هم‌قافیه با باران

۳۷۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست عشق کدامست غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمری است در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب


فریدون مشیری
۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۷
هم قافیه با باران

می خواهم مجلات اعتراف کنند

که من بزرگ ترین آنار شیست قرنم

این بهترین فرصت برای با تو بودن

 در زمینه یک عکس است

تا خوانندگان صفحه های جنایی ـ عشقی نیز بدانند 

که معشوق من تویی...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

تومرغ عشقی و درجانم آشیانه گرفتی

هزارگلشن دل را به یک بهانه گرفتی



مرا دلیست که هرگز به دلبری نسپردم

درین خرابه ندانم چگونه خانه گرفتی



من آن کبوتر پروازی ام که رام نبودم

مرا به دام کشیدی به آب و دانه گرفتی



به برق خشم براندی به نازچشم بخواندی

ببین کبوتر دل را چه دلبرانه گرفتی



جوانه ها به دلم از نسیم عشق تو سرزد

شدی چوآتش و درنطفه ای جوانه گرفتی



بهای ناز تو جان بود اگر دریغ نکردم

درین معامله هم بارها بهانه گرفتی



چگونه نام وفا می بری که از ره یاری

به یادمن ننشستی سراغ من نگرفتی



هزارمرغ غزلخوان به نام عشق تو پرزد

میان ان همه بال مرا نشانه گرفتی



چو بلبلان بهاری ترانه خوان تو بودم

به صد بهانه ز من لذت ترانه گرفتی



بیا بیاکه پس ازشِکوِه ها هنوز هم ای یار

تو مرغ عشقی و در جانم آشیانه گرفتی


مهدی سهیلی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۶
هم قافیه با باران

هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید


 و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید



رشته‎ای _جنس همان رشته که بر گردن توست_


چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید



نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها


 تپش تب‎زدۀ نبض مرا می‎فهمید


 

آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد


مثل خورشید که خود را به دل من بخشید



 ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم


هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید



خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد


ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید



منک ه حتی پی پژواک خودم می‎گردم


آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید


  محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

شرابی تلخ می خواهم بیاور درد بسیار است

که من می سوزم و می سازم و نامرد بسیار است


شبیه کوه بغض آتشینم را فرو خوردم

که صبر و طاقت این آدم خونسرد بسیار است


چه از من مانده جز دستان خالی و دلی لبریز..

درختی که به پایش خاطرات زرد بسیار است


دلم خوش بود تنها از منی من از توام افسوس

به دور خانه ی معشوقه ها شبگرد بسیار است


بلای خانمان سوزی که می گویند یعنی تو

بلاهایی که عشقت بر سرم آورد بسیار است


به من گفتی برای ماندنت دیگر دلیلی نیست

-به دنیال تو می آیم- نرو برگرد...بسیار است


سیدعلیرضا جعفری

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۴
هم قافیه با باران

شعری که قرار است نمک داشته باشد

پیدا است که باید متلک داشته باشد 

در مصرف رندانه کک قائده داریم

هر پاچه قرار نیست که کک داشته باشد 

وقتی که خودش داشته ما کار نداریم

خب داشته اصلا به درک داشته باشد

لبخند یکی از تبعاتی است که در طنز

می‌آید تا خنده محک داشته باشد 

آدم چه نیاز است بخندد وسط جمع

وقتی که لبش نیز ترک داشته باشد 

ایکاش که از نو بنگارند دبیران

تاریخ نباید حسنک داشته باشد 

مردودترین قسمت تاریخ همین‌جاست

اینجا که بشر نمره تک داشته باشد 

با صحبت اگر حل بشود کار درستی است

هر کس که به هر مسئله شک داشته باشد 

آن قدر زبون نیست که آدم نتواند

یک قطعه زبان بین دو فک داشته باشد 

آیینه که زیبا نکند زشت کسی را

زیبا چه نیاز است بزک داشته باشد 

آن قدر شکم باد شد از فقر که امروز

دلبند شما بادکنک داشته باشد 

می‌ترسم از آن روز که در نامه اعمال

پا تا سر ما دوز و کلک داشته باشد 

وقتی که مگس ساکن کندوی عسل شد

باید که عسل هم شکرک داشته باشد 

آدم به خدا باز کمی وسوسه دارد

برجی بر میدان ونک داشته باشد 

حالا که جوانیم ولی عیب ندارد

آدم سر پیریش کمک داشته باشد 

اینها همه شوخی است فقط لقمه‌ نانی

کافی است اگر چند کپک داشته باشد


 ناصر فیض

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

چه غریب ماندی ای دل،نه غمی،نه غمگساری


نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری


دل من،چه حیف بودی که چنین زکارماندی


چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری


سحرم کشیده خنجرکه:چراشبت نکشته ست


تو بکش که تانیفتد دگرم به شب گذاری


بسرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟


که چوسنگ تیره ماندی همه عمر برمزاری


نه چنان شکست پشتم که دوباره سربرآرم


منم آن درخت پیری که نداشت برگ وباری


سر بی پناه پیری به کنار گیر وبگذر


که به غیرمرگ دیگر نگشایدت کناری


به غروب این بیابان بنشین غریب وتنها


بنگر وفای یاران که رها کنند یاری


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۲
هم قافیه با باران

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان باز نشینند به عشقت ز قبور

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبا ، منظور

سِحر ِ چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنّار ببندد زنبور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنیّ وُ تو به خویی مشهور

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور


سعدی شیرازی

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۱
هم قافیه با باران

کدام چشم بد آیا.... کدام دست شکست؟

دوباره شیشه ی ما را کدام مست شکست؟

هزار تُنگ به هم آمدیم، شد دریا

بلند همت ما را کدام پست شکست؟

همیشه در پس پرده دو چشم پنهان است

چه غم از اینکه در این سو هر آنچه هست شکست؟

چه ساده لوح کسی که به موج پشت کند

به روی باد دری را هر آنکه بست شکست

خلاف منطق معمولتان در این قصه

بت این چنین سرِپا ماند و بت پرست شکست

دل من آینه سان غرق در تجلی بود

به محض اینکه غباری بر او نشست شکست



غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران
ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست

هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر
همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست

تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست

تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست

آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست

همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست

چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست

کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست.

 خواجوی کرمانی
۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

علیرضا قزوه : این طنز را فی البداهه برای خانوم ابتکار سرودم که شنیدم سفرشان به اهواز را به علت خطرناک بودن ریزگردها لغو کرده اند:


خانوم ابتکار عجب ابتکار کرد

اهواز را خزانه ی گرد و غبار کرد


تاثیر ریزگرد نه تقصیر دولت است

این کار را نه دولت با اقتدار کرد


حتی اگر به نیروی عقل و خرد شود

یک روز ریزگرد جهان را مهار کرد


باید به انتظار شیوخ عرب نشست

باید دعا به دولت امیدوار کرد


شاید گناه راست گرایان سنتی ست

این کار را بگو که گروه فشار کرد


خانوم ابتکار به لغو سفر رسید!

خود را به ریزگرد نباید دچار کرد


می خواست چاره ساز کند چاره کار را

لغو سفر به خاطر حق اختیار کرد


دست دعا به سوی خدا کرد تا بلند

جدا برای مردم بیچاره کار کرد


خانوم ابتکار دعا نیز هم نکرد

خانوم ابتکار فقط ابتکار کرد


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو ! 

جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

.

آتش، آب می‌شود عقل خراب می‌شود 

دشمنِ خواب می‌شود دیده من برای تو …

جامه ی صبر می‌دَرَد، عقل ز خویش می‌رود 

مردم و سنگ می‌خورد عشق چو اژدهای تو

.

 بند مکن رونده را! گریه مکن تو خنده را! 

جور مکن که بنده را نیست کسی به جای تو …

آب تو چون به جو رود کی سخنم نکو رود؟

گاه دمم فرو رود از سبب حیای تو !

.

چیست غذای عشق تو؟ این جگر کباب من

چیست دل خراب من؟ کارگه وفای تو !

.

خابیه جوش می‌کند کیست که نوش می‌کند 

چنگ خروش می‌کند در صفت و ثنای تو

عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم 

دید مرا که بی‌توأم، گفت مرا که: وایِ تو !

.

دیدمْ صَعْب منزلی، در هم و سخت مشکلی

رفتم و مانده‌ام دلی کشته به دست و پای تو ! .


مولانا

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بیا عاشقی را رعایت کنیم 
ز یاران عاشق حکایت کنیم 

از آن ها که خونین سفر کرده اند 
سفر بر مدار خطر کرده اند 

از آن ها که خورشید فریادشان 
دمید از گلوی سحر زادشان 

غبار تغافل ز جانها زدود 
هشیواری عشقبازان فزود 

عزای کهنسال را عید کرد 
شب تیره را غرق خورشید کرد 

حکایت کنیم از تباری شگفت 
که کوبید درهم، حصاری شگفت

از آن ها که پیمانه «لا» زدند 
دل عاشقی را به دریا زدند 

ببین خانقاه شهیدان عشق 
صف عارفان غزلخوان عشق 

چه جانانه چرخ جنون می زنند 
دف عشق با دست خون می زنند 

سر عارفان سرفشان دیدشان 
که از خون دل خرقه بخشیدشان 

به رقصی که بی پا و سر می کنند 
چنین نغمه عشق سر می کنند: 

«هلا منکر جان و جانان ما 
بزن زخم انکار بر جان ما 

اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، این مرهم عاشق است 
که بی زخم مردن غم عاشق است 

بیار آتش کینه نمرود وار 
خلیلیم! ما را به آتش سپار

در این عرصه با یار بودن خوش است 
به رسم شهیدان سرودن خوش است

بیا در خدا خویش را گم کنیم 
به رسم شهیدان تکلم کنیم 

مگو سوخت جان من از فرط عشق 
خموشی است هان! اولین شرط عشق 

بیا اولین شرط را تن دهیم 
بیا تن به از خود گذشتن دهیم 

ببین لاله هایی که در باغ ماست 
خموشند و فریادشان تا خداست 

چو فریاد با حلق جان می کشند 
تن از خاک تا لامکان می کشند 

سزد عاشقان را در این روزگار 
سکوتی از این گونه فریادوار

بیا با گل لاله بیعت کنیم 
که آلاله ها را حمایت کنیم 

حمایت ز گل ها گل افشاندن است 
همآواز با باغبان خواندن است


قیصر امین پور

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید

گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید

قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید

مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید

شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید

سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم

هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید


سید حسن حسینی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۴۲
هم قافیه با باران

همین عقلی که با سنگِ حقیقت خانه می سازد

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد


سر مغرور من ! با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد


مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد


مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

که عشق از پیله های مُرده هم پروانه می سازد


به من گفت ای بیابان گردِ غربت کیستی؟ گفتم :

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد


مگو شرط دوامِ دوستی دوری است ، باور کن

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد


فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم


رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم


گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

سرخی رویم از این است که خونین جگرم


کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم


این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم


عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم


مثل ابری شده ام دربه درِ شهربه شهر

وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...


 میلاد عرفان پور 

۱ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۳۶
هم قافیه با باران

چه کسی روی لبان تو شکر ریخته است؟

قهوه چشم تو را باز قجر ریخته است؟


هدفش چیست از این تلخی و شیرینی ها؟

آنکه در خیر عمل های تو شر ریخته است


عاشقت بوده خدا و به گمانم قندیل

اشک او بوده که از عصر حجر ریخته است


گونه ماه گل انداخته با دستانت

از هر انگشت تو صد گونه هنر ریخته است


مستی چشم تو باید که چنین غرق کند

بس که انگور به دریای خزر ریخته است


وای اگر خیره شود صاعقه ات میسوزم

روی کبریت نگاه تو خطر ریخته است


نیست قالیچه ای از موی تو ابریشم تر

پیش پایت چقدر شانه به سر ریخته است


فتح اندام تو با هیچ رقم ممکن نیست

اینهمه برف که بر کوه و کمر ریخته است


زل به هرکس بزنی کار دلش ساخته است

روی خط مژه های تو تبر ریخته است


سالها هم بروی باز شنیدن داری

در صدایت نفس مرغ سحر ریخته است


پر شد از "ریخته" فنجان ردیف غزلم

نوش جانت که فقط خون جگر ریخته است


شهراد میدرى

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

یاد دارم در غروبی سرد سرد،

می گذشت از کوچه ما دوره گرد،

داد می زد: "کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم"،

اشک در چشمان بابا حلقه بست،

عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،

اول ماه است و نان در سفره نیست،

ای خدا شکرت، ولی این زندگی است؟!!!


سوختم، دیدم که بابا پیر بود،

بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،

بوی نان تازه هوش اش برده بود،

اتفاقا مادرم هم، روزه بود،

صورت اش دیدم که لک برداشته،

دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،

باز هم بانگ درشت پیرمرد،

پرده اندیشه ام را پاره کرد...،

"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،

دست دوم، جنس عالی می خرم،

کوزه و ظرف سفالی می خرم،

گر نداری، شیشه خالی می خرم،

خواهرم بی روسری بیرون دوید،

گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟!!"


قیصر امین پور

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۰
هم قافیه با باران

امشــب غـــــزل، مــرا به هـــوایی دگـــر ببــر

تــا هــــر کجــــا کـه می بــردت بال و پـر ببــر


تـا نـاکجــــا ببـــــر کـــه هنـــــوزم نبــــرده ای

ایـــن بـارم از زمیــــن و زمــــان دورتــر ببـــر


این جا برای گم شدن از خویش کوچک است

جایی کـه گـم شــوم دگـر از هــر نظــر، ببـــر


آرامشــــى دوبـــــاره مــرا رنـــج مـی دهـــد

مـگـذار در عـــذابـــم و ســوی خطـــر ببـــر


دارد دهــــان زخــــم دلـــم بستـــه می شود

بـــازش بــه میهــــمـانــی آن نیشـتـر ببــــر


خود را غـــزل، بـه بـــال تـو دیگر سپــرده ام

هر جا که دوست داری ام امشـب ببــر، ببــر


محمّدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۹
هم قافیه با باران

این همه دست به سوی تو دراز است رضا !

باز مشت من و آغوش تو باز است رضا !


باز «من» دارد از آن دور تهی می‌آید

آن که می‌آید از آن دور جنازه است رضا !


زنده شد پیش نگاهت، تو خدایش شده‌ای

کفرِ «خورشید» پرستان پُرِ راز است رضا !


دست من نامه‌ای از توست، نوشته‌ست در آن:

به حرم آمدن مست مجــــاز اســت رضا!


من و انگور، دلی مست و نگاهی پرِ اشک

قبله در حسرتِ این راز و نیاز است رضا!


هشت رکعت وسط صحن تو افتاد به خاک

رقص عشق است، فقط شکل نماز است رضا !


هر دلی می‌رسد از راه شکسته ‌است...چقدر

جاده‌ی عاشقیت حادثه ساز است! رضا !


آه! آواز خوش گوشه‌ی «نیشابور»ت

در مقامی پر از اندوه «حجاز» است رضا !


پیش پرهای کبوتر، آسمان دل تو

تا خدا، پنجره در پنجره باز است رضا !


قاسم صرافان

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران