هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

قسمت این بود که من با تو معاصر باشم 

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

تو پری باشـــی و تا دورترین جا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود، چرا از تو شکایت بکنم؟

یا در این قصـــه بــــه دنبال مقصر باشم؟

شاید این گونه خدا خواست مرا زجر دهد

تا برازنده اســــم خوش شاعـــر باشـــــم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من

در پس پرده ایمان بــــه تــــو کافـــر باشـم

دردم این است که باید پس از این قسمت ها

سال هــــا منتــظـر قسمت آخـــــر باشــــــم


غلامرضا طریقی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۰۰
هم قافیه با باران

عشق اگرچه حرف ربط نیست


ربط می‌دهد مرا به تو


شوق را به جان


رنج را به روح


همچنان که باد


خاک را به دشت


ابر را به کوه.


سیدعلی میرافضلی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران

من به بعضی چهره‌ها چون زود عادت می‌کنم

پیش‌شان سر بر نمی‌آرم، رعایت می‌کنم


هم‌چنان که برگ خشکیده نماند بر درخت

مایه‌ی رنج تو باشم رفع زحمت می‌کنم


این دهانِ باز و چشم بی‌تحرّک را ببخش

آن‌ قدر جذّابیت داری که حیرت می‌کنم


کم اگر با دوستانم می‌نشینم جرم توست

هر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می‌کنم


فکر کردی چیست موزون می‌کند شعر مرا؟

در قدم برداشتن‌های تو دقت می‌کنم


یک سلامم را اگر پاسخ بگویی می‌روم

لذتش را با تمام شهر قسمت می‌کنم


ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است

روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم


توی دنیا هم نشد برزخ که پیدا کردمت

می نیشینم تا قیامت با تو صحبت می کنم


کاظم بهمنی

۰ نظر ۱۳ بهمن ۹۳ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

تفکیک کردی زوج را از فرد، یعنی که-

از گرمیِ دستت شدم دلسرد، یعنی که-


عاشق نبودی تا بفهمی حال و روزم را

کاری که عشقت با وجودم کرد یعنی که-


مانند هیزم های مصنوعیّ شومینه

می سوزم و پایان ندارم، درد یعنی که-


محتاج دستان کسی باشی که می خواهد

آواره باشد در خودش این مرد، یعنی که-


شب ها به دور از تکیه گاه و سرپناهی امن

باشد رفیق یک سگِ ولگرد، یعنی که...


چیزی نمانده تا تهِ این جاده ی بن بست

این راه های بی برو برگرد، یعنی که-


یک روز شاید زود،شاید دیر... می فهمی،

زخم زبان مردمِ نامرد یعنی چه


امید صباغ نو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

 

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

 

امواج نوای تو به من می‌رسد از دور

دریایی و من، تشنه مهر تو ،چو ماهی

 

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

 

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

 

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم 

همواره تویی هر چه تو گویی و تو خواهی

 

فریدون مشیری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

صبح امروزکسی گفت به من:

 تو چقدر تنهایی !

گفتمش در پاسخ :

تو چقدر حساسی ؛

تن من گر تنهاست،

دل من با دلهاست،

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

یادشان دردل من ،

قلبشان منزل من...!

صافى آب مرا یادتو انداخت،رفیق!

تو دلت سبز،

لبت سرخ،

چراغت روشن!

چرخ روزیت همیشه چرخان!

نفست داغ،

تنت گرم،

دعایت با من!


سهراب سپهری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

حاضرم عمر به یک لحظه دیدار فروشم 


جان بیمار به آن دیده بیمار فروشم


وعده گر داد خرد، جان ، لب دیوار مصلی


جان جان برلبم از شوق خریدار فروشم


او نمی آید و من پای مصلی به امیدش


می خرم شوق دوصد ناز به اغیار فروشم


خواهمش سر کشم از جام وصالش دو سه جامی


که شوم مست می و خرقه و دستار فروشم


بس که زار من بیچاره فزونتر ز فزون است


کرده ام بارشتربر سر بازار فروشم


تاج غم بر سر م این چرخ جفا کار نهادست


در سرم هست که این تاج وفادار فروشم


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

دیدمت با تارهای مو که برپیشانی ات...

باهمان شلوارجین و عینک وبارانی ات


شعرمی خواندی ومی خندیدی و من گیج ومات

محو بودم درتو و آن لهجه ی تهرانی ات:


"ای دل اندربند زلفش ازپریشانی منال"

وای! می میرم من ازاین گونه حافظ خوانی ات

دیدنت اسطوره ی صبح نخستین بود ومن

عشق،رادیدم درون هیأت انسانی ات


اعتدال بی نظیرفصل های زندگیست

گونه های برفی و لبهای تابستانی ات


مثل مولانا چهل سال پیاپی یافتم

شمس را درچشمهای مست ترکستانی ات


تاکه دریک ظهرتابستان تجلی کرد عشق

زیرپلک نیمه باز خسته و بارانی ات


حیف اما زود رفتی و رهاکردی مرا

درنبودنهای حسرت آور طولانی ات


مثل شمعی ایستادم روبروی هرچه شب

سوختم تاشهره باشم دربلاگردانی ات


آه ای ماه بلند قله های دور دست

مهربانتر باش با این یارشهرستانی ات!


اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
در سایه ی سروی به صفایی نرسیدیم

از دامن دی بوی بهاری نشنیدیم
در حسرت برگی به نوایی نرسیدیم

بر قامت فریاد ، به فریاد نشستیم
پژواک صدا را ، به صدایی نرسیدیم

از آتش تقدیر تو شبگیر گذشتیم
در طور تجلّی به ندایی نرسیدیم

از حنجره صد پنجره آواز گشودیم
زین پرده به گلبانگ درایی نرسیدیم

ما درد غم عشق تو ای دوست نهادیم
بر شانه ی زخمی ، به دوایی نرسیدیم

در معبد افسوس چه رازی است خدایا
در ما که به محراب دعایی نرسیدیم

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

نگرد بیهده ! یک سکّه ی سیاه ندارم


به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم


جز اینکه هیچ ثوابی تمام عمر نکردم ،


دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم !


خیال خیر مبر ، من سرم به سنگ نخورده است ،


ز توبه خسته شدم ، حال اشتباه ندارم


اگر به کشتن آمدی چراغ نیاور ،


که سال هاست به جز سایه ام سپاه ندارم


دو دست ، دور چراغم گرفته ام شب توفان ، 


خوشا خودم ! که سری دارم و کلاه ندارم!


نه خورده ام ز کسی لقمه ای ، نه برده ام از کس


که خرده برده ای از خیل شیخ و شاه ندارم


حسین جنّتی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم

رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم 

بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد 

دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم 

تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد 

آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم 

دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟

تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم 

قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد 

نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم

بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟

من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم


بیدل دهلوی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

نمی داند دل تنها، میان جمع هم. . . تنهاست


مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من


خودش از گریه ام فهمید مدت هاست! مدت هاست


به جای دیدن روی تو در "خود" خیره ایم ای عشق!


اگر آه تو در آیینه پیدا نیست، عیب از ماست


جهان، بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار


اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل


تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی


اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست


فاضل نظری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۰
هم قافیه با باران

یک صورت برفی دو عدد گونه چنان سیب

در صفحـــه ی روی تو چه زیبا شده ترکـــیب


آوازه ی زیبـاییت از بس که بلند است

اقوال سفید برفی و حسنش شده تکذیب


برق نگهت جزو بلایای طبیعی است

لبخند تو پیچیده ترین عامل تخریب


ابروی تو یک قاتل و غارتگر بی رحم

گیسوی تو طعنه زده بر رشته‌ی تذهیب


هر شیر به دنبال تو آهوی فراری

صیدت شده با کشته‌ی در لحظه تعقیب


یک شاعر مجنونم و در بین مسیرت 

خسته شدم از سختی این راه سرآشیب 


فرزاد نظافتی

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

پیش از آنی که به یک شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

 

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می‌سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

 

گفتی از خسته‌ترین حنجره‌ها می‌آمد

بغضشان، شیونشان، ضجه‌ی زیر و بمشان

 

نه شنیدی و مباد آنکه ببینی روزی

ماتمی را که به جان داشتم از ماتمشان

 

زخم‌ها خیره‌تر از چشم تو را می‌جستند

تو نبودی که به حرفی بزنی مرهمشان

 

این غزلها همه جانپاره ی دنیای من‌اند

لیک با این همه از بهر تو می‌خواهمشان

 

گر ندارند زبانی که تو را شاد کنند

بی صدا باد دگر زمزمه‌ی مبهمشان

 

فکر نفرین به تو در ذهن غزل‌هایم بود

که دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

 

محمد علی بهمنی

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست

هفت قرنی است در این مصر فراوانی نیست


به زلیخا بنویسید نیاید بازار

این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست


حال این ماهی افتاده به این برکۀ خشک

حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست


چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش

بشنوید از من بی چشم که کرمانی نیست


با لبی تشنه و ... بی بسمل و ... چاقویی کُند

ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست


عشق رازیست به اندازه آغـــوش خـــــدا

عشق آنگونه که میدانم و میدانی نیست



 حامد عسکری 

۱ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد

تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد


چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد

همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد


با عشق بگو سر به سر دل نگذارد

طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد


گفتیم دمی با غم تو راز نهانی

عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد


سوز جگرم سوخته دامان دلم را

آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد


یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه

چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد


بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم

همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد


باید به میانجی گری یک سر مویت

فکری به پریشانی احوال بشر کرد


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

دیگر به پای شمع نشستن چه فایده

وقتی به پای سوختن ما دلش نسوخت

با هر چه داشتم وسط شعله سوختم

من زندگیم سوخت و حتی دلش نسوخت

مجنون نشسته پیش غرور شکسته اش

وقتی خبر رسید که لیلا دلش نسوخت

من هر چه میکشم همه زیر سر دل است

پروانه هم نسوخت پرش تا دلش نسوخت

کوچه به کوچه دست به دیوار میگرفت

یوسف چرا به حال زلیخا دلش نسوخت

یک گوشه بال بال زدم من , نگاه کرد

من سوختم مقابلش اما دلش نسوخت 

من کربلا نرفتم و دیگر نمیروم

من التماس کردم و آقا دلش نسوخت

فردا برای سوختن آماده اش کنند

آنکه برای زینب کبری دلش نسوخت


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

دلت را خانه ی مـا کن، مصفّـا کردنش با من

به‌ ما درد دل افشا کن، مـداوا کردنش با من


اگر گم کرده‌ای ای ‌دل، کلید استجــابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیــدا کردنش با من


بیفشان قطره ‌اشکی که من‌ هستـم خریدارش

بیاور قطره‌ای اخــلاص، دریـا کردنش با من


اگر درها به رویت بسته شـد دل برمکن بازآ

درِ این خانه دق‌البـاب کُـــن وا کردنش با من


به من گو حاجت خود را، اجـابت می‌کنم آنی

‎طلب کن آنچه می‌خواهی، مهیّـــا کردنش با من


بیا قبل از وقـوع مرگ روشـن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمـع و منها کردنش با من


چو خوردی روزی امروز ما را شـکر نعمت کن

غم فردا مخور، تأمیــن فـــردا کردنش با من


به‌ قـرآن آیه‌ی‌ رحمت فـراوان است ای انسان

بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من


اگر عمری گنـه کردی، مشو نومیــد از رحمت

تو نامه توبه را بنویس، امضـا کردنش با من


ژولیده نیشابوری

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

چقدر چشم کشیدم خطوط پیرهنت را


رسیده بود و نچیدم انار‌های تنت را


خدا چه معجزه‌ای کرد در بلوغ تو و من-


فقط نشستم و دیدم بزرگ‌تر شدنت را


چقدر دست مرا روی گونه‌هات کشاندی


چقدر ساده گرفتم حرارتِ بدنت را


چه عاشقانه نوشتی و عاشقانه نوشتی-


- زمانِ نامه نوشتن - نفس نفس زدنت را


- به شرم - بوسه فرستادی و گرفتمش از دور


در امتدادِ نفس‌هات، غنچه‌ی دهنت را


بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

همچو پروانه که با شمع مقابل شده است


بارها سوخته است این دل اگر دل شده است


ترسم از روز جزا نیست که در این دنیا


آتش عشق تو با قهر تو کامل شده است


بی نیاز است ز هر ترجمه و تفسیری


 سوره اشک که از چشم تو نازل شده است


 شک ندارم که به معراج مرا خواهد برد


 آن نمازم که به لبخند تو باطل شده است


 از کرامات تو بوده است اگر می بینیم


 سائلی یک شبه حلال مسائل شده است


ورنه در مزرعه ی عشق پس از عمری رنج


رسم این است ندانیم چه حاصل شده است


یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران