هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

اینجا کجای زمین است؟ اینجا کجای زمان است؟

از پیرمردان بپرسید،این داغ داغ جوان است

 

گلدان خالی! گلت کو؟ ای باغ کو بلبلت کو؟

ای اشک ما را سبک کن، بار غم او گران است

 

پرواز همواره نیکوست، آغاز فصل پرستوست

پایان غصه؟ نه ای دوست، این اول داستان است

 

باید که ای دل بسازی، باید که ای دل بسوزی

باید دهان را بدوزی، وفتی زبان ناتوان است

 

آواز در چنگ بغض است، فریاد من سرمه رنگ است

چشمان من زنده رودی در گوشه ی اصفهان است

 

ای گل چه نشکفته رفتی، ای بید آشفته رفتی

ای نخل ناگفته رفتی، این ماتم باغبان است

 

فصل هجوم تگرگ است، می آید و مثل مرگ است

نه فکر شاخه نه برگ است، پاییز نامهربان است


جواد زهتاب

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۵۲
هم قافیه با باران

موهام روی شانه طوفــان غم رهاست

 امشب شب عروسی من یا شب عزاست


دارند از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست


دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست


حتی طنین زلزله ویــران نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست


من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...


آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها رسیده ترین میــوه خداست


اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست


آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست


روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست


کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب شب عروسی من یا شب عزاست


حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !


پانته آ صفایی

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

چراغا مرده و تاریکه خونه

همه خوابن منم چشمامو بستم

همه خوابن منم باید بخوابم

منم باید...ولی بیدار نشستم


ببین کم خوابی شبهای بی بی

جلو بی خوابی من ، هیچ ه هیچه

بهت فک میکنم قلبم میلرزه

نفس تا میکشم عطرت می پیچه


غذا از اشک چشمام شووره هرشب

همش بازیچه ی دلتنگیامم

دیگه لبخندامم شیرین نمیشه

بدون شب بخیرت، تلخه کامم 


خودت میدونی که باید تموم شه!

میدونم....من خودم اینجوری گفتم

ولی تا چشمامو رو هم میذارم

دوباره یاد اون روزا میفتم


همون روزا که دستامو گرفتی

که من گم بودم و پیدااام کردی

همون وختا که هرجایی میرفتی

میدونستم دوباره برمیگردی


برا تو از خودم اسطوره ساختم

گذاشتم فک کنی مث یه کوهم

ولی دستای حسرت رو گلومه

یه خنجر رفته انگاری تو روحم


میگن بد دردیه درد جدایی

که هرچی بگذره ، بدتر میشه جاش

شاید من اشتباه کردم، شنیدم

یه وختا تا ابد میمونه زخماش!


د بسه لعنتی باید بخوابم

دیگه تاریکی شب داره میره

نوشتم :"من هنوز عاشق..."خدایا

یکی گوشیمو از دستم بگیره...


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۲
هم قافیه با باران

گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد

بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد


می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی

ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد


آماده بود از سر خود وا کند مرا

قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد


من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم

اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد


اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت

مختار بود و دست قضا را بهانه کرد


گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .

پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد


می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .

سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد


می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست

صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد


او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .

حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد


بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش

قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد


مهدی نژاد هاشمی

۱ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها

به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها

هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها

ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها

جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها

چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها


هاتف اصفهانی

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۵۲
هم قافیه با باران

پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را

نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را


تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را

پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را


دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو

برف و کولاک زده راه خراب است نرو


بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم


بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند

این شب وسوسه انگیز مرا می شکند


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

این خانه هرگز ندیده عشقی به دلبندی تو

پیچیده در کوچه ی ما بوی خداوندی تو

 

مانند ماهی، ولی نه! شاید که شاهی، ولی نه!

دیوانه ام کرده گاهی این بی همانندی تو

 

من راز سربسته بودم مشت مرا باز کردی

غنچه ندیده نسیمی هرگز به ترفندی تو

 

دستان کوتاه شعر و دامان نام بلندت

آغوش شعرم کجا و طبع دماوندی تو

 

تو جانِ جانی تن از من  یوسف تو پیراهن از من

ماییم و جسمی فدای روح خداوندی تو


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۴ اسفند ۹۳ ، ۰۱:۰۰
هم قافیه با باران

این داغ تازه ایست بر آن کهنه داغ ها

بالا بلند! رفتی از این کوچه باغ ها

 سینه به سینه داغ نهادیم روی داغ

کوچه به کوچه پر شد از این اتفاق ها

 وقتی نگاه می کنم از جای جای شهر

داغ تو روشن است به جای چراغ ها

 پایان قصه ها همه تلخ است بعد از این

گم می کنند خانه ی خود را کلاغ ها

 وقتی بهار می رسد از راه، آه! آه!

جایت چه خالی است در این کوچه باغ ها

 آه ای چنار پیر در این فصل یخ زده

گل از گلت شکفت ولی در اجاق ها!


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۲
هم قافیه با باران

یوسف به کلافی سر بازار تو باشد

بیچاره دل من که خریدار تو باشد!

 

امید تویی، عید تویی، فصل شکفتن؛

بوی خوش پیراهن گلدار تو باشد

 

این راه چه راه است که پشت سرت آه است؟!

باشد که خداوند نگهدار تو باشد!

 

زیباییت ای ماه چه دیوانه کننده است

بیچاره پلنگی که گرفتار تو باشد

 

نارنج چه کاری ست که دست همه دادند؟!

ای عشق گمان می کنم این کار تو باشد


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

زلفْ مشکی، چشمْ آبی، خال خوبان قهوه ای ست

پس به این ترتیب گاهی حال انسان قهوه ای ست

 

قهوه ای شد عینک وکفش و کلاه و کیف تو

پس یقین دارم مد امروز ایران قهوه ای ست

 

چون تماشاگرنماها گِل به ما پاشیده اند

بعد از این پیراهن تیم سپاهان قهوه ای ست

 

بسکه فنجان بر سر مردان به نامردی شکست

رنگ و روی بعضی از این زن ذلیلان قهوه ای ست

 

شهر رفسنجان که سی سال است مغز پسته ای ست

در کنارش زاهدان مانند کرمان قهوه ای ست

 

شد سراپایش گِلی از بسکه در چاه اوفتاد

یوسف گمگشته چون آید به کنعان قهوه ای ست

 

بخت بعضی ها سپید و بخت خیلی ها سیاه

بخت ما در این میان اما کماکان قهوه ای ست


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
انسان امروزی - مفید و مختصر - تنهاست !
تنهای تنها ... کاملاً ... از هر نظر ... تنهاست !

تنهایی اش را می برد با خود به هر شهری
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !

با آنکه در آغوش هم هستیم ؛ تنهـــاییم
هر «خانواده» جعی از «چندین نفر تنها» ست!

علمی به نام علم « تنهایی شناسی» نیست !
-با اینکه در این روزها نوع بشر تنهاست –

نقاش تنهایی یک شهر بزرگم من !
هر خالقی در موقع خلق اثر تنهاست !

دل را - به هر تعداد لازم بود - قسمت کن!
هر کس «یکی» را دوست دارد بیشتر تنهاست!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران
از بودن با تو از این آغاز می ترسم
از اینکه با من می شوی همراز می ترسم

عمری کبوتر با کبوتر عاشقی کرده
حالا به بازی می رسد ...من باز می ترسم

چشمان تو تیر و دلم صید و کمان ابرو
فکر شکاری و من از پرواز می ترسم

محدوده ی بازی من محدود شد با تو
شاهم ولی از کیش یک سرباز می ترسم

شق القمر کردم دلت را بعد ترسیدم
پیغمبری هستم که از اعجاز می ترسم .

محمد شیخی
۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

با من بی کس تنها شده یارا تو بمان


همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان


من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام


تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگار دل من


بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست سواران را لیک


دل ما خوش به فریبی است‌، غبارا تو بمان


هر دم از حلقه ی عشاق پریشانی رفت


به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان


شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم


پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان


«سایه‌» در پای تو چون موج دمی زار گریست


که سر سبز تو خوش باد کنارا تو بمان


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز


روندگان طریقت ره بلا سپرند

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز


غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب

که نیست سینه ارباب کینه محرم راز


اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز


چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم

ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز


چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت

که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز


بدین سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز


غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست

جمال دولت محمود را به زلف ایاز


غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست


نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست


سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست


عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده پرست


برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست


آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است وگر باده مست


خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست


حافظ شیرازی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

خانمی با همسرش گفت این چنین:

 کای وجودت مایه ی فخر زمین! 


ای که هستی همسری بس ایده آل!

 خواهشی دارم... مکُن هی قیل و قال! 


هفت سین تازه ای خواهم ز تو!!

کم توقع گشته ام در سال نو!!!


سین یک، سیّاره ای، نامش سمند!

 تا که در دل هی کنم من آب، قند!!!


سین دوم، سینه ریزی پُر نگین 

 تا پَرَد هوش از سر اهل زمین! 


سین سوم، یک سفر سوی فرنگ

 دیدن نادیده های رنگ رنگ..


سین چارم، ساعتی شیک و قشنگ

 تا که گویم هست سوغات فرنگ! 


سین پنجم، سمع دستورات من! 

تا ببالم من به خود، در انجمن....


چون دو سین دیگرش آمد کم او

رفت اندر فکر و اندیشه فرو ..


گفت با ناز و کرشمه، که ای عیال!

 من کم آوردم دوسین ای خوش خصال! 


گفت شویش: من کنون یاری کنم

با شما البته همکاری کنم! 


سین شش، سنگی برای قبر من! 

تا ز من عبرت بگیرد مرد و زن! 


سین هفتم، سوره ی الحمد خوان...

 تا مگر از آن شود شاد این روان!



اگر نام شاعر را میدانید لطفا ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

برای پرسه زدن تا صبح ..شب خیال تو کافی بود

دلم هوای نمردن داشت ..که حس وحال تو کافی بود

سکوت بود و هوای تو..فرشته ای که نجاتم داد

برای بردنم از این شب ..صدای بال تو کافی بود

میان بغض وشکستنها..دلم برای تو می لرزید

که شانه های تو را کم داشت..که دستمال تو کافی بود

به جز حرارت دستانت کسی نپرسی از حالم

اگرچه خوبی حالم را..فقط سوال کافی بود

چقدر باد که می کوبید..چراغ خلوتمان روشن

چقدر برف که می آمد ..چقدر شال تو کافی بود

تمام شب که پر از ابرم ..تمام شب که نمی بارم

دلم به صورت ماهت قرص ..که احتمال تو کافی بود

تو خود هوای غزل بودی..لب تو بست دهانم را

برای نقطه پایانم...همیشه خال تو کافی بود...


اصغر معاذی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

...و عشق بود که آغاز قصه تنها بود

و عشق بود که آغاز قصه ی ما بود

و عشق بود که پرواز شد پرستو را

به صبح باغچه پاشید عطر شب بو را

و طبع خاک هم از عشق بود اگرگل کرد

که گل چنان شد و عشوه به کار بلبل کرد

و بلبل آمد و آوازعاشقی سرداد

خبر،هزارکبوتربه آسمان پرداد

خبرچه بودکه هرجمع راپریشان کرد

به پیله رفت ودل شمع راپریشان کرد؟

خبررسید به صحرا و قیس، مجنون شد

و قصه ای شد و قلب قبیله ای خون شد

و عشق آمد و یوسف شد آمد و زن شد

و عشق راهی بازار و کوی و برزن شد

و شمس شد که بتابد به جان مولانا

و جان شعر شد و شعرها مطنطن شد

برای وسوسه کردن شبی زلیخا شد

برای بردن دل روز بعد لیلا شد

و کم کم آمد و آواز هر قناری شد

و نم نم آمد و با زنده رود جاری شد

نوای دف شد و درخود گرفت جان مرا

قلم به کف شد و نقشی زد اصفهان مرا

و عشق ماه بلندی بر آسمان تو بود

همیشه آینه ی شعرمهربان تو بود

وعشق بود که هر قصه را بهم می زد

و عشق بود که این غصه را رقم می زد:

شهاب بودی و در شام من رها بودی

سپیده بودی و از تیرگی جدا بودی

«طنین غلغله درروزگار افکندی»

سکوت حنجره ی عشق را صدا بودی

صدای پای خیالت چه خواب ها آشفت

برای خواب تغزل صدای پا بودی

غزل چو زورقِ بی ناخدا  خدا می خواست

برای زورقِ بی ناخدا  خدا بودی

غمت قرابت دیرینه داشت با عزلت

غمی عمیق تر از زخم انزوا بودی

ترا شنیدم و جز اینکه مهر نشنیدم

«ترا چشیدم و شیرین تر از وفا بودی»

خوشا شما! که کجا بودی و کجا رفتی

خوشا شما! که از این سوی ماجرا رفتی

و باز ما که چه بی چون و بی چرا ماندیم

و باز ما که در این سوی ماجرا ماندیم!


جواد زهتاب

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

حال همه‌ی ما خوب است 

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 

با این همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 


سید علی صالحی

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

شبانه های مرا می شود سحر باشی؟

و میشود که از این نیز خوبتر باشی ؟


تداوم من و دریا و آسمان با تو

همیشگی ست اگر هم تو رهگذر باشی


نیازمند توام مثل زخم لب بسته

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی


غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست

ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی


ببین چه دل خوشی ساده ای: همینم بس

که یاد من به هر اندازه مختصر باشی


چقدر دفترکم رنگ و روح می گیرد

تو در حواشی این متن هم اگر باشی


دوباره جذبه به پرواز میدهد شعرم

کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی


نگاه می کنی و من ز شوق می میرم

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی


من عاشق خطری با توام خوشا آن روز

که بی دریغ تو هم عاشق خطر باشی



اگر نام شاعر را میدانید ما را مطلع فرمایید. با تشکر

۰ نظر ۰۳ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران