هم‌قافیه با باران

نسیمی می کند آشفته حال شمعدان ها را
ندارد هیچ طوفانی هوای بادبان ها را

بهاری یا خزان؟ اصلا چه فرقی می کند وقتی
مشوش می کند رگبار خواب ناودان ها را

من و تو جای مان فرقی نخواهد کرد ماه من!
اگر وارونه بگذارند حتی نردبان ها را

شکوهت پیش از آهوی کوهی مبداء شعر است
به شک انداخته عطر تنت تاریخ دان ها را

تویی آن غفلت دلخواه روشن ! ...راستی آن روز
تو بودی پرت می کردی حواس مادیان ها را ؟

عصای تاک مستی بود عمری داربست پیر
خوشا آن ها که می گیرند دست ناتوان ها را

کبری موسوی قهفرخی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
هم قافیه با باران

نشسته زنگ جدایی به صفحه‌ی دل من
شکسته شاخه‌ی امید و خانه خاموش است،
تنیده تار سیه، عنکبوت نومیدی
فشرده پنجه و با روح من هم‌آغوش است،

میان خانه‌ی ویرانه‌ی جوانی من،
به هر طرف نگرم جای پای حرمان است
زبان گشوده شکاف شکنجه‌های فراق:
در آرزوی کسی سوختن نه آسان است!

به عشق روی تو دامن کشیدم از همه خلق
دریغ و درد که دامن‌کشان گذر کردی
به اشک و آه دلی ناتوان نبخشودی
مرا به دام غم افکندی و سفر کردی

شرار عشق توام آنچنان گرفت به جان
که نیمه راه بیابان شوق واماندم،
کشید سیل حوادث به کام خویش مرا
تو بی‌خبر که من از کاروان جدا ماندم

جهان به چشم من از عشق تو همیشه بهار،
به باغ خاطر شادم خزان نمی‌آمد!
نگاه گرم و نوازشگر تو چون امروز
چنین به جانب من سرگران نمی‌آمد،

کنار چشمه‌ی نوش تو تشنه جان دادن
به جان دوست که افسانه‌ی غم انگیزی‌ست
بهار عمر و بهار جوانی من بود،
همان زمان که تو گفتی به من: «چه پاییزی‌ست»!

هنوز برگ تری از بهار عشق و شباب
به جان مانده که چشم و چراغ این چمن است،
در این خرابه در آغوش این سکوت حزین
هنوز یاد تو سرمایه‌ی حیات من است.

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۷
هم قافیه با باران

برگ از پـی برگ راز مجنون شدن است
رنگ از پی رنگ، در دگرگون شدن است

از راه رسیـــــد با سبـــــد های انار
پاییـز همیشه فصل دلخون شدن است

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۹:۳۳
هم قافیه با باران

مگر امشب، کسی با آسمان،
با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

ریشه در اعماق ِ اقیانوس دارد –شاید–
این گیسو پریشان کرده
بید ِ وحشی ِ باران
یا، نه، دریایی‌ست گویی، واژگونه، برفراز شهر،
شهرِ سوگواران.
‌***
هرزمانی که فرو می بارد از حد بیش
ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر،
با تشویش:
رنگ این شب‌های وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
***
چشم ها و چشمه ها خشک اند.
روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ،
هم‌چنان که نام ها در ننگ!

هرچه پیرامون ما رنگ تباهی شد.‌
آه، باران، ای امیدِ جان ِ بیداران!
بر پلیدی ها _که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم_
آیا، چیره خواهی شد؟

فریدون  مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

می‌خواستی که «مرغ سحر ناله سر» کند
«داغ تو را به ناله‌ی خود تازه‌تر کند»
می‌خواستی که: «این قفس تنگ و تار را»
با «شعله‌های آه شرربار» بشکند
«زیر و زبر کند»
▫️
در آرزوی مژده‌ی آزادی بشر
می خواستی که عرصه‌ی این «خاک توده» را
چون سینه‌ی تو از «نفسی پُر شرر» کند

نومید و خسته، چنگ در آفاق شب زدی
گفتی مگر خدا، گفتی مگر طبیعت
گفتی مگر فلک، شب ما را سحر کند
▫️
امروز، ای «بهار»، از آن غرفه‌ی بلند
روی وطن ببین
این بازتاب نغمه‌ی شور آفرین توست
افکنده در تمامی این سرزمین طنین!
▫️
آن ناله‌های درد
فریاد بی‌امان شد و پیچیده در زمان
وان اشک‌های تلخ
طوفان سهمگین شد و پیچید بر زمین
▫️
افکند شعله در قفس، آن آه آتشین
صدها هزار دست در آمد از آستین

آزردگان ظلم
پروردگان رنج
لب بستگان کین

چون دشت لاله شد
روی زمین ز خون جوانان نازنین
▫️
فردا که باز از لب آن بام بنگری
فریاد شاد می‌زند این «بلبل حزین»
صبح است و نغمه می‌چکد
از «تار دلنشین»

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۶:۳۲
هم قافیه با باران

به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را

به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را

تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را

تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را

نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را

دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را

کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را

گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را

من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را

دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را

فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۲
هم قافیه با باران

با پرنده های بی وطن بپر
روی خطّ ِ صاف زندگی نکن
وزن زندگی صدای قلب توست:
فاعلاتُ فاعلاتُ فاعلُن !
.
گوشه ی اتاق خود نشسته ام...
آسمان به شیشه برف می زند
از سر نیاز ،دوست می شوم
با پرنده ای که حرف می زند !
.
بحث می کنم تمام هفته با
یک مگس که روی شانه ی من است
پشت یک درخت ،راه می روم
در جزیره ای که خانه ی من است
.
مرگ با طناب بهتر است یا...
فکر کن ! کمَند انتخاب ها
خسته می شوم ،دراز می کشم
باز روی فیلم ها ،کتاب ها :
.
شب رسید و جنگ و صلحِ تولستوی
حاصلی به غیر خرّ و پف نداشت
پرده ی نهایی ِنمایش است
طاقتِ غم مرا چخوف نداشت
.
کشته های "اینک آخرالزمان"
راه می روند در زمینِ من
پشت شورشِ همیشه بی دلیل
باز مرده است جیمز دین ِ من
.
با پرنده جرّ و بحث می کنم
می پرد رفیق روزهای سخت...
گوشه ی جزیره گریه می کنم
روی شانه های آخرین درخت...
.
فرصتی نمانده ،پرت می کنم
نامه ها پُرند زیر پای من....
بطریِ شکسته غرق می شود
گریه می کنند نامه های من
.
شعر از همیشه مهربان تر است
هیچ کس به شعر ،شک نمی کند
با امید شعر زندگی نکن
شعر می کُشد ،کمک نمی کند...
.
حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۲
هم قافیه با باران

در خلوتی که ره نیست پیغمبر صبا را
آن‌جا که می‌رساند پیغامهای ما را

گوشی که هیچ نشنید فریاد پادشاهان
خواهد کجا شنیدن داد دل گدا را

در پیش ماه‌رویان سر خط بندگی ده
کاین جا کسی نخوانده‌ست فرمان پادشا را

تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سیر خود نکردم نشناختم خدا را

بالای خوش‌خرامی آمد به قصد جانم
یا رب که برمگردان از جانم این بلا را

ساقی سبو کشان را می خرمی نیفزود
برجام می بیفزا لعل طرب فزا را

دست فلک ز کارم وقتی گره گشاید
کز یکدیگر گشایی زلف گره گشا را

در قیمت دهانت نقد روان سپردم
یعنی به هیچ دادم جان گران‌بها را

تا دامن قیامت، از سرو ناله خیزد
گر در چمن چمانی آن قامت رسا را

خورشید اگر ندیدی در زیر چتر مشکین
بر عارضت نظر کن گیسوی مشک‌سا را

جایی نشاندی آخر بیگانه را به مجلس
کز بهر آشنایان خالی نساخت جا را

گر وصف شه نبودی مقصود من، فروغی
ایزد به من ندادی طبع غزل‌سرا را

شاه سریر تمکین شایسته ناصرالدین
کز فر پادشاهی فرمان دهد قضا را

شاها بسوی خصمت تیر دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثیر این دعا را

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۳:۳۱
هم قافیه با باران

غروب هلهله در کاخ شامیان پیچید
عروس خانه ی خورشید در عزا رقصید

غریب بودی و در آخرین نفس دیدی
زنی که خون تو را ریخت، رخت نو پوشید!

حروف از پس این درد بر نمی آیند
سکوت تلخ تو را تشت خون فقط فهمید...

سکوت ارثیه ی خانوادگی تو بود
عجیب نیست که هرگز کسی تو را نشنید

هنوز کوچه ی تشییع مادرت می سوخت
که تیرتیر به تنهایی ات زنی خندید

و تیر تیر به تابوت تو تنت را دوخت
کمان تیره ی ابری که ماه را بلعید!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۳۱
هم قافیه با باران

باز امشب شب بارانی‌ست

از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق ِ غم‌آویزم

اشک از چشم ِخدا ریزد!

فریدون مشیری ‌‌

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

خود را به عقل خویش یکی بر گرای، خود
تا چیستی و چندی؟ ای مرد پر خرد

جانی؟ تنی؟ چه گوهری از گوهران، همه؟
کار تو دادن است ز هر کار، یا ستد؟

مار خزنده، یا نه، ستور دونده‏ای؟
آگه چو عقلی از خود، یا بی خبر چو دد؟

جر مار و جز ستور نه‏ای، گر به خود نه‏ای
اندام هفتگانه ات انگار هفتصد

از مار و از ستور چه برده است مار گیر؟
جز زهر مار بهره و خربنده جز لگد؟

هستی تو جاودان نگران سوی دیگران
خود ننگری به خود نَفَسی، از تو کی سزد؟

چشم تو پوست بیند و بر پوست، موی و پشم
وز موی و پشم و پوست، رسن خیزد و نمد

گر چه سبد نگاه توان داشتن در آب
لیک آب را نگه نتوان داشت در سبد

تن را به جان اگر چه توان داشتن به پای
پایندگی جان به خرد، نه به تن، بود

بینش به عقل کن که وجود تو بینش است
جانم بدین سخن ز خرد نیست شرم زد

از عقل توست هر گذرنده بقا پذیر
پس جز ز عقل خود ز چه جویی بقای خود؟

عقل تو کرد این که عیان است پیش تو
احوال هست گشته و کردار نیک و بد

پیشی گرفته چرخ هزاران هزار دور
بنگر که چون به دو تک اندیشه در رسد

باباافضل کاشانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۱
هم قافیه با باران

نرگس غمزه‌زنش بر سر ناز است هنوز
طرهٔ پرشکنش سلسله‌باز است هنوز
 
عاشقان را سپه ناز براند از در دوست
بر در دوست مرا روی نیاز است هنوز
 
خاک محمود شد از دست حوادث بر باد
در دلش آتش سودای ایاز است هنوز
 
هر کسی را سر کوی صنمی شد مقصود
مقصد ساده‌دلان خاک حجاز است هنوز
 
گرچه شد عمر من از خط توکوتاه ولی
دست امّید به زلف تو دراز است هنوز
 
مسجد حسن تو از خط شده ویران لیکن
طاق ابروی تو محراب نماز است هنوز
 
روزی ای گل به چمن چشم گشودی از ناز
چشم نرگس به تماشای تو باز است هنوز
 
زین تحسرکه چرا سوخت پرپروانه
شمع دلسوخته در سوز وگداز است هنوز
 
باز شد شهپر مرغان گرفتار بهار
بستگی‌هاست که در دیده ی باز است هنوز
 
ملک الشعرای بهار

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۰
هم قافیه با باران

ای خوشا مست و خراب اندر خرابات آمده
فارغ از سجاده و تسبیح و طاعات آمده

نفی را اثبات خود دانسته و اثبات نفی
و ایمن از خویش و بری از نفی و اثبات آمده

کرده ورد بلبل مست سحر خیز استماع
باز با مرغ صراحی در مناجات آمده

روح قدسی در هوای مجلس روحانیان
صبحدم مستانه بر بام سماوات آمده

گشته مستانرا سر کوی مغان بیت الحرام
عاشقانرا گوشه مسجد خرابات آمده

عارفان را نغمه چنگ مغنی ره زده
صوفیان را باده صافی مداوات آمده

شهسوار چرخ بین نزدش پیاده وانگهی
رخ نهاده پیش اسب او و شهمات آمده

یک ره از ایوان برون فرمای خواجو را ببین
بر سر کوی تو چون موسی بمیقات آمده

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۸:۳۰
هم قافیه با باران

مرغان که کنون از قفس خویش جدایید
رخ باز نمایید و بگویید کجایید

کشتی شما ماند بر این آب شکسته
ماهی صفتان یک دم از این آب برآیید

یا قالب بشکست و بدان دوست رسیدست
یا دام بشد از کف و از صید جدایید

امروز شما هیزم آن آتش خویشید
یا آتشتان مرد شما نور خدایید

آن باد وبا گشت شما را فسرانید
یا باد صبا گشت به هر جا که درآیید

در هر سخن از جان شما هست جوابی
هر چند دهان را به جوابی نگشایید

در هاون ایام چه درها که شکستید
آن سرمه دیدست بسایید بسایید

ای آنک بزادیت چو در مرگ رسیدید
این زادن ثانیست بزایید بزایید

گر هند وگر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید

ور زانک سزیدیت به شمس الحق تبریز
والله که شما خاصبک روز سزایید

مولوی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد

ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام

در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود

دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند

سر مویی ز عشق او نمی کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی خواست

به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد

اگرمی بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره

ز هر جا حسن بیرون می نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای

وحشی بافقی
۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۶:۲۹
هم قافیه با باران

قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد

خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد

گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد

مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد

ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد

می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد

خواجوی کرمانی

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۵ ، ۰۵:۲۸
هم قافیه با باران

آه پدر!
سنگ در آسیاب که انداخته ای
که هر دانه ای که می کاری گندم نیست!
و دست به هر تنوری که می بری
نانت آجر است
گناه تو چیست؟
که دخترانت را به شاخه آویخته اند
و فرشتگان در هر قنوت
با صدای بلند
نفرینت می کنند!

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو

سیاه
یعنی
روشنی چشم تو

سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند

مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم

سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو

سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو

سیاه
یعنی ...

افشین یداللهی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

ای کاش تو دست از سرم برداری ای باران
با من سر ناسازگاری داری ای باران

هر بار من دلتنگ هستم میرسی از راه
مثل خروس بی محل می باری ای باران...

با رعد و برقت هق هقم را بیشتر کردی
من که خودم میسوختم... بیکاری ای باران؟!

او رفته و من مانده ام... بی کس در این خانه
تنها شدم... تنها اگر بگذاری ای باران

من با تو می آیم، گریزانم از این مردم
شاید مرا دست خدا بسپاری ای باران

بغضی گلویم را گرفته زود خواهم مرد
از تو اگر که بر نیاید کاری ای باران

تنها تو را دارم تو را هرگز نمیبخشم
تنهاتر از اینم اگر بگذاری ای باران

حسین صیامی

۰ نظر ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران