هم‌قافیه با باران

۳۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

وقت آن شد که دلم را بِگُذارم بروم

با تو او را تک و تنها بگذارم بروم


به کجا می‌شود از معرکه ‌ی عشق گریخت

گیرم امروز از اینجا بگذارم بروم


سرنوشت من مجنون هم از اول این بود

سر دیوانه به صحرا بگذارم بروم


با عبور قلم و لرزش دستم چه کنم

فرض کن روی دلم پا بگذارم بروم


از تمنای لبت با عطشی آمده‌ام

قایقم را لب دریا بگذارم بروم


سالها گوشه‌ی چشم تو بلا تکلیفم

یا بفرما نظری یا بگذارم بروم


من تو را با خود زیبای تو در آینه‌ات

بهتر آنست که تنها بگذارم بروم


همه‌ی سهم من از عشق همین شد که گلی،

گوشه‌ی خاطره‌ات جا بگذارم بروم 


قاسم صرافان 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۵
هم قافیه با باران

در من دوباره زنده شده یاد مبهمی

دنیا قشنگ تر شده این روزها کمی

گفتم کمی؟ نه! خیلی، یک کم برای من

یعنی زیاد، یعنی همسنگ عالمی

دریا کجا و باغ کجا؟ سهم من کجا؟ 

من قانعم به برگ گلی، قطره شبنمی

ای عشق چیستی تو که هرگاه می رسی

احساس می کنی که دلیری که رستمی

مثل اساس فلسفه و فقه مبهمی

مثل اصول منطق و برهان، مسلمی

هم چون جمال پرده نشینان محجبی

هم چون بساط باده فروشان، فراهمی

حق داشت آدم، آخر بی عشق، آن بهشت

کمتر نبود از برهوت جهنمی

با سیب سرخ وسوسه، پرهیز و لب گزه؟ 

قصری پر از فرشته و دیوار محکمی

باید مجال داد به خواهش، به وسوسه

باید درود گفت به شیطان، به آدمی! 


بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۷
هم قافیه با باران

اگر دست تو باشد موی من از شانه اش راضی ست

وَچون از شانه اش راضی ست از هم شانه اش راضی ست


به هیات ها نمی فهمیم دوری ازحرم را، چون؛

به وقت مست بودن آدم از میخانه اش راضی ست


چنان مرغی که در کنج قفس شاد است ازبودن

دلم ازدام اگر راضی نشد از دانه اش راضی ست


به هم می ریزی ای دَرهم شده مبنای عالم را

تو آن شمعی که در هجران هم از پروانه اش راضی ست


سگ این آستان آواره ی اینجا و آنجا نیست

کنار صاحبش هرجا که شد از لانه اش راضی ست


حسین از کردگارش بیشتر دلداده دارد،چون؛

از او هم عاقلش راضی ست هم دیوانه اش راضی ست


کسی که کربلا رفته پس ازعمری، فقط مست است

کسی که سخت صاحبخانه شد از خانه اش راضی ست


مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند


 به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند


 اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند


 مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟


تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
هم قافیه با باران

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم


چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم


نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم


اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم


چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم


یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم


سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

 

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

 

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

 

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

 

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

 

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

 

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

 

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

 

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

 

مهدی فرجی

۰ نظر ۲۰ دی ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

دیشب دوباره گریه امان مرا برید

دیشب دوباره عکس تو طعم مرا چشید

دیشب دلم گرفت به یاد تو سوختم

دیشب دوباره ماه صدای مرا شنید


دیشب غم تو باز امان مرا ربود

دیشب میان خلوت من هیچکس نبود

دیشب ستاره را ز دل شب، نسیم کند

دیشب نسیم، داغ مرا تازه تر نمود


دیشب هزار خاطره از ذهن من گذشت

دیشب به زور دست مرا چشم خواب بست

دیشب دوباره زلف تو در مشت باد بود

دیشب به روی قلب من آوار غم نشست


دیشب خدا نبود، گمانم که خواب بود

دیشب تو مال من شدی اما سراب بود

دیشب تمام ثانیه ها بوی مرگ داشت

دیشب سوال بی تو چرا؟ بی جواب بود


دیشب محال بود که بی گریه سر شود

دیشب قرار بود که عکس تو تر شود

دیشب شبی به رنگ شب پیش و پیش تر

دیشب نشد که بی تو شب من سحر شود


دیشب به یاد تو دلم آتش گرفت باز

دیشب تو یا خیال، من و چشم نیمه باز

دیشب کسی به سوی تو گویا اشاره کرد

دیشب مرا هوای تو دیوانه کرد باز


دیشب گذشت، با غمت امشب چه میکنم؟

دیشب و هرشب از تو دلی تازه میکنم

دیشب بهانه بود، من هر شب پرم ز عشق

دیشب ولی ندید کسی من چه میکنم 


محمدحسین ملکیان

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران

ذهنم پر است چون حرمت از مثال‌ها

از باید و نباید و از احتمال‌ها


آقا قبول می‌کندَم یا نه؟ می‌روم

بس که برآمده‌ست از آقا محال‌ها


ایران ز لطف، کشور محراب‌ها شده

چون سوی توست سجده این خط و خال‌ها


آهو به چشم مست، پناهنده می‌شود

تضمین نموده‌اند غزل را غزال‌ها


مانند کورها به شما تکیه کرده‌ام

من با اشاره حرف زدم مثل لال‌ها


رویم سیاه! اشهد من عرض لکنت است

شوری بریز بر سر و سور بلال‌ها


قربان تو! به پاسخ در راه مانده‌ات

بند آمده زبان تمام سوال‌ها


واکن گره گره، قفس این کبوتران

بسته شده به پنجره‌ فولاد، بال‌ها


هم مِهر رو زده به مزار تو قرن‌ها

هم ماه رو نهاده به قبر تو سال‌ها


وقتی خیال‌ها همه در بند مشهد‌اند

باید نماز خواند به پشت خیال‌ها


زائر بهشت می‌رود از روضة رضا

حتی کسی که برده دلش را مدال‌ها


گفتند خوب و بد همه در هم خریدنی‌است

خود را فکنده‌ام به دل قیل و قال‌ها


گفتم که خوش به حال حرم رفته‌ها و کاش

من هم شوم یکی ز همین خوش‌ بحال‌ها


پیش از دعا اجابتِ آقا مثل شده‌ست

ذهنم پر است چون حرمت از مثال‌ها


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده‌ام ؟ جان دقایقم بگو

 

آینه در جواب من باز سکوت می‌کند

باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو

 

جان همه شوق گشته‌ام طعنه‌ی ناشنیده را

در همه حال خوب من، با تو موافقم، بگو

 

پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا

شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو

 

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش

منظره‌های عقل را با من سابقم بگو

 

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

حال برای چون تویی، اگر که لایقم، بگو

 

یا به زوال می‌روم یا به کمال می‌رسم

یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو...

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

وقتی که عشق در دل ما ریشه می‌کند

فرهاد زندگی هوس تیشه می‌کند


در بیستون حادثه‌ها تا که می‌روی

شیرین فقط، به گام تو اندیشه می‌کند


این سبزه‌زار وحشی احساس مال تو

تا بنگری پلنگ، چه با بیشه می‌کند


هر روز وقت آمدنت پشت پنجره

یک باغ گل، نگاه به آن شیشه می‌کند


یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت

این عاشقی چه بود که دل پیشه می‌کند؟


یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است

وقتی که عشق، در دل ما ریشه می‌کند


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران

تقدیم می‌کنم به تو این التهاب را

این جمله‌های معترض بی جواب را

باور کنید داغ‌ترم از تن کویر

از یاد برده‌ام ـ به خدا ـ طعم آب را

حالا تو و ادامه‌ی دلواپسی و من

حالا ورق بزن همه‌ی این کتاب را

تا بنگری چگونه دلم شور می‌زند

ابهام سایه روشن یک انتخاب را

بگذاراعتراف کنم صادقانه‌تر

تردیدهای مبهم پر پیچ و تاب را 

حتی هجوم وحشی این واژه‌های گُنگ

حتی غزل نمی‌برد این اضطراب را


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد

اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

 

من و تو پنجره‌های قطار در سفریم

سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد

 

ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین

کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

 

خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست

خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

 

مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست

که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۳
هم قافیه با باران

لحظه ای مثل من تصور کن، پای قول و قرار یک نفری

ترس شیرین و مبهمی دارد اینکه در انحصار یک نفری


بار ها پیش روی آیینه، زل زدی توی چشم های خودت

با خودت فکر کرده ای چه شده، که به شدت دچار یک نفری؟


"چشم های سیاه سگ دار"ش، شده آتش بیار معرکه ات

و تو راضی به سوختن شده ای، چون که دار و ندار یک نفری


عاقبت با زغال دست شما، سر قلیان من به حال آمد

که تو آتش بیار معرکه نه، بلکه آتش بیار یک نفری


شک ندارم سر تصاحب تو، جنگ خونین به راه می افتد

همه دنبال فتح عشق تو اند، و تو تنها کنار یک نفری


جنگ جنگ است، جنگ شوخی نیست، جنگ باید همیشه کشته دهد

و تو از بین کشته های خودت، صاحب اختیار یک نفری


با رقیبان زخم خورده ی خود، شرط بستم که کشته ی تو شوم

کمکم کن که شرط را ببرم، سر میز قمار یک نفری


مرد و مردانه در کنار تو ام، تا همیشه در انحصار تو ام

این وصیت بگو نوشته شود، روی سنگ مزار یک نفری 


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۲۰:۵۷
هم قافیه با باران

یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام

امــروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام


خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام


ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است

بـی صفحه زندگانــی بـی روح و کم دوام


جــویای حـــال از قلــم افتاده هـــا مباش

ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!


دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام

چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام


در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم

جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام


باشد برای بعد اگــــر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام!


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۹
هم قافیه با باران

تا همیشه از برایم ای صدای من بمان

ای صدای مهربان ! بمان ، برای من بمان


در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است

ای غریبه ی به غربت آشنای من ، بمان


بی تو من شبانه با که؟! با که گفت و گو کنم؟!

ای حریف صحبت شبانه های من! بمان!


بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست

ای گرامی ! ای صمیم ِ با صفای من ! بمان


زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم

ای خیال تو چراغ رَهنمای من ! بمان


می روم ولی نه بی تو می روم ، تو هم بیا ،

دل به یاد من ببند و در هوای من ، بمان


تا دوباره بشنوی صدای آشنای من

با طنین مه گرفته ی صدای من ، بمان 


حسین منزوی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۳
هم قافیه با باران

تا از تو هم آزرده شوم سرزنشم کن

آه این منم ای آینه ! کم سرزنشم کن

 

آن روز که من دل به سر زلف تو بستم

دل سرزنشم کرد ، تو هم سرزنشم کن

 

ای حسرت عمری که به هر حال هدر شد

در بیش و کم شادی و غم سرزنشم کن

 

یک عمر نفس پشت نفس با تو دویدم

اینبار قدم روی قدم سرزنشم کن

 

من سایه ی پنهان شده در پشت غبارم

آه این منم ای آینه کم سرزنشم کن

 

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران
سرنوشت ما گره خورده به گیسوی علی
از ازل چرخانده دل ها را خدا ، سوی علی

او مع الحق گفت و از آن روز ما را می‌کُشند
دار ما خرما فروشان حلقه ی موی علی

مانده‌ام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بس که سلمان ها ، مسلمان کرد با بوی علی

گر می‌اندیشی نماز و روزه‌ات را می‌خرند
ای برادر ! این تو و این هم ترازوی علی

بیشتر از برق دَم‌ های دو سوی ذوالفقار
دوستان را کشته خَم‌ های دو ابروی علی

هر که دل خوش کرده در عالم به نام دیگری
یا علی نشنیده است از سوی بانوی علی

آری آداب خودش را دارد اینجا عاشقی
ما و خاک کوی قنبر ، قنبر و روی علی

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۸:۰۱
هم قافیه با باران

در زد یکی و راحت ما را خراب کرد

نقش خیال روی تو را نقش آب کرد

نقشی که با هزار مکافات بسته شد

موجی به‌هم رسید و پر از اضطراب کرد

از مثنوی داغ تو هر لحظه می‌توان

صد من ورق گرفت و هزاران کتاب کرد

من بی خبر ز عاشقی و عشق بوده‌ام

این عرصه را نگاه شما فتح باب کرد

یاری که جز دریچه‌ی چشمش، پناه نیست

خود را برای خلوت ما انتخاب کرد

جان مرا نگاه پر از رمز و راز او

آماده‌ی تولد یک التهاب، کرد 


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم


چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم


نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم


اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم


چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم


یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم


سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم



*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۲ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۱
هم قافیه با باران

شکست بغض مرا عاشقانه‌ای دیگر

و از سکوت تو سر زد ترانه‌ای دیگر

چه شد نیامده رفتی؟ چه شددوباره مگر

نگاه خسته‌ی من شد بهانه‌ای دیگر

طمع به طعم گسی تا نبود آدم را

چرا نکرد تمنای دانه‌ای دیگر؟

دوباره آدم و ابلیس و باز هم تکرار

و خاطرات پدر زد جوانه‌ای دیگر

دوباره نیم نگاهی که در کف اش دارد

برای زخم زدن، تازیانه‌ای دیگر

و دل اسیر تنش‌های عنکبوتی شد

و مرغکی که ندید آشیانه‌ای دیگر

برای جان تب‌آلود من نمی ارزد

فضای یخ‌زده‌ای در کرانه‌ای دیگر


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران