریف و نازک و زیبا پرستی

لب سرخ تو باشد خود گواهی
شراب کهنه ی جـام الستی

"صُراحی گریه و بربط فغان کرد"
همانروزی که ساغر را شکستی

زدی آتش عسل در تار و پودم
ولی ای نازنین در دل نشستی

علی قیصری

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۸
هم قافیه با باران

روزی که فرستاد مرا پیکِ بشارت
گفتا که رهایت کنم از بندِ اسارت

با لشکر غم آمد و با حیله و نیرنگ
دنیای پر از عشق مرا داد به غارت

شعر و سخنم هیچ ندارد سرِ یاری
تا آنکه حکایت کنم از عمق خسارت

غیر از هنرِ سرکشی و تهمت بیجا
در مکتب او کس نکند کسب مهارت

آنقدر دعا می کنم از دست شیاطین
تا آنکه خدا خود بکند دفع شرارت

هر چند که ما دربدر و خانه بدوشیم
آنها همگی صاحب کاخند و عمارت

ای چشمِ پر از خون به که گویم که شقایق
بر دار فنا رفت به انگشتِ اشارت

در مجلس بی مایه، عسل هیچ نباشد
بر قدرت قداره کشان حق نظارت

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
هم قافیه با باران

قفسِ سینه را فروخته‌اند
که نفس را مگر حرام کنند
به دبیران بارگاه بگو:
فحش را بارِ خاص و عام کنند

آفرین مرده است و... نفرین‌ها -
دست در دست هم گذاشته‌اند
بلکه بی‌عرضگانِ کینه به دوش
ننگِ گمنام را بنام کنند

با توام شاعر شرافتمند!
ادعا کن که بی‌شرف هستی
قصد سلطان و خواجگان این است
که علیه شرف قیام کنند

کو سرانجامِ ظلمِ بی‌پایان؟
که به نام خدا شروع نشد
ظالمان سعی می‌کنند هنوز
که به نام خدا تمام کنند

مریم جعفری آذرمانی

۱ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۸
هم قافیه با باران

فردا همه جا جشن شکوفا شدن توست
جشن سَده و چیدنِ گلهای تن توست

پر می کشم از شوق و سر از پا نشناسم
وقتی که نشان از خـبرِ آمدن توست

از عشق تو ای دخترِ گل خـواب ندارم
چشمم همه شب منتظر در زدن توست

سیبی که دو چندان بکند حرص و ولع را
از جنس هوس باشد و در پیرهن توست

مطبوع ترین رایحه ی باغ بهشت است
عطری که فرآورده ی گلبرگ تن توست

صحرای دلـم پر شده از بـوی دلاویز
دیگر همه جـا عطر بهـارِ بدن توست

کمتر بزن آتش به وجـودم کـه دمادم
دل در هوسِ غنچه ی تنگِ دهن توست

یک لـحظه عسل باز بکن پنجره ها را
پرواز پـرستو به هـوای وطن توست

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۷
هم قافیه با باران

ﺑﺮﮒِ ﺳﺮﻣﺎ ﺯﺩﻩ ﺩﺭ ﺳﯿﻄﺮﻩ ﯼ ﭘﺎئیزﻡ
نبوَد ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﮐﻪ ﺯ ﺟﺎ ﺑﺮ ﺧﯿﺰﻡ

ﺧﻠﻮﺗﻢ ﺗﯿﺮﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺍئی ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﮐﻮ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﯼ ﺷﺐ ﺁﻭﯾﺰﻡ؟

ﺁﺳﻤﺎﻥ در همه ﺟﺎ ﺭﻧﮓ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺩﺍﺭﺩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ

ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﮔﻤﮕﺸﺘﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﭼﮑﻨﻢ !؟
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺑﮑﻨﯽ ﭘﺮﻫﯿﺰﻡ

ﭼﻮ ﺣﺒﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻮﺝ
ز ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺮﻭﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻬﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻡ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﺭﺥ ﺑﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺒﺮ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻓﺮﺍﻕ
ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺩﻝ ﻣﻦ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺯ ﻏﻢ ﻟﺒﺮﯾﺰﻡ

ﻋﻠﯽ ﻗﯿﺼﺮﯼ

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۷
هم قافیه با باران

ﺁنکه ﺭﺍ جــا داده ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺯﻭﺍﯾﺎﯼ ﺩﻟﻢ
ﻟﻄﻒ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺷﺎﻣﻠﻢ

هر دقیقه دیدگانم حلقه بر ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﺳﻬﻮﺍً ﺑﯿﺎﯾﺪ لحظه ای ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﻢ

ﺳﺎﻟﻬﺎ بودم به عشق ِروی او ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺍﯼ
ﮔﺮﭼﻪ می دانستم آخر ﺑﺮ ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺑﺎﻃﻠﻢ

ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺟﻠﻮﻩ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
ﻣﺎﺿﯽ ﻭ ﻣﺴﺘﻘﺒﻞ ﺁﻣﺪ ﺟﺎﯼِ ﻓﻌﻞ ﻭ ﻓﺎﻋﻠﻢ

ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺁﺗﺸﮕﻮﻥ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ
تا مگر در بی حواسی حل بگرﺩﺩ ﻣﺸﮑﻠﻢ

کشتی بی بادبان افتاده در گرداب غم
می کند طوفانِ بر پا گشته دور از ساحلم

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ، ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮐﻢ ﭘﺎ ﺑﻨﻪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﺭ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮔُﻞ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﺍﺯ ﮔِﻠﻢ

علی قیصری

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران