هم‌قافیه با باران

۳۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!

پری قصه های کودکی ام ! قالی دستباف تزیینی!


خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!

به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!


دور مجنون گذشت اینک من دور لیلا گذشت اینک تو

دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی 


از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر

شیر از آفتاب می دوشی میوه از باغ ماه می چینی


ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو ؟ ممکن نیست

منم آنکس که زندگی کرده سالها با همین جهان بینی


گیسووان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز

تا ببینی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی


جنبش سبز فتنه انگیزی اگر از جای خویش برخیزی

کودتاچی مخملی دامن! شورشی! بهتر است بنشینی


عشق حق مسلم من و توست مابقی را به دیگران بسپار

هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جوی زیان بینی


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۳
هم قافیه با باران

دلم رمیده شد و غافلم من درویش

که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش


خیال حوصله بحر می پزد هیهات

چه هاست در سر این قطره محال اندیش


بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

که موج می زندش آب نوش بر سر نیش


ز آستین طبیبان هزار خون بچکد

گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش


به کوی میکده گریان و سرفکنده روم

چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش


نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش


بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ

خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش


حافظ شیرازی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را

نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را


پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم

در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را


به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد

کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را


جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی

علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را


محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید

چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را


شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم

خدا می دید در آیینه سیمای محمد را


چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست

شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را


چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی

که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را


که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی

شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را


شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی

همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟


سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم

علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۶:۰۱
هم قافیه با باران

اگر چه لب نگشودی هوای صد گله داری

و از عبور نگاهم، چقدر فاصله داری


به کوچه‌های تو دیدم هزار و یک دل زخمی

چگونه با دل مردم چنین معامله داری؟


اگر چه قافله‌ای از میان معبر چشمت

یکی نرفته سلامت .. هزار قافله داری


نگاه مخفی و دزدانه ی تو با دل من گفت:

هنوز هم که هنوز است قصد غائله داری


ملول شعر چو آتش فشان خویشم و .. اما

تو در تحمل بغضم .. عجیب حوصله داری


از اینکه قبله‌ی من می‌شود همیشه نگاهت

مکن گلایه که‌ آنجا فضای نافله داری


سید محمدرضا واحدی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

ﻫﺮ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﻧﺼﯿﺐ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ

ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ﺑﻪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺁﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ :

ﯾﻮﺳﻒ ﺍﺯ ﭼﺎﻩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺗﻠﺨﯽ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺭﻋﯿﺖ ﭘﺴﺮﯼ

ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮏ ﺧﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺎﻫﺮﻭﯾﯽ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺮﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ

ﺳﺮﻣﻪ ﺑﺮ ﭼﺸﻢ ﮐﺸﺪ،ﺯﯾﺮﻩ ﺑﻪ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺩﻭﺩﻟﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﺍ

ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﻣﺮﺩ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﭙﯿﭽﺪ

ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻟﺒﯽ ﺗﺎ ﻟﺐ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﻌﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐﻮﻩ

ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺋﻠﻪ ﺭﺍ "ﺁﻩ " ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ


ﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﺐ ﻗﻮﭼﯽ ﺍﺯﯾﻦ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﮔﯽ ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺳﮓ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﺒﺮﺩ !


حامد عسکری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۹
هم قافیه با باران

انگار غزل آب نباتى شده باشد

وقتى که دوتا دل قر و قاطى شده باشد


لب هاى تو با طعم انار است و دو چشمت

شیرى ست که کم کم شکلاتى شده باشد


اینطور نگاهم نکن, انگار ندیدى 

شهرى پى عشق تو دهاتى شده باشد


من با تو خوشم, با نمد بر سر دوشم

بگذار که عالم کرواتى شده باشد


باید که غزل هاى مرا هم نشناسى

وقتى که غزل هم صلواتى شده باشد


*اگر نام شاعر را میدانید سپاسگزار خواهیم شد که ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۵:۰۰
هم قافیه با باران

من با توأم ولی تو حواست به دیگری ست 

نفرین به رسم تو اگر این شیوه دلبری ست

"قربان آنکسی که زبان و دلش یکی ست "

آیینه بودن است که رسم ِپیمبری ست 

چشم و چراغ ِ روشن این دوره گرد را 

خاموش کردنش به نگاهی ، ستمگری ست 

لشکر نکش به سینه ی تنگ غریبه ها 

این شهر در محاصره ی ساده باوری ست 

نفرین به جنگهای صلیبی که همچنان 

مثل ِجنون عشق من و تو سراسری ست 

.

با من غریبگی نکن ای ماهتاب من 

معجون چشم های تو افیون ِ کافری ست 

"تا خاک را به یک نظرت کیمیا کند "

چشم تری که در صدد دادگستری ست

.

چون قهوه های ترک قجر بغض می کنی 

گرچه زبان مادری ِ هردومان ، دری ست 


سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۴۴
هم قافیه با باران

ساده از دست ندادم دل پر مشغله را

تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را...!


 من "برادر" شده بودم و "برادر" باید

وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را


دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق

خواست تا خرج کند این کوپن باطله را


عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ

دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را


و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم

با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!


عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست

خواستم باز کنم با تو سر این گله را


عبدالجبار کاکایی

۱ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

درین محاکمه تفهیم اتهام ام کن

سپس به بوسه ی کارآمدی تمام ام کن 

اگرچه تیغ زمانه نکرد آرام ام،

تو با سیاست ابروی خویش رام ام کن 

به اشتیاق تو جمعیتی ست در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عام ام کن 

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نام ام کن 

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرام ام کن 

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمام ام کن


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۷
هم قافیه با باران

زمین خلاصه ای از چشم آسمانی ِ توست 

غزل برآمده از بازی زبانی توست


نه اندونزی و ژاپن، نه بم، نه هائیتی

تکان دهنده ترین صحنه، شعرخوانی توست !


کمی نخند! کمی دست از دلم بردار

که هر چه می کشم از دست مهربانی توست !


هر آنچه را بفروشم نمی رسد وسعم

به خنده ی تو که سوغات دامغانی توست


بلوغ زود رسم علت کهولت نیست 

اگر که پیر شدم مشکل از جوانی تـوست


دو سال می گذرد من هنوز سربازم 

وظیفه ی شب و روزم «ندیده بانی» توست …


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

به دریا می زنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر !


من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر …


به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌ دانم

به جز اندوه #دل_کندن ندارد حاصلی دیگر …


من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر


طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر !


به دنبال کسی جا مانده از پرواز می‌گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر …


فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۵۱
هم قافیه با باران

خارق العاده اند چشمانت، تازه این با حساب ارفاق است
چشمهایت فقط نه در ده ما، شهره در بیکران آفاق است 

چشم آتش بیار معرکه ات، هیزم خشک و تر نمیفهمد
پشت هم پلک میزنی شاید، این نه چشم است، سنگ چخماق است 

می هراسم که سیل گیسویت با خودش هرچه هست را ببرد
می هراسم، ولی خدا را شکر، موی تو در مهار سنجاق است 

دل یکتاپرست من باید با خودش حل کند مسائل را
تو که با آن دو چشم کافرکیش، گفته ای هرچه شرط ابلاغ است 

ای به بار آمده! به دستی که در نگهداری ات تکیده نخند
باغبان نیز حق آب و گلش ــ گرچه ناچیز ــ گردن باغ است 

سید ایمان زعفرانچی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۳:۴۴
هم قافیه با باران

می آید از کوه حرا پایین

کام جهان را می کند شیرین

« قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ »1! مسلمانان! 

گل داده باغ سوره ی یاسین

در موسمش پیوند خواهد خورد

دست ربیع و دست فروردین

 گلهای باغ او نمی ترسند

از بادهای هرزه ی دیرین

شد «مختلف ، الوانها »2 ؛ اما 

« یُسْقَى بِمَاءٍ وَاحِد »4 ای گلچین! 

نفرین و لعنی هم اگر باشد

برآنکه آفت زد به ما، نفرین!

این باغ ، باغ وحدت و مهر است 

ای گل کنار باغبان بنشین! 

بنشین و بذر دوستی بنشان 

«چیزی به جز حب است آیا دین؟ » 4 

«المومنون اخوةٌ»5، آری! 

این است اسلام محمد(ص) ، این!

گل می دهد یک جمعه باغ ما 

در مسجد الاقصی ، بگو آمین !


زهرا بشری موحد


 1- برگرفته از سوره مبارکه یس / آیه 26

2- برگرفته از سوره مبارکه فاطر / آیه 27 – جمله «مختلفٌ الوانها» در آیاتی دیگر از قرآن کریم نیز ذکر شده است .

3- برگرفته از سوره ی مبارکه رعد / آیه 4

4- امام صادق (علیه السلام) فرمود:«هل الدین الا الحب؟ » آیا دین، چیزى جز دوستى و محبت است؟ میزان الحکمه، ج 2، ص 944- این حدیث با عبارتی مشابه از رسول گرامی اسلام نیز نقل شده است .

5-برگرفته از سوره مبارکه حجرات / آیه 10

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۶
هم قافیه با باران

هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم

پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم


تو اقیانوس سرشار از تلاطم های آرامی

و من دریاچه ی اشکی که دایم رو به طغیانم


بزن نی باز غوغا کن..بزن دف شور برپا کن

به هر سوزی بگریانم به هرسازی برقصانم


ببین آیینه وار از حس تصویر تو لبریزم

تو آرامی من آرامم،پریشانی پریشانم


اگر شعری نوشتم رونویسی از نگاهت بود

که این دیوانگی ها را من از چشم تو می خوانم...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

نقیضه‌ای بر غزلی از فاضل نظری با مطلع: 

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم 

از آن دو پنجره ما خیره می‌شدیم به هم 


:: 


شبیه ریل قطار و دو چوب کیم به هم 

شبیه سیم دوشاخی که هر دو سیم به هم

«به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج» 

من و تو پیش همیم و نمی‌رسیم به هم


من از زمان قدیم و تو از زمان جدید 

«من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم»


نیاز نیست بگوییم حالمان را هی

به زور و با قر و اطوار و پانتومیم به هم


شبیه یکدگریم و چقدر مسخره نیست! 

شبیه بودن گل‌های یک گلیم به هم


بجای جسم، گره خورده روحمان از ته 

از انتهای دل، از بیخ، از صمیم به هم!


جواب تست پزشکی، مشاوره حتّی

غلط نموده بگوید نمی‌خوریم به هم


من و توایم علاج و من و توایم مرض 

من و تو را برساند مگر حکیم به هم... 


رضا احسان پور

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

سالها بی تو درختان زمین بار نداشت

باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت


رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد

باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت


آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود

روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت


شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود

سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت


کورها در همه سو راه نشان می دادند

بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت


شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد

مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت


تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود

گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود


بادی از بادیه آرام به خاور می رفت

آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت 


کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت

آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت


بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان

میخکی آرام آرام به منبر می رفت


عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید

رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت


رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید

عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت


عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی

روح، در قالب کلمات معطّر می رفت


«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست

از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»


می روی درک کنی شور پرستوها را

تا فراموش کنی غربت این سو ها را


ماه خوابید به جای تو در این بستر تا

نقش بر آب کند حیله ی راسو ها را


راهی شهر بهارانی و با هر گامی

بیشتر می شنوی رایحه ها، بوها را


گرم، هر نخل به تو دست تکان داد و ببین

آخرین بدرقه ی نازک آهوها را


شهر، برخاسته با شور خوشامدگویی

چه ستبرند ببین شوکت باروها را


می سپاری به نسیم و همه دل می سپرند

بیرق «باد به هم ریخته» ی موها را


مردم شهر از امروز بهاری دارند

خوش به حال همه شان دل به چه یاری دادند!


مهدی فرجی

۰ نظر ۱۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

هراس و دلهره خواهد رفت همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند درون چشم تو دنیایی

همین که آمده‌ای از راه، قریش محو تو شد ای ماه!
یتیم کوچک عبدالله! ببین نیامده، آقایی!

گل قشنگ بنی هاشم، سلام بر تو ابوالقاسم
دلم کنار تو شد مُحرم، ندیده خوشتر از این جایی

چنان کنار ابوطالب، ستوده حُسن تو را یثرب
که وحی شد به دل راهب همان ستوده عیسایی

به هیچ آینه جز حیدر، نه پادشاه و نه پیغمبر
شکوه و حُسن تو را دیگر، خدا نداده به تنهایی

به دختران نهان درگل، ببار ساقی نازک دل
ببار تا بشود نازل به قلب پاک تو زهرایی

به آرزوی نگین تو درآمده‌ست به دین تو
مسیح من! به کمین تو نشسته است یهودایی

قسم به «لیل» و به گیسویت، به ذکر «یاحق» و «یاهو»یت
به آیه‌، آیه‌ی ابرویت به آن دو چشم تماشایی

در این هزاره ظلمانی از آن ستاره که می‌دانی
برای این شب توفانی کمی بخوان دل دریایی!

بخوان که در عرفاتم من، کنار آب حیاتم من
طنین یک صلواتم من به شوق این همه زیبایی


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۲۵
هم قافیه با باران

قبله ام بار دگر سوى حرم مایل شده
خوانده اى نام مرا پس جان من قابل شده

یک نگاه از روى رافت تا به قلبم کرده اى
جان گرفته قطعه اى گل ، نام آن هم دل شده

دور ماندم از حریمت آه ، تقصیر تو نیست
این گناهان زیادم بین مان حائل شده

از کرامت نام تو در هر کران پیچیده است
پادشاه هم آمده در این حرم سائل شده

هر کجا نام "رضا" را برده ام این روزها
مشکلات از بین رفته ، سحرها باطل شده

حرف ها مانده ولى انگار وقت رفتن است
یارى ام کن دل بریدن از حرم مشکل شده

............

قبله ام این بار جور دیگرى مایل شده
خاطرات عاشقى در مشهدت کامل شده

زهرا هدایتى

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

مست اگر باشی در آغوشت خدایی میکنم
خاک را سرشار ِ عرش ِ کبریایی میکنم

دل به دریا میزنم در موج ِ مویت هرچه باد
بادبان ِ روسریّ ات را هوایی میکنم

باد بود این که دل ِ من را چنان کاهی ربود
عاشقی با چشمهای ِ کهربایی میکنم

در بساطم گرچه چیزی نیست اما عشق هست
من تو را مهمان ِ یک فنجان ِ چایی میکنم

هرچه غم سویم اشاره میکند من را ببین
در کنارم چون تویی بی اعتنایی میکنم

آنقدر ترد و ظریفی که فقط با بوسه ای
گل می اندازم تنت را و حنایی میکنم

می نویسم با زبانم بر کف ِ پایت غزل
چون پلنگی خون چشان آهوستایی میکنم

شادمانه روی ِ ابر ِ بالشم پر میکشم
مثل ِ یک گنجشک احساس ِ رهایی میکنم

شب گذشت و رفتی از پیش ِ من اما باز هم
آرزوی ِ این که "در خابم بیایی" میکنم

شهراد میدری

۲ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۱۹
هم قافیه با باران

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت

با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت


زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت


زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت


در تمام سالهای رفته بر ما روزگار

شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت


من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت


فاضل نظری

۰ نظر ۱۸ دی ۹۳ ، ۱۷:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران