صبوری و سادگی ستاره ای دور،
می خواهم
عطر باستانی این صبح بی تکرار را
برای لاله های جوان شهرم
سوغات ببرم.
می خواهم
بی نیاز از آوازهای ماه،
دلم را به پنجره فولادی ات گره بزنم
می خواهم
در صحن چشمانت رها باشم.
می خواهم بنده خدا باشم
عبدالرحیم سعیدی راد
می خواهم
عطر باستانی این صبح بی تکرار را
برای لاله های جوان شهرم
سوغات ببرم.
می خواهم
بی نیاز از آوازهای ماه،
دلم را به پنجره فولادی ات گره بزنم
می خواهم
در صحن چشمانت رها باشم.
می خواهم بنده خدا باشم
عبدالرحیم سعیدی راد
مگر از قلهها پیغمبری امشب فرودآمد
که جنگل پیش پایش در قیام و در قعود آمد
رسول از کوه غمگینانه بر صحرا نگاهی کرد
که آنجا خون زیتونزارها شرب الیهود آمد
تمام کاجها را جلجتایی دید و مصلوبی
که از انجیل در دستش ورقهایی کبود آمد
کشید آنگاه طرح اشهد انَّ محمد را
تجلی کرد از آن بیوقفه باران شهود آمد
تلاوت کرد هر سویی احادیث شکفتن را
از آن اردیبهشتی تازه بر صحرا فرود آمد
چه باکی از مترسکها است انبوه عقابان را
که هنگام شکوه باغ وگلریزان رودآمد
سحر آمد کجایم میبرد شور مؤذن باز
مگر در قبةالخضرا مرا اذن ورود آمد
صدای مبهم بالی ست جبراییل ازآن بالا
برای کیفر بوجهل دیگر با عمود آمد
عمودش برق زد با شعله پی در پی صدایش زد
میان دره آتش تو را وقت خلود آمد
خروش وا محمد برق زذ بیپرده بالا رفت
که کاخ سبز بین رقص آتش پنبه دود آمد
به رغم بولهبهای زمین ای روح مبعوثان
جهان در اقتدای چشم تو غرق سجود آمد
محمد حسین انصاری نژاد
صبحیم و از خزانه شب بردمیدهایم
آری قسم به شب -شب رفته- سپیدهایم
آری قسم، قسم به شب آن دم که رام شد
رفته ست رفته رفته شب و ما رسیدهایم
شب بود و شبهه، شایعه قهر آسمان
از هر شهاب زخم زبانی شنیدهایم
گفتیم: قهر نیست خدا...آشتی ست او
گفتیم: ما که این همه نازش خریدهایم...
ما را به حال خویش نخواهد گذاشت، ما
سختیکشیدهایم، یتیمیچشیدهایم
آخر خودش هم از دلمان در میآورد
دنیا و آنچه را که شنیدیم و دیدهایم
دریا! مزن به سینه ما دست رد که ما
گر قطرهایم از آب وضویی چکیدهایم...
محمدمهدی سیار
گر قطرهایم از آب وضویی چکیدهایم
گر ذرهایم، گِرد عبایی دویدهایم
مثل نسیم قصه دلهای تنگ را
با شرح صدر، غنچه به غنچه شنیدهایم
در هم شکست گرده گردون و کوه را
باری که ما به شانه زخمی کشیدهایم
آوازهمان به عالم و آدم رسیده است
هرچند خود ز عالم و آدم بریدهایم
آسان و سخت عشق سوا کردنی نبود
ما نیز مهر و قهر تو در هم خریدهایم
ما را فراغ بال نداد این زمین ولی
یک چند پلک خواب پریدن که دیدهایم
خوابی ست تلخ این قفس تنگ، این جهان
پلکی به هم زنیم از اینجا پریدهایم
پینوشت: این شیوه رجوع به قرآن در شعر را از غزلی از حافظ میتوان آموخت: غزل معروف «بارها گفتهام و بار دگر میگویم» که گویا هر یک از ابیات آن ذیل یک آیه از سوره «نجم» سروده شده است.(خودتان این غزل را با آن سوره تطبیق دهید.)
محمدمهدی سیار
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
بحر آرام دگرباره خروشان شده است
ساحل خفته پر از لؤلؤ و مرجان شده است
دشمن از وادی قرآن و نماز آمده است
لشکر ابرهه از سوی حجاز آمده است
با شماییم، شمایی که فقط شیطانی است
(دین اسلام نه اسلامِ ابوسفیانی است)
با شماییم که خود را خبری میدانید
و زمین را همه ارث پدری میدانید
با شماییم که در آتش خود دود شدید
فخر کردید که همکاسه نمرود شدید
ننگ دیگر به رخ اصل و نسب ننشانید
لکه ننگ به دامان عرب ننشانید
گردباد آتش صحراست، بترسید از آن
آه ِ این طایفه گیراست، بترسید از آن
هان! بترسید که دریا به خروش آمده است
خون این طایفه این بار به جوش آمده است
صبر این طایفه وقتی که به سر میآید
دیگر از خُرد و کلان معجزه بر میآید
صبر کن! سنگ که سجّیل شود میفهمید
آسمان غرق ابابیل شود میفهمید
پاسخت میدهد این طایفه با خون اینک
ذوالفقاری ز نیام آمده بیرون اینک
هان! بخوانید که خاقانی از این خط گفته است
شعر «ایوان مدائن» به نصیحت گفته است
هان! بترسید که این لشکر بسمالله است
هان! بترسید که طوفان طبس در راه است
یا محمد! تو بگو با غم و ماتم چه کنیم؟
روز خوش بی تو ندیدیم به عالم، چه کنیم؟
پاسخ آینهها بیتو دمادم سنگ است
یا محمد(ص)! دل این قوم برایت تنگ است
بانگ هیهات حسینی است رسیده است از راه
هر که دارد هوس کربوبلا بسمالله
سید حمیدرضا برقعی
آنچه در دل بود هوس دارم
هوس او به هر نفَس دارم
مبریدم ز کوى او به رحیل
کاروانى پر از جرس دارم
بى مغیلان هواى کعبه چه سود
در رهش میل خار و خس دارم
گر شوم صید ابرویت، سوگند
رغبت گوشه قفس دارم
آنچنانم به زلف تو دربند
نه ره پیش و راه پس دارم
آرزویم زیارت است بیا
دل مهیّاى غارت است بیا
بى تو روح الامین چه سود دهد؟
بى جمالت یقین چه سود دهد؟
دستگیرم نباشد ار شالت
لفظ حبلالمتین چه سود دهد؟
گر نباشد على خطیب دلم
خطبه متّقین چه سود دهد؟
گر تو چوپانى مرا نکنى
لقبى چون امین چه سود دهد؟
نرود گر سرم به مقدم دوست
پینههاى جبین چه سود دهد؟
بى عروج تو بهر من هر شب
دست، کوتاه و بر نخیل، رطب
کو خلیلى که نار باز شود
در لطف از کنار باز شود
امر کن دلبر خدیجه پسند
تا دلم سوى یار باز شود
در مقامى که شاهد است على
کى لبم سوى کار باز شود
گر، به غم مونس توأم اى کاش
درِ غم صدهزار باز شود
تو، به دارم کشى و من ترسم
نکند حبلِ دار باز شود
کاش من هم قتیل تو باشم
یا که ابنالسبیل تو باشم
اى سقایت به دوش تو ارباب
تشنهام تشنه پیاله آب
دیده شد جویها تماشا کن
رفت خاکسترم مرا دریاب
همه جا صُنع گوشه لب توست
پس چه حاجت که بینمت درخواب
اى که پیچیدهاى به حب على
«قم فأنذر» که سوخته محراب
دل قوىدار، مرتضى دارى
نفْسِ تو کردهاند فصل خطاب
صوت حیدر چو گشت رشته وحى
بالها سوزد از فرشته وحى
کهف من خانه گلین شماست
کلب این خانه مستکین شماست
دین تو گر شکستن دلهاست
دل من بیقرار دین شماست
آنچه معراج مىبرد ما را
خطى از صفحه جبین شماست
فرع بر اصل خود رجوع کند
زوجم از ماندههاى تین شماست
چهارده نور اگر یکى دانم
دل من از موحدین شماست
اى به ارض و سماء، نور نخست
عرش را محدقین، سلاله توست
کوه نور از پگاه تو پر نور
صد حراء در نگاه تو مستور
زادگاه على است قبله تو
قدس، کى بود، کعبه معمور
تا امامت کند زکات و رکوع
صبر کن تا غدیر و وقت حضور
مرتضى شاهد تو و جبریل
کیست غیر از على حضور و ظهور
با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را
تا کند نام تو ز سینه عبور
مرتضى منتهى رسالت توست
امر بر حب او عدالت توست
اى رها گشتهات به عالم تک
اى گرفتارت انس و جن و ملک
وعده یک دو بوسه مىخواهم
تا بسنجم عیار قند و نمک
اى که گفتى ز یوسفم «اَمْلَح»
ناز کن تا زنم به ناز محک
رب تویى مالک حیات تویى
کافرم گر کنم به مُلک تو شک
پیش از این بر لبت دعا بودم
استجابت شده دعا اینک
پى یک بوسه حلال توام
گوییا کاسه سفال توام
اى به تأدیبِ بنده به ز پدر
وى به ما مهربانتر از مادر
اى علمدار حُسن تو حمزه
وى سفیر ملاحتت جعفر
غزوه موى توست در دل من
حال اسیر توأم بکُش دیگر
دخترت را بخوان که پاک کند
خون ز تیغ دو پهلوى حیدر
تا کند پاک جاى این احسان
مرتضى خون ز پهلوى همسر
غیر احسان جواب احسان نیست
کار حیدر به غیر جبران نیست
محمد سهرابی
آیه آیه همه جا عطر جنان می آید
وقتی از حُسن تو صحبت به میان می آید
جبرئیلی که به آیات خدا مانوس است
بشنود مدح تو را با هیجان می آید
می رسی مثل مسیحا و به جسم کعبه
با نفس های الهی تو جان می آید
بسکه در هر نفست جاذبهی توحیدی است
ریگ هم در کف دستت به زبان می آید
هر چه بت بود به صورت روی خاک افتاده ست
قبلهی عزت و ایمان به جهان می آید
با قدوم تو برای همهی اهل زمین
از سماوات خدا برگ امان می آید
نور توحیدی تو در همه جا پیچیده ست
از فراسوی جهان عطر اذان می آید
عرش معراج سماوات شده محرابت
ملکوتی ست در این جلوهی عالمتابت
خاک از برکت تو مسجد رحمانی شد
نور توحید به قلب بشر ارزانی شد
خواست حق، جلوه کند روشنی توحیدش
قلب پر مهر تو از روز ازل بانی شد
ذکر لب های تو سرلوحهی تسبیحات است
عرش با نور نگاه تو چراغانی شد
قول و افعال و صفاتت همه نور محض اند
نورت آئینهی آئین مسلمانی شد
به سراپردهی اعجاز و بقا ره یابد
هر که در مذهب دلدادگی ات فانی شد
خواستم در خور حسن تو کلامی گویم
شعر من عاقبتش حسرت و حیرانی شد
ای که مبهوت تو و وصف خطی از حسنت
عقل صد مولوی و حافظ و خاقانی شد
«از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
جنتی از همهی عرش فراتر داری
تو که در دامن خود سورهی کوثر داری
دیدن فاطمه ات دیدن وجه الله است
چه نیازی است که تا عرش قدم بر داری
جذبهی چشم تو تسخیر کند عالم را
در قد و قامت خود جلوهی محشر داری
عالم از هیبت تو، شوکت تو سرشار است
اسداللهی چون حضرت حیدر داری
حسنین اند روی دوش تو همچون خورشید
جلوهی نورٌ علی نور ، مکرر داری
اهل بیت تو همه فاتح دل ها هستند
روشنی بخش جهان، قبلهی دنیا هستند
ای که در هر دو سرا صبح سعادت با توست
رحمت عالمی و نور هدایت با توست
چشم امید همه خلق و شکوه کرمت
پدر امتی و اذن شفاعت با توست
با تو بودن که فقط صرف مسلمانی نیست
آنکه دارد به دلش نور ولایت، با توست
بی ولای علی این طایفه سرگردانند
دشمنی با وصی ات، عین عداوت با توست
باید از باب ولای علی آید هر کس
در هوای تو و در حسرت جنت با توست
سالیانی ست دلم شوق زیارت دارد
یک نگاه تو مرا بس، که اجابت با توست
کاش می شد سحری طوف مدینه آنگاه
نجف و کرب و بلا و حرم ثارالله
یوسف رحیمی
تاریک بود شب - شب ظلمت - اما ستاره گفت: محمد
نورش پر از صدای خدا شد وقتی دوباره گفت: محمد
پرسیدم از ستودهی انجیل، راهب رسید و گفت: محمد
بر روی لوح چرمی آهو چشمی کشید و گفت: محمد
بعدش گذاشت گوشهی لبها خالی سیاه و گفت: محمد
بعدش نشست وسیر نظر کرد در قرص ماه و گفت: محمد
آمد صدا، صدای ملَک بود در آسمان سرود: محمد
هستی به وجد آمد و گل کرد بر شاخهی وجود محمد
غار حرا به لرزه درآمد از وسعتی که داشت محمد
حتی میان سنگ ثمر داد آن دانهای که کاشت محمد
در مکه «لا اله» اگر بود انداخت روی خاک محمد
الله را به آیینه آورد با آن دو چشم پاک محمد
زیبایی بهشت و نورش، تعبیر خُلق توست محمد!
اما به نام توست در این شهر صد دین نادرست محمد!
قاسم صرافان
زمین و آسمان مکه آن شب نورباران بود
و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید-
امید زندگی در جان موجودات میجوشید -
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود...
شبی مرموز و رؤیایی
به شهر مکه مهد پاکجانان، دختر مهتاب میخندید
شبانگه ساحت "امالقری" در خواب میخندید
ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی-
دمادم بس ستاره میشکفت و آسمان پولک نشان میشد
صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ-
به سوی کهکشان میشد...
*
دل سیارهها در آسمان حال تپیدن داشت -
و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -
سر "گل آفریدن" داشت
*
شگفتیخانه ی "امالقری" در انتظار رویدادی بود
شب جهل و ستمکاری -
به امیّد طلوع بامدادی بود
سراسر، دستگاه آفرینش اضطرابی داشت
و نبض کائنات از انتظاری دم به دم میزد
همه سیارهها در گوش هم آهسته میگفتند
که: امشب نیمه شب، خورشید میتابد
ز شرق آفرینش اختر امیّد میتابد
در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی میدید:
به بام خانهاش بس آبشار نور میبارد
و هر دم یک ستاره در سرایش میچکد رنگین و نورانی
و زین قدرت نماییها نصیب او-
شگفتی بود و حیرانی
*
در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی و منقاری زمرد فام
که سویش پرکشید از بام
و در صحن سرا پر زد
و پرهای پرندین را به پهلوی زن درد آشنا سائید
به ناگه درد او آرام شد، آرام
به کوته لحظهای گرداند سر را " آمنه " با هاله ی امید
تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید
چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را-
دو چشمش برق زد تا دید رخشانچهر احمد را
شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را
سپس بشنید این گفتار وحیآمیز :
الا ای " آمنه " ! ای مادر پیغمبر خاتم !
سرایت خانة توحید ما باد و مشیّد باد
سعادت همره جان تو و جان محمد باد
*
بدو بخشیدهایم ای" آمنه " ای مادر تقوا !
صدای دلکش "داود" و حب "دانیال" و عصمت "یحیی"
به فرزند تو بخشیدیم:
کردار "خلیل" و قول "اسماعیل" و حسن چهره ی" یوسف "
شکیب "موسی عمران" و زهد و عفت "عیسی"
بدو دادیم خُلق" آدم " و نیروی "نوح" و طاعت "یونس"
وقار و صولت "الیاس" و صبر بیحد" ایوب"
بود فرزند تو یکتا
بود دلبند تو محبوب
سراسر پاک...
سراپا خوب...
*
دو گوش "آمنه" بر وحی ذات پاک سرمد بود
دو چشم آمنه در چشم رخشان "محمد" بود
که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -
به دست این یکی ابریق سیمین ،در کف آن دیگری طشت زمرد بود
دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت
"محمد"را چو مروارید غلتان شست و شو دادند
به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند
سپس از آستین کردند بیرون "دست قدرت" را
زدند از سوی درگاه خداوندی
میان شانههای حضرتش "مهر نبوت" را
سپس در پرنیانی نقرهگون، آرام پیچیدند
وز آنجا آسمانی دختران، بر عرش کوچیدند
*
همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند :
که آمد تک سواری در" مدائن" سوی "نوشروان"
و گفت: ای پادشه! " آتشکده ی آذرگشسب" ما
که صدها سال روشن بود
هم امشب ناگهان خاموش شد... خاموش...
به "یثرب" یک "یهودی" بر فراز قلعهای فریاد را سر داد:
که امشب اختری تابنده پیدا شد
و این نجم درخشان، اختر فرزند عبدالله _
نوین پیغمبر پاک خداوند ست
و انسانی کرامند ست.
یکی مرد عرب، اما بیابانگرد و صحرایی
قدم بگذاشت در "امالقری" وین شعر خوش برخواند:
"که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟
زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
بیابان بود و تنهایی و من دیدم
که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند
ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !
بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !
بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست
بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست
کجا بودید ای یاران؟!
که دیشب آسمانیها زمین "مکه" را کردند گلباران
ولی گل نه، ستاره بود جای گل
زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود "
*
به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند
به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:
که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟
چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟
که دید از "مکیان" آن ماهتاب پرنیانی را؟ بیابان بود و تنهایی و من دیدم
که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد
به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند
ز هر سو در بیابان عطر مشک و بوی عود آمد
بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارایی !
بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبایی !
بیابان رازها دارد، ولی در شهر ،آن اسرار، پیدا نیست
بیابان نقشها دارد که در شهر آشکارا نیست
کجا بودید ای یاران؟!
که دیشب آسمانیها زمین "مکه" را کردند گلباران
ولی گل نه، ستاره بود جای گل
زمین و آسمان "مکه" دیشب نورباران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
*
روانت شادمان بادا !
کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟
کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟
که اینک بر فراز چرخ، یابی نام "احمد" را
و در هر موج بینی اوج گلبانگ "محمد" را
"محمد" زنده و جاوید خواهد ماند
"محمد" تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند
جهانی نیک میداند
که نامی همچو نام پاک "پیغمبر" مؤید نیست
و مردی زیر این سبز آسمان، همتای" احمد" نیست
زمین ویرانه باد و سرنگون باد آسمان پیر
اگر بینیم روزی در جهان نام "محمد" نیست
مهدی سهیلی
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجة بعث و نشر
امام الهدی صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
شفیع و مطاع نبی کریم
قسیم جسیم نسیم و سیم
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانه چند ملت بشست
چو عزمش برآمیخت شمشیر بیم
بمعجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لاقامت لات بشکست خرد
باعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
بتمکین و جاه از ملک درگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که برسد ره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیت الحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سرموی برتر پرم
فروغ تجل بسوزد پرم
نماند بعصیان کسی درگرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چو نعمت پسندیده گویم ترا
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
سعدی
و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید
به زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد در چین زلفت چین و غرناطه
میان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد
از آن روزی که جانت را ، اذان جبرئیل آکند
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد
تو نوح نوحی اما قصه ات شوری دگر دارد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد
شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد
ببخش - ای محرمان در نقطه خال لبت حیران -
خیالِ از تو گفتن داشتم ، اما زبان گم شد
علیرضا قزوه
بت فراوان گشته اما دین حق تسلیم نیست
تا سپیدی هست از تاریکی شب بیم نیست
پیش سنگ و چوب اگر این قوم سر خم می کنند
می رسد مردی که رسمش اینچنین تعظیم نیست
کار وحی این بار با جهل عرب افتاده است
کار موسی، کار عیسی، کار ابراهیم نیست
وحی راهش خرق عادت، وحی رسمش معجزه است
آنچه می گویند و می گویید و می گوییم نیست
می رسد از راه طفلی، پیشگویان گفته اند
می رسد روزی که مثلش هیچ در تقویم نیست
می رسد طفلی که دنیا سر به راهش می شود
هر دلی غم داشت او پشت و پناهش می شود
مربع
سنگ باران می کند اینک سپاه فیل را
آنکه بر فرعون نازل کرد قهر نیل را
کعبه را بی شک برای دین خود می خواسته
آنکه نازل کرده از منقارها "سجّیل"را
پا به دنیا می گذارد کودکی تاریخ ساز
مکه از خاطر نخواهد برد "عام الفیل"را
در روایت نیست، اما بر سر گهواره اش
بی گمان از کودکی می دیده جبرائیل را
می رسد از راه مردی، گشته ام تورات را
می رسد از راه مردی، خوانده ام انجیل را
آنکه عمری منتظر بودیم دیگر آمده است
مژده داد "انجیل یوحنّا" که نامش "احمد"است 1
مربع
بوی عطرش کوچه های مکه را برداشته 2
او که بین شانه اش مهر نبوت داشته3
بین موهای سیاهش چارده موی سپید 4
خرمنی جو گندمی پیچیده در هم کاشته
در شب مویش نمایان بود صبح روشنی
بیرقی از نور در پیشانی اش افراشته 5
شانه زد در موی خود، آیینه از حسرت شکست 6
در تبرّک هر کسی یک تار مو برداشته 7
بانمک تر بوده از یوسف، خدا در خلقتش 8
هرچه بوده است از هنر در جان او انباشته
گرچه از سوی خدا با حکم ارشاد آمده
فیض اجباری است، با حُسن خداداد آمده
مربع
با خودش از آسمان خُلق امین آورده است
آسمان را با خودش روی زمین آورده است
نور باران شد "حرا"تا وحی نازل شد: "بخوان"
آیه را از سوی حق روح الامین آورده است
"لات"و "عزا" در هراس از "قُل هُوَ اللهُ اَحَد"
جای شک باقی نمی ماند، یقین آورده است
رفته اوج آسمان و ریسمان آویخته
رشته ای محکم چنان حبل المتین آورده است
مست "رِضوانُ مِنَ الله" است آنجایی که هست
با خودش انگورِ فردوس برین آورده است
باده می آرد، خمارانش سبو آورده اند
هم خدیجه (ع)، هم علی (ع)، ایمان به او آورده اند
مربع
یک به یک شق القمرهایش که ظاهر می شوند
وایِ آنهایی که می بینند و منکر می شوند
عدّه ای عاقل نما تنها "ابو جهل" اند و بس
عدّه ای بی ادّعا "عمّار یاسر" می شوند
فکر می کردند با "شعب ابوطالب"، قریش
دیگر از دست رسول آسوده خاطر می شوند
زندگی وقتی قفس شد بال باید باز کرد
جعفر طیارها کم کم مسافر می شوند
از گلوشان بعد بعثت آب خوش پایین نرفت
سیزده سال است... یارانش مهاجر می شوند
آه، "ابو طالب" پس از "عبد المطلّب" می رود 9
مکه دیگر جای ماندن نیست، یثرب می رود
مربع
شب شبی شوم است، تا یاران چه باشد آخرش!
پس علی (ع) می خوابد امشب جای او در بسترش
نیست دور خانه جای سوزنی انداختن
غُلغُله است از بس که از شمشیرها دور و برش
مثل بوی گل گذر کرد از حصار خار ها
آنچنان رد شد که تاریکی نمی شد باورش
آیه نازل شد که "لا تَحزَن"، که تا اینجا مرا-
- هر که آورده است هم او می برد تا آخرش 10
او رسید و کام یثرب بس که شیرین شد، چنین
فی البداهه شعر تر می ریخت از چشم ترش :
"اَیُّهَا المَبعوثُ فینا جِئتَ بِالاَمرِ المُطاع"
"جِئتَ شَرَّفتَ المَدینَه، مَرحَباً یا خَیرَ داع" 11
مربع
خون دل ها خورده است این مرد، او غم دیده است
روزگار اینگونه غم دیدن به خود کم دیده است
داغ مرگ حمزه خود داغی جگر سوز است و او
هم به لطف دوستان داغ اُحُد هم دیده است
طعنه ها، زخم زبان ها، ناسزا ها، نیش ها
رنج کم نگذاشته، خوانی فراهم دیده است
طائف و احزاب و خیبر، موته و بدر و تَبوک 12
کُشته های راه حق را پُشته بر هم دیده است
اشک را در چشم هایش هیچ کس هرگز ندید
غیر اشک شوق، اشکی را که زمزم دیده است
لشکر اسلام دشمن را به تنگ آورده است
مکه را بی جنگ و خونریزی به چنگ آورده است
مربع
می رسد آسیمه سر، انگار سر آورده است
اشک شوق آسمان را ابر در آورده است
خوش خبر باشی! چرا اینقدر خوشحالی!؟ بگو
- چشمتان روشن که همراهش سحر آورده است
کعبه دوشادوش می بیند خلیلی با خلیل
این خلیل اما عصا جای تبر آورده است
کفر بت ها را که با "الله اکبر" گفتنش
بیست سالی می شود این مرد در آورده است 13
باد دیگر هر زمان از آن طرف ها رد شده
از "هُبل" با خرده ی سنگی خبر آورده است
عشق هجّی می شود با "میم" و "حا" و "میم" و "دال"
"اشهد انَ..." اذان عشق می گوید بلال
مربع
مکه در آغوشِ امنِ مصطفی آرام شد
خون دل های محمد (ص) دستگیر جام شد
خانه می بردند با خود سهم بیت المال را
تنگدستی عاقبت با عدلْشیرین کام شد
دیگر از شب های بی مهتاب عاری شد زمین
در طوافِ کعبه وقتی ماه در احرام شد
رفت و رفت و رفت تا در آخرین حج در غدیر
موهبت کامل شد و دین خدا اسلام شد 14
ناگهان بانگ رحیل آمد به گوشش، رخت بست
موسم تنهایی دنیا چه بی هنگام شد!
کرد دنیا را رها در سوگ و رنج و درد و رفت
عاقبت ماه صفر کار خودش را کرد و رفت
مربع
چارده قرن است با او عشق خلوت می کند
از غمش با "قبّهُ الخضرا"شکایت می کند
گفتنش سخت است، اما شاد باش ای روزگار
رفته رفته عشق دارد رفع زحمت می کند
کفر جولان می دهد با نام آزادی، دریغ
صبر هم دارد به این اوضاع عادت می کند
دست دشمن، دست صهیون، دست شیطان،... دست ما-
- با کدامین دست ها هر روز بیعت می کند؟
منع کافرها مکن، از سستی ایمان ماست
هر که جرأت می کند بر او اهانت می کند
جمعه روزی می رسد از راه مردی سبز پوش
بی خبرهای به ظاهر منتظر، قدری به هوش
علی فردوسی
والا مقام آمده ای سروری کنی
چهره به ما نشان بدهی دلبری کنی
درآسمان عشق بتابی و گردِ خویش
منظومه ی دل ِهمه را مشتری کنی
تو جلوه ی کمالی و با روشنائی ات
باید که جامه بر تن ِ حورو پری کنی
باید که خاک با نظرت کیمیا شود
باید که بر تمام جهان رهبری کنی
تو واژه ی مطهر ِعشقی که آمدی
از جهل و تیرگی همه کس را بّری کنی
والامقام حضرت خورشید بی گمان
از شرق تا به غرب زمین ، سروری کنی
نامت محمد(ص) است و محبت مرام تو...
بر قلب های عاشقمان مهتری کنی
.
حسن ختام این غزلم ربّنای توست
ای کاش با تبسم خود داوری کنی ....
سید مهدی نژادهاشمی
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد
خدا که در حرم امن خویش راهت داد
هجوم جهل و خرافه ، هجوم تاریکی
خدا پناه در آن دوره سیاهت داد
خدا، خدا و خدا ، آن خدای بی مانند
همان که عصمت پرهیز از گناهت داد
همان که جان نجیب تو را مراقب بود
همان که سینه خالی از اشتباهت داد
توان و توشه به پایان رسیده بود ، ولی
خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد
بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست
خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد
خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد
خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد
چقدر واقعه آسمانی و شفاف
خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد
خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد
خدا که آینه را نور با نگاهت داد
قسم به روز ، که خورشید شمع خانه توست
قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد
خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید
خدا که شعله روشن به جای آهت داد
خدا که جان تو را از الهه ها پیراست
خدا که غلغله قوم لا اله ات داد
یتیم آمده ام ، مانده ام ، پناهم ده
مگر یتیم نبودی خدا پناهت داد ...
مرتضی امیری اسفندقه
ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها
قرآن تو کتاب تمام کتاب ها
اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده
ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها
فخر فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچه های آمدنت آفتاب ها
سرمشق آسمان وزمینی که نام توست
برلوح شب نوشته به خط شهاب ها
من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت
در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها
سرگشته در مضایق وصف تو مانده ام
چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها
خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من
ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها
شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب
گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها
حسین منزوی
هر هفت خط جام تو ما بودیم
حتی بلال بام تو ما بودیم
ای صبح آفتابی دینداران
زیبا ترین سلام تو ما بودیم
گلدسته شاهد است که در دنیا
آواز خوان نام تو ما بودیم
در نقشهای ساده ی اسلیمی
صورتگر کلام تو ما بودیم
پشت هزار سال پریشانی
نظم تو و نظام تو ما بودیم
هم پرده دار حرمت تاریخت
هم کعبه هم مقام تو ما بودیم
سودا و سود دام جهالت شد
سوداگران خام تو ما بودیم
افسوس با جلیقه ی خود سوزی
در کار انهدام تو ما بودیم
ای موج مهربانی پی در پی
تاریخ بی دوام تو ما بودیم
کج میکشند عکس تو را اما
تصویر نا تمام تو ما بودیم
عبدالجبار کاکایی
اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار... می بندی دهانت را؟ *
نبندی می کشم بیرون ز حلقومت زبانت را
مسلمانم، نه از آن بی تفاوت ها، از آنهایی
که می دوزند لب بر لب دهان یاوه خوانت را
قِسِر در رفتنی در کار از چنگال شیران نیست
کجا در میبری سوراخ در سوراخ جانت را
به تیغت بر درم آن سان که درس عبرتی باشد
که در تاریخ بنویسند با خون داستانت را
خود بی ریشه ات سهل است، آن طوفات خشمم من
که خواهد داد بر باد فنا هم دودمانت را
به دست تیغ من مرگت رقم آن گونه خواهد خورد
که عزرائیل هم از تیغ من جوید نشانت را
اهانت کردنت بر جان عالم کم گناهی نیست
جهنم می کنم از آتش غیرت جهانت را
"ابوذر" استخوان گر بر سرت کوبید، حالا من
می آیم بشکنم مفصل به مفصل استخوانت را
چرا رنگت پریده بزدل ببر بیان دیده !؟
برای التماس آماده کن اشک روانت را
* مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ... محمد (ص) رسول خداست و همرانش بر کافران بسیار قویدل و با یکدیگر بسیار مشفق و مهربانند. (سوره فتح- آیه 29)
علی فردوسی
بنگر رسول عشق!،نونو بو لهب ها را
گستاخ تر از پیش، بی اصل و نسب ها را
تبت یدا...آواز جبراییل می آید
در بولهب ها بنگر این هذیان و تب ها را
تبت یدا... می پیچد آهنگی حجازی باز
تا بشنوی در پرده اش یاللعجب ها را
تبت یدا... این رستخیز نخل ها از چیست؟
همرنگ خون می بینم آن سو تر رطب ها را
تبت یدا... بنگر به بو جهلان حلق آویز
آن سو ترک آن گاه "حمال حطب "ها را
تبت یدا... با من بخوانید ای مؤذن ها
فرض ست ،بگذارید ذکر مستحب ها را
گل های پاریسی فسردای باد شبگیری
آنجاببر زین باغ،عطرمنتخب ها را
اینسان سیه مستی مگر شرب الیهودکیست؟
در شعله می بینم ازآن بنت العنب ها را
چاووش می خواند الیس الصبح، پی در پی
صبح ظهور ای قوم، نزدیک ست شب را
باماه عوعوی سگان آخر چه خواهد کرد
کو حاصلی جز لعن حق این بی ادب ها را
یارب مگر در صبح خلقت دوخت نساجی
بر قامت اینان به رنگ شب قصب ها را
آغاز توفان را ببینید از همین گرداب
این گرد باد مرگ در موج غضب ها را
محمد حسین انصاری نژاد