هم‌قافیه با باران

من کیستم مگر، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی

من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

دیگر چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در خاک پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی

زهرا بشری موحد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

قبله تا طاق دو ابروى تو را کم دارد
چون نمازی ست که انگار خدا کم دارد

همه ی خلق سر سفره تو مهمانند
کرم سفره تو باز گدا کم دارد

سر ما را به دو تا کیسه زر گرم نکن
سائل خانه ات این بار دعا کم دارد

گریه کن هاى تو را قلب مصفا دادند
هر کجا گریه ی تو نیست صفا کم دارد

کاروانى پى ات افتاد و پى اش افتادم
دیدم انگار سگ قافله را کم دارد

من پى تربت بین الحرمینم، بفرست
چون مریضى که مریض است و دوا کم دارد

تا رسیدن به کمالات بلا باید دید
هر کسى که نرسیده ست بلا کم دارد

بین حج کرببلا رفتى و یعنى حج هم
نیست مقبول اگر کرببلا کم دارد

خانه ما دو سه ماه است حسینیه شده
این وسط عکس تو را خانه ما کم دارد

عاقل آن است که مسکین اباعبدالله ست
هر کسى نیست در این خانه گدا، کم دارد

گریه کم دارم و فریاد زدن، پس اى داد
مانده حالا جگرم بین دو تا "کم دارد"

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

ما را به نام هیچ کس قنبر نگردان
یعنى غلام خانه دیگر نگردان

معطل کن و چیزى نده، بگذار باشیم
ما را فقیر این در و آن در نگردان

من از غلامان سیاه کربلایم
وقتى به تو رو می زنم رو برنگردان
 
لطفى که دارد تربت تو زر ندارد
این خاک پایى را که دادى زر نگردان
 
حر پشیمانیم و با تو حرف داریم
آقا به جان زینب از ما سرنگردان
 
حیفت نمی اید ز ما گریه نگیرى؟
وضع بد ما را ازین بدتر نگردان

خیلى برایم مادرم زحمت کشیده
آقا مرا شرمنده مادر نگردان
 
ما آمدیم این بار پیش تو بمیریم
پس لطف کن ما را به خانه برنگردان
 
من با فراتت چند سالى هست قهرم
اى تشنه لب با آن لبم را تر نگردان

من قول دادم از تو انگشتر نگیرم
اصلاً مرا مشغول انگشتر نگردان

برخیز که دور و بر زینب شلوغ است
در قتگله هم روى از خواهر نگردان
 
حداقل اى شمر پیش چشم زینب
عریان ما را این ور و آن ور نگردان

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۸
هم قافیه با باران

دقیقه های پر از التهاب دفتر بود
قلم میان دواتی ز خون شناور بود

به روی خاک، گلی بود از عطش سیراب
که هرم گرم نفس هاش شعله پرور بود

مرور کرد تمام مسیر ذهنش را
که صفحه صفحه پر از خاطرات پرپر بود

چه چشم ها که ندیدند چشم های ترش
چه گوش ها که برای شنیدنش کر بود

ز خون او همه ی نیزه ها حنا بسته
لب تمامی شمشیرهایشان تر بود

در اوج کینه کسی داشت سمت او می رفت
و دست های پلیدش به دست خنجر بود

به روی تلّی از انبوه غصه های جهان
به جستجوی برادر نگاه خواهر بود

که با نگاه غریبانه اش گره می خورد
و ابتدای غم از این نگاه آخر بود

زمان زمان قیامت ، زمین... زمین لرزید
گمان کنم که همان روز ، روز محشر بود

کسی شنیده شد از لابه لای هلهله ها
که نغمه های لبانش غریب مادر بود

کسی به دست، سری ، آن طرف به سر دستی
بس است روضه ی لب تشنه ای که...

اگر که کشته نمی شد که نه... خدا می خواست
ولی مقابل خواهر نبود بهتر بود

حدود ساعت سه شاعر از نفس افتاد
دقیقه های پر از التهاب دفتر بود

رضا خورشیدی فرد

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

کاش آن شب همه جا شب می شد
خاک گودال مودب می شد

داشت از خون گلوی آقا
لب گودال لبالب می شد

بی پر و بال و بدون سر هم
داشت جبریل مقرب می شد

کاش در نیمه شبِ دفنِ حسین
بوریا چادر زینب می شد

یا که افلاک ز هم می پاشید
یا تن شاه مرتب می شد

علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۰
هم قافیه با باران

می آید از سمت غربت اسبی که تنهای تنهاست
تصویر مردی که رفته ست در چشم هایش هویداست

یالش که همزاد موج است دارد فراز و فرودی
اما فرازی که بشکوه اما فرودی که زیباست

در عمق یادش نهفته ست خشمی که پایان ندارد
در زیر خاکستر او گل های آتش شکوفاست

در جان او ریشه کرده ست عشقی که زخمی ترین است
زخمی که از جنس گودال اما به ژرفای دریاست

در چشم او می سراید مردی که شعر رسایش
با آنکه کوتاه و ژرف است اما در اوج بلنداست

داغی که از جنس لاله ست در چشم اشکش شکفته ست
یا سرکشی های آتش در آب و آیینه پیداست؟

هم زین او واژگون است هم یال او غرق خون است
جایی که باید بیفتد از پای زینب همین جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پیامی
گویی سلامش به زینب اما پیامش به دنیاست

از پا سوار من افتاد تا آنکه مردی بتازد
در صحنه هایی که امروز در عرصه هایی که فرداست

این اسب بی صاحب انگار در انتظار سواری ست
تا کاروان را براند در امتدادی که پیداست

محمدعلی مجاهدی پروانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۶
هم قافیه با باران

ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده

این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده*

سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

سید محمدرضا شرافت

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۹:۲۷
هم قافیه با باران

چنین که گوشه ی چشم زمانه پرخون است
چنین که شش جهت آسمان شفق گون است

زمین به کشتی درخون نشستـه می ماند
زمان بـه حرمت درهم شکستـه می ماند

نـه آفتاب، کـه یک بهت رنگورو رفته است
که پشت کوه نه، در طشت خون فرورفته است

غروب می خزد از روی تپه ها خونرنگ
سکوت میوزد از لای بـوتـه ها دلتنـگ

سکوت و گاه صدای شکسـتن آهی
صدای ضجه ی لب تشنه‌ ای هر از گاهی

صدای بغض ترک خورده ی زمین است این
صدا صدای نفـس های آخرین است این

شب سکوت، شب جـاودانگی در دشـت
شـب بلـوغ شـب عاشـقـان بی برگشت

شبی که باغ فقط با بهار بیعت کرد
شبی غریب که تاریخ را دو قسمت کرد

شبی که گرچه همه مژده ی خطر می داد
دوباره هدهد پیر از خطر، خبر می داد :

که «عشـق مردنِ در وادی طلـب دارد
به ماه خیره شدن های نیمه شـب دارد

مرام زندگی عاشقانه حیرانی است
همیشه عاقبت عاشقی، پریشانی است

نشانه رفته زمان و زمین تن من را
شما شبانـه ببـندیـد بارِ رفتن را »

امام قافله سـر در عبای تنهایـی
نگاه گیچ حریفان به هم تماشایی

«چرا دوباره به شام گناه برگردیم
نیـامـدیم که از نیـمه راه بـرگردیم

در ایـن معامله تا جام آخرین باید
میان آتش وخون، عاشقی چنین باید

اگرچه هرچه دل اینجاست پاک و دریایی است
دلـی کـه تشنـه بـه دریـا زنـد تماشایی است»

و صبـح،  میکده سهم خدا پرستان شد
پیاله چرخ زد و دور، دور مستان شد
 
مقیم میکـده جـمعی مـسافران الست
شراب و ساقی و هفتادویک پیاله ی مست

نیاز بر سر دسـتان تشنگـان رقصید
خدا به هیئت ساقی در آمد و چرخید

گشود خمره و آتش در آفتاب کشید
از آسمان به زمین خطّی از شراب کشید

خطی کشید و رفیقان یکان یکان رفتند
شراب داد و حریفان به آسمان رفتند 

به گرد آینه هفتاد و یک ستاره شدند
شراب وحدتشان داد و یک ستاره شدند

ولی هنوز یکی محو عشوه ی ساقی است
هنوز ساغر هفتادودومین باقی است

ادا نکرده زمین را هنوز دِینی هست
هنوز در صف پروازیان حسینی هست

دوباره ساقی و آن عشوه های پنهانی
دوباره چرخی از آن گونه ها که می دانی

دوباره آینه بازی دوباره خوش مستی
شراب و آتش و عشق و عطش به همدستی

شرابی از گذر سرنوشت رنگین تر
شرابی از برکات بهشت شیرین تر

از آن شراب که موجی نشان من دادند
قلم به کنجی و دفتر به کنجی افتادند

به خود که آمدم آن دشت، دشت دیگر بود
حسین، بود ولی پیکری که بی سر بود
**
شراره می چکد از سقفش این چه صحرایی است
یک آسمان و دو خورشید این چه غوغایی است

کدام زینب غمگین در آسمان نگریست
که دجله دجله خجالت کنار کوفه گریست

کدام حجله نشین دل به راه اکبر داشت
که از غریو زمین، آسمان ترک برداشت

کدام عصمت شش ماهه پشت اعصار است
که هفت توی زمان و زمین عزادار است

کدام هیئت بیمار در دعا می سوخت
که کربلا همه در سوز ربنا می سوخت

کدام وسعت دریا کنار رود آمد
که رود، تن همه سرگشت و در سجود آمد

فرات را به چه درسی نشاند مولایش
که آب دارد و خشکیده است لبهایش

مگو فرات به لب تشنگان نگاه نکرد
مگو شنید و شنید و شنید و آه نکرد

فرات آینة اشک داغدران است
فرات گریة یکریز روزگاران است

فرات کفر نبود از کنار دین می رفت
که آبروی زمان بود بر زمین می رفت

زمان گذشت بدین سان و ساربان برگشت
شراب طی شد و ساقی به آسمان برگشت

غروب میخزد از روی پشته ها خونرگ
سکوت میوزد از لای کشته ها  دلتنگ

یکی همه سر و سرّ است با سری تنها
یکی گرفته در آغوش، پیکری تنها

کنار لاله نشسته است آن طرف یاسی
یکی گرفته در آغوش دست عباسی

یکی به صبح، امیدِ دمیدنی بسته است
یکی دخیل به رگهای گردنی بسته است

نه یک زن است به جا مانده در شبی تنها
هزار قافله درد است و زینبی تنها

شب است و شب شب شبگردی شباویز است
شب وداع، شب گریه های یکریز است

شب آمده است بلاخیر و بیکران امشب
ستاره ها عرق شرم آسمان امشب ...

حسن دلبری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۸:۱۳
هم قافیه با باران

غروب، هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت،رخت نو پوشید!

حروف از پس این بغض بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را،تشت خون فقط فهمید!

سکوت، ارثیه ی خانوادگی ِ تو بود
عجیب نیست که حتی زمین تو را نشنید!

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیر، تیر به تنهاییت زنی خندید...

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۷
هم قافیه با باران

افتاده بر کناره ی کارون به خواب ناز!
با دست و بال بسته و با چشمهای باز

از حسرت ِ به آب زدن در عطش بسوز
با زنده زنده خاک شدن در وطن بساز

ماییم و عذرخواهیِ فرمانده ای که نیست
ماییم و شرم ساری ِ ایران ِ سرفراز

لطف ِ برادران ِ مسلمان ِ ناتنی است
این گور دسته جمعی و آن مرگ جان گداز!

نفرین به این زمین و زمانش که ما شدیم
همسایه با غریب کُشانی دسیسه ساز!

تنهایی ِ تو  را چه کسی درک می کند؟
گیرم تمام شهر بیاید به پیشواز !

سی سال زیر خاک نفس حبس کرده ای
با دستهای بسته و با چشمهای باز !

آزاد باش ماهی ِ کارون... نفس نگیر
تا بلکه زود بگذری از این شب دراز!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۶
هم قافیه با باران

اشتباه
حتی اگر مرگبار
آنقدر ها هم بد نیست!
حتی شمعی خاموش می تواند
اسکیمویی سرگردان را
به فتح قلبت دلگرم کند!
که یخ های قطب را به جدی نگیرد
که مرگ را ریشخند کند
که یخ زدن را دوست بدارد...
اشتباه حتی اگر مرگبار
می تواند دلگرم کننده باشد

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۶
هم قافیه با باران

دل از من کندی اما کاری از من بر نمی آید!
زنی که می رود با دیگری،دیگر نمی آید!

خودت گفتی فراموشت کنم ... اما "فراموشی"
همان کاری است کز عاشق جماعت بر نماید!

همان شب مشت خود را باز کردی،رو به من گفتی؛
به هیچ انگشتی از دست من انگشتر نمی آید!

چه باید کرد با بخت سیاه و عمر جانکاهی
 که مانند شب ِ یلدای مویت سر نمی آید؟

پس از تو من چنان سیاره ای متروک و تاریکم
که  خورشید از ورای کوه هایش در نمی آید!

فراموشت نخواهم کرد جز با مرگ، اما مرگ
شبیه توست جان می‌گیرد و آخر نمی آید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۴:۰۶
هم قافیه با باران

مداوم چشم تر بوده ست با ما
شکسته بال و پر بوده ست با ما

که گفتی نیستی با ما برادر؟!
سر تو همسفر بوده ست با ما

سیدعلیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۲:۰۶
هم قافیه با باران

تحمل کردن زنجیر با من
شهادت با تو و تکبیر با من

میان مجلس دل مرده ی شام
تلاوت با تو و تفسیر با من

سید علیرضا شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۶
هم قافیه با باران

افتاده بود در تب کشف و شهود دست
وقتی که برد در نفس گرم رود دست

با دست پر اگرچه به ساحل رسید رود
دریا کشید از عطش سرخ رود دست

دریا گرفته بود مسیر حرم ولی
افتاد پیش برق نگاه عمود دست

پیچید در سکوت بیابان اذان آب
بر خاک سر گذاشت به رسم سجود دست

آنجا تمامِ قامت دریا به سجده رفت
افسوس تکیه گاه سجودش نبود دست

باران گرفته بود که آرام میکشید
بر روی ماه، حضرت یاس کبود، دست

سید محمدمهدی شفیعی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶
هم قافیه با باران

به این دلیل که می زد پیامبر بوسه
گرفت تیغ از این جا شدیدتر بوسه

برای اینکه نبرّند ظهر روز دهم
گرفته است ازاین حنجر این قَدَر بوسه

همیشه بوسه نشان خوشی ست این دفعه
ازاتفاق بدی می دهد خبر بوسه

ازاتفاق بدی مثل ظهر در گودال
از اتفاق بدی مثل تیغ،سر،بوسه

از اتفاق بد خیزران ،لب ودندان
که داده اند به هم بین تشت زر بوسه

به کربلاست که رویانده از لب شمشیر
به شانه های ابالفضل بال و پر بوسه

به کربلاست که حتی در اوج جنگ وگریز
گرفته است پدر از لب پسر بوسه

به کربلاست که تیر سه شعبه ثابت کرد
همیشه فاجعه ای هست پشت هر بوسه

به کربلاست که تیغ وضو گرفته به خون
تمام جسم تو را غرق کرد در بوسه

وَهر کسی که به این خاک پا گذاشته است
می آورد به تبرّک از این سفر بوسه

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

آه افتاد ماه در گودال
ماه افتاد آه در گودال

عمه با نیزه های دور تنت
ساخت یک بارگاه در گودال

بود پیراهنت سپید ولی
می شود راه راه در گودال

می شود راه راه بعد کبود
آخرش هم سیاه در گودال

ای بمیرم برای یک آقا
آمده یک سپاه در گودال

سر تو می رود فقط پایین
گاه در تشت گاه در گودال

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

لبها معطر است سلام علی الحسین
ساعات آخر است سلام علی الحسین

این خاک، رستخیز تمام مصایب است
صحرای محشر است سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری
سوی برادر است، سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق
عالم معطر است سلام علی الحسین

این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب
دنبال اصغر است سلام علی الحسین

هم دست ها بریده و هم آب ریخته است
عباس، مضطر است سلام علی الحسین

بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر
امروز خنجر است، سلام علی الحسین

والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش
حیران یک سر است، سلام علی الحسین

این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟
یا بوی معجر است سلام علی الحسین

میلاد عرفان پور

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

امشب که محشری شده بر پا به کربلا
ما را ببر دوباره خدایا به کربلا
 
هر سوی دشت روضه ی سربسته ایست باز
هر گوشه هیئتی است شگفتا به کربلا
 
نی ها اگرچه لب به سخن باز کرده اند
سربسته مانده قصه ی سرها به کربلا
 
عطر مدینه می وزد از سمت علقمه
گویا قدم گذاشته زهرا به کربلا
 
نعش حبیب و حر و زهیر و وهب شود
چون مصحف ورق شده فردا به کربلا
 
فردا که شعله، آب رساند به خیمه ها
خالیست جای حضرت سقا به کربلا
 
فردا برای تشنگی طفل شیرخوار
تیر سه شعبه ای ست مهیا به کربلا
 
از تل زینبیه چه پیداست قتلگاه
آه از نگاه زینب کبری به کربلا
 
فردا میان نیزه و شمشیر، خواهری
گم می کند برادر خود را به کربلا
 
دارند نعل تازه میارند ، این چنین-
با کشته ها کنند مدارا به کربلا

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۱۴
هم قافیه با باران

خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد

خیال کن که رقیه چه می کشد بی تو
سوال هاش اگر بی جواب هم باشد

به قول تشت طلا باز هم چو خورشیدست
سر حسین اگر در حباب هم باشد

جنون آتش و آب است در دل زینب
کباب هیچ اگر که شراب هم باشد

کباب هیچ شراب به جام ها هم هیچ
خیال کن که به مجلس رباب هم باشد

کباب پشت سرش هم شراب غمناک است
به دست های ربابت طناب هم باشد

شراب پشت کباب و طناب دست رباب
و آخر همه توزیع آب هم باشد

مهدی رحیمی

۱ نظر ۲۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران