هم‌قافیه با باران

کار گل زار شود گر تو به گلزار آئی
نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آئی

ماه در ابر رود چون تو برآئی لب بام
گل کم از خار شود چون تو به گلزار آئی

شهریار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۹:۲۸
هم قافیه با باران

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

هر سر موی حواس من به راهی می‌رود
این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده

در دل تنگم ز داغ عشق شمعی برفروز
خانهٔ تن را چراغی از دل بیدار ده

نشاهٔ پا در رکاب می ندارد اعتبار
مستی دنباله‌داری همچو چشم یار ده

برنمی‌آید به حفظ جام، دست رعشه دار
قوت بازوی توفیقی مرا در کار ده

مدتی گفتار بی‌کردار کردی مرحمت
روزگاری هم به من کردار بی‌گفتار ده

چند چون مرکز گره باشد کسی در یک مقام؟
پایی از آهن به این سرگشته، چون پرگار ده

شیوهٔ ارباب همت نیست جود ناتمام
رخصت دیدار دادی، طاقت دیدار ده

بیش ازین مپسند صائب را به زندان خرد
از بیابان ملک و تخت از دامن کهسار ده

صائب

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

ین همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست
وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد
هرگاه که بینم که درمیکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه برآید
ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست

خواجو

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۰
هم قافیه با باران

زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست
عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست

تا خیال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست

پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست

عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست

خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا
گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست

عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست

می پرستان اگر از جام صبوحی مستند
مستی ما همه زان چشم خوش می‌گونست

تا جدا مانده‌ام از روی تو هرگز گفتی
کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست

رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را
سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران

عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست

کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست

دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست

من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست

ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست

بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست

رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست

تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست

چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۰
هم قافیه با باران

دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست

جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست

جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست

عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست

زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست

عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست

در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست

کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست

در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست
نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

حافظ

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

هر ذره که می بینی خورشید در او پیداست
در دیدهٔ ما بیند چشمی که به حق بیناست

گر شخص نمی بینی در سایه نگر باری
همسایهٔ او مائیم این سایه ازو پیداست

تا صورت خود بیند در آینهٔ معنی
معنی همه عالم در صورت او پیداست

ما در طلبش هر سو چون دیده همی گردیم
ما طالب و او مطلوب وین طرفه که او با ماست

موجیم در این دریا مائیم حجاب ما
چون موج نشست از پا مائی ز میان برخواست

هر بنده که می بینی دریاب که سلطانیست
هر قطره ز جود او چون درنگری دریاست

گفتار خوشم بشنو کز ذوق همی گویم
گر بنده ز خود گوید سید به خدا گویاست

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران
الاهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج

چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید، دگر هیچ

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۱
هم قافیه با باران

دلا در سر عشق از سر میندیش
بده جان و ز جان دیگر میندیش

چو سر در کار و جان در یار بازی
خوشی خویش ازین خوشتر میندیش

رسن از زلف جانان ساز جان را
وزین فیروزه گون چنبر میندیش

چو پروانه گرت پر سوزد آن شمع
به پهلو می رو و از پر میندیش

چو عشاق را نه کفر است و نه ایمان
ز کار مومن و کافر میندیش

چو سر در باختی بشناختی سر
چو سر بشناختی از سر میندیش

چو آن حلاج برکش پنبه از گوش
هم از دار و هم از منبر میندیش

اگر عشقت بسوزد بر سر دار
دهد بر باد خاکستر میندیش

چو می با ساغر صافی یکی گشت
دویی گم شد می و ساغر میندیش

اگر خواهی که گوهر بیابی
درین دریا به جز گوهر میندیش

بسی کشتی جان بر خشک راندی
تو کشتی ران ز خشک و تر میندیش

چو تو دایم به پهنا می شوی باز
ازین وادی پهناور میندیش

درین دریای پر گرداب حسرت
کس از عطار حیران تر میندیش

عطار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۲
هم قافیه با باران

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی

به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد
کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی

چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت
الا ای خسرو شیرین که خود بی تیشه فرهادی

قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین
خدا را ای شکر پاره مگر طوطی قنادی

من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوه شوخی و شیدایی تو بیدادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

شهریار

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است
جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست
های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است

موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است
آبرو گر بایدت از ما بجو کان آن ما است

مدتی شد تا به جان فرمان سلطان می ‌بریم
این زمان سلطان ما فرمانبر فرمان ما ‌است

گنج اگر جوئی بیا کنج دل ویران بجو
ز انکه گنج کنت کنزاً در دل ویران ما است

سید مستان به صد جان دوست می ‌داریم ما
ز انکه رند سر خوش است و یاری از یاران ما است

شاه نعمت‌الله ولی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۶:۳۳
هم قافیه با باران

ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺯ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻧﻨﻮﺷﯿﺪ ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻨﻮﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺩﺍﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﺩﻭﺵ ﺑﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸّﺎﻕ ﺑﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﮐﯿﺶ ﻭ ﻣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯿﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﺎﺭ ﺑﺸﺪ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺴﺘﺎﻥ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯﻋﺸﻖ ﭼﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﺮﺩﻝ ﻋﺸﺎﻕ ﻃﻌﺎﻡ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﺷﻮﺩ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻋﺸﺎﻕ
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ

ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﻭ ﺷﺮﺍﺑﺶ
زﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻘﺼﺪ ﭘﯿﻤﺎﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻡ ﺍﺳﺖ

مولانا

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۰۵:۳۳
هم قافیه با باران

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه توست
همه آفاق پر از نعره مستانه توست

در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه توست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه توست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه من همه در گوشه انبانه توست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه توست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل
عقل دیوانه گنجی که به ویرانه توست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه توست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه توست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه توست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه توست

شهریار

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

نیمه جان با نفَس بوی تو بر میگردد
این مبارز که به اردوی تو بر میگردد

ای به دلدادگی ات شیفته با این عاشق
مچ نینداز که بازوی تو بر میگردد

سید سعیدصاحب علم

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

زل می زنم به آینه... می ترسم!
این چهره، شکل واقعی من نیست
این تخت، تخت ماست... ولی انگار
آغوش تو شبیه به قبلا نیست

زل می زنم به کاغذ و خودکارم
باید که شعر تازه ای از غم گفت
گفتی که شعر شاد بگو!! اما
من به خودم دروغ نخواهم گفت

تنهایی زمین و زمان جمع است
در چشم های قهوه ای خیسم
این درد را برای که باید گفت؟!
این شعر را برای چه بنویسم؟!
.
این داستان خنده ی یک بچه
با جیک جیک جوجه ی رنگی نیست
آغاز قصه، چیز قشنگی نیست
پایان قصه، چیز قشنگی نیست

این قصه ی شبانه ی بابا نیست
با اینکه توش جن و پری دارد
این قصه ی همیشگی درد است
از درد، درد بیشتری دارد!!
.
این قصه ی من است که می خوانم
با پنجره که بسته شده رویم
جذاب نیست شرح جنون! اما
من به خودم دروغ نمی گویم

زل می زنم به آینه ی غمگین
با برق تیغ، در وسط دستم
این شعر را برای خودم گفتم
من، آخرین مخاطب من هستم!

این شعر را که تلخ تر از تلخ است
در چشم های گیج تو حل کردم
گفتم: برو بخواب عزیز من!
از پشت بالشی که بغل کردم

بگذار تا خراب شود این شعر
با واژه ی غریب خودارضایی!
من سال هاست مثل خودم هستم
تنهام مثل واژه ی تنهایی...
.
سید مهدی موسوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

دو چشم غم زده ام را به کار میگیرم
به اشک از سرت امشب غبار میگیرم

بدون پلک زدن خیره ام به صورت تو
چقدر کار از این چشم تار میگیرم

اگر چه روی تنم جای پای پاییز است
بیا کنار تو بوی بهار میگیرم

همین که دیدمت از یاد رفت هر چه که بود
همین که دیدمت اصلا قرار میگیرم

به میوه های ترک خورده اعتنا نکنند
ولی من از لب خشک تو بار میگیرم1

برای آبله هایم دوا همین کافی است
که بوسه را ز لبت آبدار میگیرم

بنای کاخ یزید از صدای من لرزید
به تیغ ناله دم ذوالفقار میگیرم

در این خرابه منم روبروی لشکر شام
به آه از همه راه فرار میگیرم

به اشک دیده خود شسته ام غبار سرت
شهید می شوم آرام در کنار سرت

حسین صیامی


1- فَوَضَعَت فَمُّها عَلی فَمِّهِ
پس لبهایش را روی لبهای پدر گذاشت

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۷
هم قافیه با باران

فرصت کم بود و
سردرگمی‌های تو زیاد

در این مدتِ کم
از دستِ هیچ علمی
برای تو
کاری برنمی‌آمد
فقط
بوسه می‌توانست
در یک لحظه
تکلیفِ تو را معلوم کند
و...!

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران