هم‌قافیه با باران

سالهادفترمادرگروصهبابود
رونق میکده از درس ودعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان
هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود

دفتر دانش ما جمله بشوییدبه می
که فلک دیدم ودر قصد دل دانا بود

از بتان ان طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود

دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد
وندران دایره سر گشته پا بر جا بود

مطرب از دردمحبت عملی می پرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود

می شکفتم زطرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ان سرو سهی بالا بود

پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان
رخصت خبث ندادارنه حکایتها بود

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۷:۱۲
هم قافیه با باران

ماهم این هفته برون رفت وبچشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف زخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گرچه در شیوه گری هر مژه اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شایبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که برما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت بچه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل ودین من است
تا در اغوش که میخسبد وهمخانه کیست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که وپیمان ده پیمانه کیست

دولت صحبت ان شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه کیست

میدهد هر کسش افسونی ومعلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست

یا رب ان شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که وگوهر یکدانه کیست

گفتم اه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

در شــهر نمانـده آشنایی امشب
دل پر زده بی خبر به جایی امشب

هر جا بروی پشت سرت می آیم
ای جاده!مسافــر کجایی امشب؟

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۲
هم قافیه با باران

ای از زمانه ای که در آنی بزرگتر
ای فرصتی برای زمانی بزرگتر

نام تو لفظ سادة بی استعاره ای است
از عرصة وسیع معانی بزرگتر

از روح پر تلاطم موسای ارجمند
اینجا نشسته است شبانی بزرگتر

در گوشة جهان نه چندان بزرگ ما
آرام تکیه داده جهانی بزرگتر

اما برای سرحد جغرافیای او
کو آرشی و تیر و کمانی بزرگتر؟

حافظ نوشت «آن ِ» تو از «حُسن» خوشتر است
امّا تو هم ازین هم از آنی بزرگتر

خورشید اگر به گردنت آویختم ببخش
دنیای ما نداشت نشانی بزرگتر

حسن دلبری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۸
هم قافیه با باران
بر آتش خود، آبی از مشک نمی ریزم
بی رحم تر از عشقم، من اشک نمی ریزم

من آتش اگر هستم، بر پیکر ققنوسم
من عاشق خود را جز در شعله نمی بوسم

من هیچ نمی خواهم از جان عزیز او
جز زندگی و مرگش، یعنی همه چیز او

او خون من است آری، می داند و می دانم
من خواستم و او گفت: لب تشنه بسوزانم

بر خاک کسی هرگز، بر خاک دلش افتاد
بی تاب تر از خنجر، گردن به جراحت داد

هم عاشق من بود و هم عاشق آدم ها
عشقی که فراتر بود از هق هق آدم ها

بی گریه و نذر ای کاش همراه دلش بودید
ای کاش به شعر او یک بیت می افزودید

او اشک نمی خواهد، تعبیر بلا عشق است
لبخند غزل خون است، چون خون خدا عشق است

افشین یداللهی
۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

اواخر تابستان
که خرده خیانت های تو
شروع شد
برگ های بونسایی که به من داده بودی
شروع کرد به ریختن

با هر لبخند پنهان
هر اشاره
یک برگ
- من این را کمی بعدتر فهمیدم -

گفتی:
بونسای پاییز دارد
گفتم:
رابطه هم...
.
و حالا
با زمستان خوابیده

من
هنوز
هفته ای دو بار به او آب می دهم
نه به هوای اینکه تو برگردی
به هوای قراری
که از بهار داشتم
با خودم
با تو

به خیانت هایت برس

اگر روزی دوباره سبز شد
آن را به کسی هدیه خواهم داد
تا با اولین خرده خیانت هایم
پاییز بعدی اش شروع شود

هر جانداری
بهتر است
چهار فصل را
تجربه کند

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۸
هم قافیه با باران

ب، الف، ب، الف! بخوان: بابا
چفیه و مُهر و استخوان: بابا!

بعد از این انتظار طولانی
خواهد آمد به شهرمان بابا

می نویسم زمین که قابل نیست
کی می آیی از آسمان، بابا!؟

آمدم من به پیشواز شما
دست خود را بده تکان بابا

تا ببینم در ازدحام حضور
تو کدامی در این میان بابا؟

تو که یک عمر در سفر بودی
بیشتر پیش مان بمان، بابا!

باز من بی توام، تو؟ آن بالا
باز موضوع امتحان: بابا!

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۸
هم قافیه با باران

صد و چهارده سوره منزل به منزل
بخوان بر مزار شهیدان بی سر
بخوان ساقی سبز مستان بی دست
بخوان ای خُم سرخ جوشان بی سر

صد و چهارده سوره را جرعه جرعه
بنوشان به لب تشنگان ابن کوثر
بخوان آیه هَل اتی، ابن مولا
حدیث کسا را بخوان ابن کوثر

صد و چهارده سوره را ختم کن تا
رقیه سرت را به دامان بگیرد
بخوان تا که زینب درین کُنج غربت
برای سرت ختم قرآن بگیرد

بخوان تا بخوانم،بخوان تا بگریم
بخوان تا بسوزم،بخوان تا بمیرم
فدای سرت جمله سرهای عالم
بخوان تا غزل-نوحه از سر بگیرم

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

بر پیــکر مـن تو را کفن ساختـه اند
یا ایــن که برای پر زدن ساختـه اند

ای عشق!شبیه سایه با من هستی
انـگار تو را برای مـــن ساختـه اند

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۸:۰۸
هم قافیه با باران

رازی که میانِ ماست
شعرهایی‌ست
که هیچ‌گاه به ذهنمان خطور نکرد
اما
سرودیمشان

کودکی‌ست
که نطفه‌اش بسته نشد
اما
به دنیا آمد

حرف‌هایی‌ست
که همه از ما می‌دانند
جز من و تو

رازی که میانِ ماست
قلبی‌ست
که از ابتدای عشق
ایستاده تپید ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۷:۰۸
هم قافیه با باران

خوشتر ز عیش وصحبت وباغ وبهار چیست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

پیوند عمر بسته به مویست هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

معنی اب زندگی وروضه ارم
جز طرف جویبارومی خوشگوار چیست

مستورو مست هردو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سهو وخطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو ورحمت اموزگار چیست

زاهد شراب کوثرو حافظ پیاله خواست
تا در میانه خواسته کردگار چیست

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۶:۰۸
هم قافیه با باران

دارم اززلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زوشده ام بی سروسامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل ودین مکناد
که چنانم من از ین کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که ازار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل ودین میبرد از دست بد انسان که مپرس

گفت وگوهاست دراین راه که جان بگدازد
هر کسی عربده ای این که مبین ان که مپرس

پارسایی وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند ان نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت ان میکشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز ست به قران که مپرس

حافظ

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۵:۰۸
هم قافیه با باران

آهای مردم دنیا آهای مردم عاقل
ازین تلاطم و طوفان نمی رسید به منزل
چه قدر جنگ و سیاهی،چه قدرظلم و تباهی
چه قدر غنچه پرپر،چه قدر ماهی در گل
گل است اینکه به دست گلوله ها شده پرپر
مقابل سر سرنیزه ها شکسته دل است،دل

رسانده اید به اوج فضا سفینه و موشک
سفر به دورترین نقطه کرده اید،چه حاصل؟!
یکی می آید و می پرسد از من و تو و آنها
یکی می آید و می پرسد از تمام مسایل
گمان کنید بپرسد «چه کرده اید در اینجا؟!»
جواب پرسش آسان،چه قدر پاسخ مشکل
گمان کنید بپرسد«خدا،خدای شما کیست؟»
چه پاسخی است به جز «حی حق شاهد عادل»

بخواب کودک دلتنگ قرن آتش و آهن
رسانده مادر دریا تورا به دامن ساحل

نغمه مستشار نظامی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۴:۰۸
هم قافیه با باران

ناخدای من!
چگونه باز گردم به خانه ای
که سقفش را باد برده
و پایه هایش را
نهنگ ها از جا کنده اند.

حالا خانه ام
تخت خوابی ست روی آب ها
که گاهی تو را
در آغوش دیگری غرق می کنم!

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۳:۰۸
هم قافیه با باران

از من بخواه سرد کنم آفتاب را
یا سرکشم تمامی حجم سراب را

با من بگو حرام کنم صد شب سیاه
بر چشم های بی رمق خویش خواب را

اما نگو که از سر تزویر و حرص و ترس
در استکان شیخ بنوشم شراب را

از من مخواه آنکه به دریوزه وا کنم
در عرصه ی مگس پر و بال عقاب را

یا تن دهم به معصیتی که فقیه شهر
بر قامتش کشیده لباس ثواب را

بوی تعفنش همه جا را گرفته است
هر چند بر خودش زده صد من گلاب را

یک شهر اگر به پاکی او معترف شوند
"دریا" صدا نمی کنم این منجلاب را

امید بسته ام که سرم را دهد به باد
خرج شکم نمی کنم این شعر ناب را

محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۱
هم قافیه با باران

چون تو لبخند زدی ، فرم غزل ساخته شد
سخنت شهد و شکر ریخت ، عسل ساخته شد

دستهایت چو مرا لایق آغوش تو دید
واژه ی گرم و طلایی بغل ساخته شد

از همان روز که گل مثل تو آرایش کرد
کار تقلیدی و مفهوم بدل ساخته شد

شاید از تابش نور تو در آغاز وجود
هاله ای نور در اطراف زحل ساخته شد

در ملاقات نخست بشری با غم تو
شعر پاکی به بلندای ازل ساخته شد

در همان لحظه که گفتند مبادا بروی
ترس از مردن با دست اجل ساخته شد

با همان شیوه ی پر حکمت گفتاری تو
بین مردم ادبیات مثل ساخته شد

بر سر اینکه تو در کوی که مهمان باشی
بین عشاق جهان جنگ و جدل ساخته شد

جواد مزنگی

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۸
هم قافیه با باران

عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است

مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیف‌تر است

آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است

تو که در خواب بوده‌ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بی‌ثمر است

ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است

جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است

پرده بر خود نمی‌توان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است

سعدی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

گرفت از خیمه های کودکان تا مشک آبش را
فروکش کرد با غیرت همان جا التهابش را

به میدان زد که "با دستان خالی بر نمی گردم"
مشخص کرد این سوگند، آنجا انتخابش را

به سوی علقمه تازید و همچون شیر می غرید
وهرکس مانعش می شد،به شمشیرش جوابش را

زمین و آسمان لرزید و گرد و خاک برپا شد
میان کربلا گم کرد دنیا آفتابش را

ابوالفضل است و در رگهای او خون علی جوشان
خدا هم پاک خواهد کرد با دشمن حسابش را...

به زور بازوی عباس و ضربت های کوبنده
که دشمن تا ابد هرگز نخواهد دید خوابش را

رسید و آب را وقتی به دستانش تماشا کرد
به یاد سرورش افتاد و حس اضطرابش را ...

قدم برداشت یکباره به سوی خیمه ها تازید
زمین و آسمان برداشت یک لحظه نقابش را

به روی دست های او که جای زخم شمشیر است
ولی مانع نخواهد شد مرام و حس نابش را

دو دستان مبارک را میان خاک و خون می دید
به خون پاک خود آراست ، او راه ثوابش را

شکوه حضرت عباس پابرجاترین شعر است
جوانمردی که با خونش رسانَد مشک آبش را

علیرضا رحمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست

مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست

رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست

گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست

بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست

دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست

محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست

عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست

آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران