هم‌قافیه با باران

در سینه ات یک دردِ ناآرام می پیچد
مثل صدای تیر، درساعاتِ خاموشی

درخاطراتت مثل بادی سرد می لرزی
تنهایی ات رامثل شیری گرم می نوشی

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۰
هم قافیه با باران

در چشمهایم زل بزن هی صحنه سازی کن
درنقش یک مرد روانی باز بازی کن

گفتم پرم از دوست دارمهای بیهوده
اما تو در گوشم بیا روده درازی کن

حاشانکن دیدم که دستت توی دستش بود
حالا بجای من کلاهت را تو قاضی کن

مانند قهوه توی فنجان تلخ میچسبی
در کافه اغوش خود مهمان نوازی کن
 
وقتی عنان واژه ها دست خودمن نیست
درشعرهای سرکشم تو یکه تازی کن
 
یک ژست مشت عاشقانه ،صحنه اخر
در چشمهایم زل بزن هی صحنه سازی کن  

راضیه عسکری

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۴:۴۹
هم قافیه با باران

من این نگاه آشنا را دوست دارم
چشمان معصوم شما را دوست دارم

گفتی نمی‌خواهی کسی چیزی بداند
این رنگ سرشار حیا را دوست دارم

از عشق تو سهمم فقط غم بود وغصه
این جور سرشاراز جفا را دوست دارم

تا ناکجاها می‌کشانی بنده را عشق
این جاده‌ی بی‌انتها را دوست دارم

گفتی بلا می‌بارد ازمینای چشمت
این جام سرشار از وفا را دوست دارم

هرچند، چند و چون به آیینت نداری
این بندگی بی ریا را دوست دارم

توکفتر جلد منی ، هر جا که باشی
یک بام عشق و دو هوا را دوست دارم

مانند لیلا عشق من عین جنونست
مجنونم و این ماجرا را دوست دارم

راضیه عسکری

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

دروغ است اینکه دیگر از غزل از شعر بیزاری
تو تا خون در تنت باقیست از این عشق ناچاری!

دروغ است اینکه دیگر شعرهایم را نمی­خوانی
که می­سوزانی ابیات مرا در زیرسیگاری

غزل آهوست، تو با این غرورت ای پلنگاببر!
چطور از چشم­های میشی او چشم برداری؟

غزل اسم زنی زیباست آهوشیوه، آهو چشم
تو بیش از آنکه می­اندیشی او را دوست می­داری

غزل آغوش گرم توست وقتی نیمه شب با من
به پچ­پچ­های گلدان­های شب­بو گوش بسپاری

غزل آن کیف پول چرمی مشکی ست وقتی که
بجز من، عکس هرکس را که در او هست برداری

غزل ساز تو، آواز تو و آن سی دی تاج است
که دائم دوست داری توی ضبط صوت بگذاری

تو از من ناگزیری، از غزل ناچار، مثل من
که از ناچاریم در پنجۀ عشقت خبر داری

بخوان، تصنیفی از عارف بخوان، یا از رهی، یا، آه!
بخوان، چیزی بخوان، برخیز، می­دانم که بیداری!

پانته‌آ‌ صفایی

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۱
هم قافیه با باران

اینکه سالها دورت بگردم و حتی
جای خالی تو مرا
 به خود بکشاند
یعنی من هم سیاره ای هستم
مثل هزاران سیاره ی شهر
 متروکه
بی هیچ علامتی از حیات
با هسته ای شعله ور در قلبم
و چاله هایی سیاه در راهم!

یعنی من هم مداری دارم
و ستاره ای
که از او دور و به او نزدیک
نخواهم گردید!

اما _از تو چه پنهان_
در من هنوز آثاری از حیات هست!
بارها فریادها و نجواهای ساکنانم را شنیده ام...
آنها با هر برق نگاهت از خواب می پرند
و در هر رو گرفتن تو
 نماز آیات می خوانند
و در شکستن بغضم
غرق می شوند!
هر روز
اجساد هزاران هزار مرد و زن جذاب
با زخمهای عمیق و موهایی بلند
در من رسوب می کنند...

انگار چیزی آنها را به من گره زده است
چیزی مرا به تو!

این ریسمانهای به هم پیچیده
این سرنوشت دوار
این کهکشان ناچار
پوسته ام را کلفت کرده است

فقط گاه گاه
دلم برای ساکنانم می سوزد
با چه شوقی عاشق می شوند و نمیدانند
شهابی که به قلب شعله ورم شلیک کرده ام
با میدان رقصشان چه خواهد کرد!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه جان بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفل گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

کیم من ،آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

رهی معیری
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۵
هم قافیه با باران
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان
گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد
وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت
یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت
عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

حافظ
۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۵
هم قافیه با باران

گرچه بین من و تو تا به ابد فاصله هاست
بی گمان عاشقی ازجنس خوش مشغله هاست

همچو کاهی ست به سنگینی صد کوه بلند
مشکلی ساده که لبریز همه مسئله هاست

تا که از دور براو می نگری، راحت و خوش
در دل معرکه با هرخطری مرحله هاست

چشمه ساری که در آن آب گواراست ولی
عطش خفته به هر جرعه دلیل گله هاست

تویی آن قوی نشسته به لب ساحل و من
چون شکاری که گرفتار نگاه دله هاست

شب مهتابی و دیدار و سخن از تب عشق
آرزویی که دگر خارج از این حوصله هاست

فارغ از آب و گُل و بوته، گلستان غزل
دفتر شعر من از طایفه ی باطله هاست

قصد مان بود که آباد شودمُلک جنون
شهر محنت زده در حسرت آن فاضله هاست
 
سفری بود و بجز حسرت جانکاه نشد
حاصل دل که جدا مانده از این قافله هاست

 مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

آنک پرنده از قفسش باربست و رفت
از چارچوب تنگ تعلق گسست و رفت

شرقی ترین پرنده عاشق در آن غروب
با یک طلوع سرخ از این بند رست و رفت

او از تبار مردم آن سوی آب بود
بر زورق زلال شهیدان نشست و رفت

آن قاصدک که قاصد سبز بهار بود
«گل داد و مژده داد: زمستان شکست و رفت»

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶
هم قافیه با باران

با تب فاصله ها چهره برافروخته ای
شمع جان را به هواداری دل سوخته ای

عرق از شرم به پیشانی راه آمده است
بس که اندوه خوران دیده بر او دوخته ای

محتکر خوانده تو را سینه و این نیست عجب
زان همه آه جگر سوز که اندوخته ای

ای که مجنون بیابانی وگه کوهکنی
آخر این رسم وفا را زکه آموخته ای

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران

پاییز است

میان مهر و آبان پلی می زنم

تا تو

مهربان ِ من باشی !

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
هم قافیه با باران

تا که از چنگ تو آهنگ خطر می آید
این همه فتنه زچشمان تو برمی آید

چشم تو آن زحل مانده به آغوش فلک
مست و گیراست که در صدر خبر می آید

بدعتی تازه نهاده ست به دینداری عشق
بوق و کرنا زده آیین دگر می آید

مانده ام گر کند قصد به خون همگان
عالمی جان به کف از شوق به سر می آید

بی جهت نیست که خلقی همه در دام تواند
شیر چشمان تو آهو به نظر می آید

جان سپردند بسی بر سر دار مژه ات
پلک برهم چو زنی خون جگر می آید

چشم تو چشم پُراندوه مرا دید و گذشت
کی به سنگ دلت از غصه اثر می آید

شرح دلدادگیم شرح غم دربه دری ست
هرکه آگه شده با دیده ی تر می آید

طرح لبخند من افتاد به آیینه ی رُخ
شادم از این که غمت شام و سحر می آید

مرتضی برخورداری

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

پیش من نیزه ها کم آوردند
به خدا سر نمی دهم به کسی
غیرت الله من خیالت جمع
من که معجر نمی دهم به کسی

تو اگر که اجازه ای بدهی
خویش را پهلویت می اندازم
اگر این چند تا عقب بروند
چادرم را رویت می اندازم

چقدر می روند و می آیند
فرصت زخم بستنِ من نیست
آمدم درد و دل کنم با تو
جا برای نشستن من نیست

جلویش را بگیر تا بلکه
دستم از معجرم بلند شود
تو که شمر را نمی کنی بیرون
پس بگو مادرم بلند شود

هر که گیرش نیامده نیزه
تکیه بر سنگ دامنش کرده
همه دیدند دخترت هم دید
شمر رخت تو را تنش کرده

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۰
هم قافیه با باران

درد بسیار، مداوا گریه
ارث جامانده زهرا، گریه
روزها ناله و شب ها گریه
آب می خورد، ولی با گریه

گریه بر آب وضویش می ریخت
خون دل بر سر و رویش می ریخت

گریه بر شاه شهیدان خوب است
گریه بر کشته ی عریان خوب است
گریه بر دامن طفلان خوب است
گریه بر آن لب و دندان خوب است

خواسته هر سحرش گریه کند
در فراق پدرش گریه کند
 
گریه بر ناله آن مادرها
گریه بر گریه آن دخترها
گریه بر غارت انگشترها
گریه بر واشدن معجرها

رنگ مهتاب، زمینش می زد
دیدن آب، زمینش می زد

گریه بر ناقه نشسته سخت است
گریه با پیکر خسته سخت است
گریه با بال شکسته سخت است
گریه با گردن بسته سخت است

گریه خوب است که هر شب باشد
"گریه بر چادر زینب باشد"

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

بادها
نوحه خوان
بیدها
دسته ی زنجیرزن
لاله ها
سینه زنان حرم باغچه
بادها
در جنون
بیدها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله ها
غرق خون
خیمه ی خورشید سوخت
برگ ها
گریه کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

عمران صلاحی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۲۶
هم قافیه با باران

بهترین فیض را به من دادند
به سوالم جواب لن دادند

عاشقان وصال تو اول
به مکافاتِ عشق تن دادند

روز، تحصیل ساختن کردم
شب که شد درس سوختن دادند

هجر تلخ است، از همین تلخی ست
خواب شیرین به کوهکن دادند

یوسف من! به دست این یعقوب
جاى پیراهنت کفن دادند

عاشقان وقت خمسِ دل دادن
پنج پنجم به پنج تن دادند

ما که آواره ایم و دربدریم
اشتباها به ما وطن دادند

ما مرتب اگر چه در نزدیم
این کریمان مرتباً دادند

به همه زر ولى به من کشکول
از همه بیشتر به من دادند

کربلاى حسین رفتن را
از سرسفره حسن دادند

بچه ها راحتند با عمه
کار را دست شیرزن دادند

چادر پاره را به نیزه زدند
نیزه اى هم به پیرهن دادند

کربلا می برد مرا؟...دیدم...
...به سوالم جواب لن دادند

علی اکبر لطیفیان‌

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۹
هم قافیه با باران

یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش

کسی که بوی «هوالعشق» می‌دهد نفسش
کسی که عطر «هوالله» می‌دهد دهنش

کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونی‌ست بین عشق و مَنَش

به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریه‌های خدا مانده بود و عطر تنش

تمام دشت پر از زخم‌های عطشان بود
فرات، پیرهنش بود و آسمان کفنش

فرشته گفت ببینید این چه آینه‌ای‌ست
چقدر بوی «هوالنور» می‌دهد سخنش

فرشته گفت ببینید! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند می‌زند بدنش

به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش

یکی ز گوشه‌نشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش

علیرضا قزوه

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

بر ما چه رفته است که دل مرده ایم ما
دل را به میهمانی غم برده ایم ما

گل ها ی زرد دسته به دسته شکفته اند
بر ما چه رفته است که پژمرده ایم ما

سبزیم اگرچه مثل سپیدارهای پیر
سهم کلاغ های سیه چرده ایم ما

شاید به قول شاعر لبخندهای تلخ
یک مشت خاطرات ترک خورده ایم ما

باور کنید هیچ دلی را در این جهان
نشکسته ایم ما و نیازرده ایم ما

گفتی پناه می بر ی از بی کسی به چاه
ای بغض ناصبور مگر مرده ایم ما ؟

سعید بیابانکی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۸:۰۹
هم قافیه با باران
شبی دراز شبی خالی از سپیده منم
طلوع تلخ غروبی به خون تپیده منم

پی نظاره‌ات ای یوسف سرا پا حُسن
کسی که دست و دل از خویشتن بریده منم

«کر است عالم و من عاجز از سخن گفتن»
خیال می کنم آن گنگِ خوابدیده منم

کسی که از همه سو زخم تیغ دیده تویی
کسی که از همه زخم زبان شنیده منم

خوشا به حال تو ای سرو رُسته بر سر نی
نگاه کن منم این بید قد خمیده...منم

فتاده آتش غم بر دوازده بندم
غزل تویی و سرآغاز این قصیده منم

اگر به کوره‌ی داغ تو سوختم خوش باش
غمت مباد که شمشیر آبدیده منم
 
خوشا به حال تو این ره به پای می‌پویی
کسی که این همه ره را به سر دویده منم....

سعید بیابانکی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
هم قافیه با باران
بابا برایم روزها گرما ضرر دارد
شب هم که شد بر زخم من سرما ضرر دارد

دنیای من بعد از غروب تو برای من
یک لحظه هم ماندن در این دنیا ضرر دارد

دوری از تو دوستی ام را دو چندان کرد
این دوری اما بعد عاشورا ضرر دارد

سیلی که جای خود نسیم داغ صحرا هم
حتما برای گونه ی زیبا ضرر دارد

سیلی نه بعد از اصغرت در غربت شبها
دیگر برای گوش من لالا... ضرر دارد

آن که ز روی ناقه ای افتاده می فهمد
یک عمر این افتادن از بالا ضرر دارد

فهمیده ام از ضربت سنگین سیلی ها
گاهی برایم گفتنِ بابا ضرر دارد

چون حرفِ با لب را به هم چسبانده تکرارِ
بابا برای زخمِ این لب ها ضرر دارد

مهدی رحیمی
۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۶:۰۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران