هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

روی پیشانی ام سیاه شده

دستمال ِ سپید ِ مرطوبم

دارم از دست می روم اما

نگرانم نباش ، من خوبم !

 

هیچ حــســّـی ندارم از بودن

تــیــغ حس می کند جنونم را

دارم از دست می دهم کم کم

آخرین قطره های خونم را

 

در صف ِ جبر ِ خاک منتظرم

اختیار زمان تمام شود

زندگی مثل فحش ارزان بود

مرگ باید گران تمام شود !

 

از سـَــرم مثل ِ آب ، می گذرد

خاطراتی که تلخ و شیرین است

زندگی را به خواب می بینم

مرگ ، تعبیر ِ ابن ِ سیرین است

 

 

در سرت کل ّ ِ خانه چرخیدن

توی تقدیر ، در به در گشتن

هیچ راهی برای رفتن نیست

هیچ راهی برای برگشتن

 

خودکشی بر چهار پایه ی عشق

مثل ِ اثبات ، دال و مدلولی است

نگرانم نباش .. من خوبم

« مرگ یک اتفاق معمولی است »

  

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

گرگ ها مهمان چوپانند ، در خواب است دِه

برّه ها این را نمی دانند ، در خواب است دِه


گرگ آمد گرگ آمد ، این دروغی کهنه است

گرگ ها در جلدِ انسانند ، در خواب است دِه


توبه پیشِ گرگ ها کرده دروغ کهنه را

گرگ ها هم اهلِ ایمانند ، در خواب است دِه


شب تمسخر می زند بر کوششِ شب تاب ها

جغد ها پیوسته می خوانند ، در خواب است دِه


وحشت از پشت نقاب دشت سُوسُو می زند

سایه ها از هم گریزانند ، در خواب است دِه


شیرها از ترس کِز کردند پشت بوته ها

موش هایِ دِه نگهبانند ، در خواب است دِه


جام ها سُرخند از خون شقایق های دشت

زاغ ها ماه گلستانند ، در خواب است دِه



و از امشب روز خوش را خواب باید دید و بس

روز ها شامِ غریبانند ، در خواب است دِه


خواب می بینی عزیزم این حوالی گرگ نیست

گرگ ها مهمان چوپانند ، در خواب است دِه 



محسن سلطانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵
هم قافیه با باران

کو یک نفر که یاد دل خستگان کند؟

یا لا اقل حکایت ما را بیان کند


من زیر بار معصیتم ضعف کرده ام

دستی کجاست تا مدد ناتوان کند


تب کردم از مرور گناهان کوچکم

کو آتشی که خجلت ما را نهان کند؟


ما بی سلیقه ایم، تو حاجات ما بخواه

ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند


آتش میاورید که اشکم مرا بسوخت

کار شرار نار تو آب روان کند


ما را مران ز خویش چرا که زمانه راند

حاشا که دوست کار زمین و زمان کند


چیزی نصیب تو نشود از عذاب من

ایزد کجا محاربه با استخوان کند


شبها مرا برای خودت انتخاب کن

فرصت مده که دیگری ام امتحان کند


درهم بخر که سخت گرفتار و در همیم

خوب است گرچه چشم تو ما را نشان کند


از تو بعید نیست رفیق گدا شوی

مرد کریم میل به مستضعفان کند


محرم نمی شود به مناجات نیمه شب

هرکس که رو به محفل نامحرمان کند


صبح قیامت از تو، به تو می برم پناه

آغوش تو مگر که مرا میهمان کند


با آفتاب روز جزا پاک می شود

هر کس که قهر از کرم آسمان کند


 محمد سهرابی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران
آینه هستم و غمها کدرم میخواهند
عاشقم گرمی بی سابقه ی "ها" یت را

باد پیغمبری از سوی خدا بود و رساند
حجت شرعی بیتابی موهایت را

حنیف منتظر قائم
۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

ما عاشقیم و خوشتر از این کار، کار نیست

یعنی به کارهای دگر اعتبار نیست


دانی بهشت چیست که داریم انتظار؟

جز ماهتاب و باده و آغوش یار نیست


فصل بهار، فصل جنون است و این سه ماه

هر کس که مست نیست یقین هوشیار نیست


سنجیده ایم ما، به جز از موی و روی یار

حاصل ز رفت و آمد لیل و نهار نیست


خندید صبح بر من و بر انتظار من

زین بیشتر ز خوی توام انتظار نیست


دیشب لبش چو غنچه تبسم به من نمود

اما چه سود زانکه به یک گل بهار نیست


فرهاد یاد باد که چون داستان او

شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست


ناصح مکن حدیث که صبر اختیار کن

ما را به عشق یار ز خویش اختیار نیست


برخیز دلبرا که در آغوش هم شویم

کان یار یار نیست که اندر کنار نیست


امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است

گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست


بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست


بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش

صیاد من بهار که فصل شکار نیست


عماد خراسانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

کسی دیگر محبت های کوچک را نمی فهمد 

همیشه هیچکس ده تای کودک را نمی فهمد ..


سوالاتش پر از درد است،غیرت قاتل مرد است 

ولی زن معنی عشق پر از شک را نمی فهمد ...


پر از درد است و می خندد ، پر از درد است و می خندد 

نمی فهمد کسی اندوه دلقک را ... نمی فهمد ...


تمام سکه ها سنگین و بی ارزش ولی کودک 

فریب ادعای پوچ قلک را نمی فهمد..


نخش هر قدر طولانی ... همان اندازه تنهاتر ... 

کسی دلتنگی یک بادبادک را نمی فهمد...


تمام کودکی ها را برایش مادری کرده 

عروسک مهربانی های کودک را نمی فهمد ...


حسادت می کند مردی به چشم این همه عابر 

ولی او می رود ... معنای این شک را نمی فهمد ...


محمد محمودآبادی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

تا آمدی تمام وجودم نگاه شد

احساس بی ملاحظه ام سر به راه شد


خورشید از حضور تو الگو گرفت وُ بعد-

زیباتر از همیشه ی خود، مثل ماه شد!


تا گفتم عاشق اَت شده ام، دورتر شدی

سهمِ من از وجود تو اندوه و آه شد


فال اَم میان قهوه ایِ چشمهات بود

لرزید چشم های تو...فال اَم تباه شد


دیگر به درد هیچ غلامی نمی خورَد

معشوقه ای که واردِ دربار شاه شد!


سوء تفاهم است، عزیزم به خود نگیر!

مقصودِ من، دلی ست که غرق گناه شد


با وعده های سرد تو، سر خوش نمی شوم

هر سر، سری به عشق تو زد بی کلاه شد!


...


تقویم ها عزای عمومی گرفته اند

تاریخ بی حضور تو، روزش سیاه شد!


امید صباغ نو

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه


تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!

دلخون شده وصلم و لب های تو سرخ است


سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه

با هر که توانسته کنار آمده دنیا


با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد، زبانبازم و مغرور


پشت سر من حرف زیاد است! مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد


یک بار دگر، بار دگر، بار دگر...نه!


فاضل نظری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۹
هم قافیه با باران

قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم

از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم


من-به-دنبال-تو-با-عقربه-ها-می-چرخم

عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم


عشق یعنی که تو از آن دگری باشی و من

عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !


چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی

بشود-دور-و-برت-باشم-و-جرات-نکنم...


عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...

بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !


بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم

تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم


بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...

قول-دادم-به-کسی-غیر-تو-عادت-نکنم...


علی صفری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند


فاضل نظری 

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید

بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد

به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

تو بگوی تا بریزند و بگو که 


سعدی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

گفتم که شاید درد از این با هم نشستن هاست

برخاستی٬رفتی و آتش از دلم برخاست


آواره ام!برگرد!در من قصر شیرین است

یک تکه از خاک وجودم خانه لیلاست


چشمان من خاصیّت بخشندگی دارند

یک روز می بینی که چشمان تو هم زیباست


چیزی نگو ٬امشب صدا را باد خواهد برد

حسی که در دل داری از پیراهنت پیداست


من خسته ام...عمریست یک دیوانه در قلبم

سر می زند بر سنگ و میپرسد:کسی اینجاست؟


من عاشقم٬او نیست٬اما هر دو تنهاییم

من بی خودم تنهایم و او با خودش تنهاست


مهرانه جندقی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

کفشهایم کجاست‌؟ می‌خواهم بی‌خبر راهیِ سفر بشوم‌ 

مدتی بی بهار طی بکنم دو سه پاییز دربدر بشوم‌


خسته‌ام از تو، از خودم‌، از ما؛ «ما» ضمیر بعیدِ زندگی‌ام‌ 

دو نفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم‌


یک نفر در غبار سرگردان‌، یک نفر مثل برگ در طوفان‌ 

می‌روم گم شوم برای خودم‌، کم برای تو درد سر بشوم‌


حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم‌ 

آه خیلی از آن شکسته‌ترم که عصای غم پدر بشوم‌


پدرم گفت‌: «دوستت دارم‌، پس دعا می‌کنم پدر نشوی» 

مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم‌


داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است‌ 

نیستم در حدود حوصله‌ها، پس چه بهتر که مختصر بشوم‌


دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست 

گاه‌گاهی سری بزن نگذار با تو از این غریبه‌تر بشوم


مهدی فرجی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۲۳
هم قافیه با باران

قصد کرده است خدا جلوه ی دیگر بکشد

سوره یِ مریمی از سوره یِ کوثر بکشد


بگذارید همین جا به قدش سجده کنم

نگذارید دگر کار به محشر بکشد


دختر این است اگر، فاطمه پس حق دارد

از خداوند فقط مِنَّت دختر بکشد


مادر دَهر نزائید و نخواهد زائید

آنکه را از سر این آینه معجر بکشد


بالِ جبریل به این قُبه تمایل دارد

تا دمشق هست چرا جای دگر پر بکشد؟!


زینب آنقَدر بزرگ است که آماده شده است

یکسره جام بلای همه را سر بکشد


قبل از اینی که خودش جلوه کند آماده ست

عالمی را به تماشایِ برادر بکشد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۹
هم قافیه با باران

خبری می رسد از راه خبر نزدیک است

آب و آیینه بیارید سحر نزدیک است

طبق آیات و روایات رسیده ای قوم !

جمعه ی آمدن او به نظر نزدیک است

عاقبت فصل زمستان به سر آید روزی

باز هم گل دهد این باغ ثمر نزدیک است

قطره چون رود شود راه به جایی ببرد

به دعای فرج جمع اثر نزدیک است

با ظهورش حرم فاطمه را می سازیم

بار بر بند برادر که سفر نزدیک است

راه دور دل ما تا به در خیمه ی او

از در خانه ی زهرا چقدر نزدیک است

آه گفتم که در خانه و یادم آمد

غربت مادر و اندوه پدر نزدیک است

گر چه از آتش در سوخته جانم اما

بیشتر روضه ی کوچه به جگر نزدیک است

باز کابوس سراغ پسری آمده است

باز می لرزد و انگار که شر نزدیک است

مادرت را ببر از رهگذر نامردان

کوچه بند آمده از کینه خطر نزدیک است

تا که افتاد زمین زلزله در عرش افتاد

هاتفی گفت : قیامت به نظر نزدیک است

دو قدم رفته نرفته نفسش بند آمد

پسرش گفت بیا ، خانه دگر نزدیک است

داغ مادر به جگر می رسد اما انگار

اثر داغ برادر به کمر نزدیک است


محسن عرب خالقی

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

دلم که یاد شما گاه گاه می افتد

به سمت کوچه ی چشمت به راه می افتد


نمیرسد به ته کوچه ای که بن بست است

شبیه قطره ی اشکی که گاه می افتد ...


حکایت من و تو نقل " یوسف " و " چاه " است

قرار این شده : " یوسف " به " چاه " می افتد


میان ما به غلط عشق اتفاق افتاد

همیشه قسمت ما " اشتباه " می افتد !


تبر به ریشه ی خود میزدی تو با تردید

درخت بی رگ و ریشه به آه می افتد


هلال وار شکستی و من گمان کردم

میان خانه ی همسایه ماه می افتد !


چقدر فرصت چشم شما تماشایی است

دلم در این کوچه راه می افتد ...



 مژگان عباسلو 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۶
هم قافیه با باران

ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺮﮐﺲ

ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺸﺖ ﮔﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺵ ﺍﺳﺖ ...

ﻣﺸﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ...

ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﺎﻧﻢ ﻭ ﺩﻭﺭﺗﺎﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...

ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭ ﻧَﺤﯿﻒ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻠﺒﻢ !

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ ! ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻡ ﺁﻭﺭﺩﻩ !

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ... ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻭﺯﻡ !

وقتی ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ... ﭼﻨﮓ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ...

ﻣﻮﺝ ﻣﻮﺝ ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ...

ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﭼﮏ ﻧﺤﯿﻒ....


احمد شاملو 

۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران
بر قامت صبرش، چه فرود آمده سرها
از حیدریِ هیبتِ او، بوده ظفرها

تنها نه ملائک به طوافِ گلِ رویش
بل سجده‌کنان در حرمش، شمس‌و‌قمرها

آن را که خیال زر و سیم است به دامن
گو سویِ دمشق‌ است همه دُرّ و گهرها

سخت است ازآن واقعه‌ی هجر‌ سرودن
زیبا چو به دیده، همگی زیر و زبرها

بانو همه‌ی عشق به گودال سپرد و
با رأس برادر، چه سفرها... چه خطرها...

لرزید تن عرش، ازین داغِ جدایی
وز غصه‌ی او خم شده بسیار، کمرها
 ***
ما بهرِ دفاع از حرمش، کوهِ نبردیم
حاشا که خورد باردگر خونِ‌جگرها

مسعود انصاری
۰ نظر ۰۵ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۱۴
هم قافیه با باران

مرا دوباره شکستید یادتان باشد

که انتقام بگیرم اگر زمان باشد


مرا به جرم پریدن... به خاک افتادم

که آسمان شما باز آسمان باشد!


در این زمانه، آدم به مرگ محکوم است

اگر که صاحب یک قلب مهربان باشد


تبر به دست من ِ خسته می زنید چرا؟

که خواست لانه برای پرندگان باشد؟!


مرا بگیر و بُکش قهرمان پوشالی

که دست های تو پایان داستان باشد


چنان بُکش که نبیند چه دید عاشق تو!

که از کشیدن یک آاااه! ناتوان باشد


و سرنوشت من این بود حرف آخر تو:

بمیر تا که فقط شعر، بینمان باشد!


سید مهدى موسوى

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
من برگ پاییزم تو آواز بهاری
من ساز مردابم تو شور آبشاری

از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی
از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری

من رود با تو سربلندم آبشارا!
وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری

تو ماه بانو، شاه بانو... آه بانو!
من برکه ای در حسرت آیینه داری

گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد
گاهی که دستت را به دستم می سپاری

نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف -
شاید مرا هم از خریداران شماری

جواد زهتاب
۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران