هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

لگدی خورد به در،در که نه،دیوار شکست

خانه لرزید و تمام تن تب دار شکست


سمت دیوار و در آنقدر هجوم آوردند

عاقبت پهلوی آن مادر بیمار شکست


توی آتش نگران بود و به خود میپیچید

استخوانهای ضعیف تنش انگار شکست


کاش درهای مدینه وسطش میخ نداشت

سینه ی زخمی او با نوک مسمار شکست


فضه دل خون شد و بابغض صدا زد ثانی!

پای خود را به تن فاطمه نگذار،شکست


چه کند باغم نامردی این شهر،علی

سینه اش پرشده از غصه تلمبار،شکست


پیش چشمش چه کتک ها که به زهرا نزدند

هی کتک خورد و... دل حیدر کرار شکست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران
هوایش را به باران داد کوچه
خودش را دست طوفان داد کوچه

و اما باز هم طاقت نیاورد
زمین افتادی و جان داد کوچه

چقدر این کوچه ها نامرد دارد
میان جمع و غربت!! درد دارد

کسی از پشت در فریاد میزد
حمایت از علی پیگرد دارد

غریب و دلشکسته می کشاندند
و بیش از پیش خسته می کشاندند

نمیدانم چه حالی داشت وقتی
علی را دست بسته می کشاندند

زمین اهل خودش را خاک می کرد
زمان آن لحظه ها را پاک میکرد

و شاید روز رستاخیز میشد
اگر پیراهنش را چاک می کرد

دلش تنگ و پر از درد است باران
برایت گریه آورده است باران

بگو این ابرها در قم ببارند
هوای جمکران کرده ست باران
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۳۹
هم قافیه با باران

آخرین نافله های سحرت کشت مرا

درد دل کردن تو با پدرت کشت مرا


ای قیامت قد و بالات ، قیامت کردی

این چه حالی است؟ هلال کمرت کشت مرا


نبض من با تپش قلب تو همسو گشته

غصه داری دل پر شررت کشت مرا


فاطمه، عمق نگاه تو ز غم لبریز است

غربت مخفی چشمان ترت کشت مرا


همسفر، لحظه ی معراج تو نزدیک شده

دردمندانه وداع سفرت کشت مرا


ای پرستوی بهشتی مدینه، زهرا

این که سوزانده عدو بال و پرت کشت مرا


فاتح خیبرم و صاحب تیغ دو سرم

غصه ی کوچه و اشک پسرت کشت مرا


یاس نیلی شده ی گلشن توحیدی من !

گل زخمی که نشاندی به برت کشت مرا


اولین دادرسی صف محشر از توست

دادخواهی تو از دادگرت کشت مرا

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۲
هم قافیه با باران

بی نام تو زهرا، گره ای وا شدنی نیست

هرگز نفسی،بی تو مسیحا شدنی نیست


بوسه به گل دست تو معراج رسول است

فرزند کسی ام ابیها شدنی نیست


اصلا چه نیازی به پسر داشت پیمبر

نسل نبوی جز به تو احیا شدنی نیست


سلمان که مرید قدمت بود همیشه

فهمید که بی اذن تو آقا شدنی نیست


خورشید،زیادیست به هر جا که تو باشی

مانند تو هر نور که زهرا شدنی نیست


تو منحصرا بانی این چرخ کبودی

در خلقت ما نقش تو حاشا شدنی نیست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۴۵
هم قافیه با باران

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم 

کنیز هات نشستند و مو پریشانند 

نگاه کن همه ی بچه هات گریانند 

نشسته ایم کنارت نگاه کن ما را 

بگو نمیروی و روبه راه کن ما را 

زمان رفتن تو نیست استخاره نکن 

تو که هنوز جوانی کفن قواره نکن 

چگونه گریه برای نماندنت نکنم !؟ 

بگو چکار کنم که کفن تنت نکنم ؟ 

بیا و کار کن اصلاً ولی نشسته نکن 

تو را به دست شکستت مرا شکسته نکن 

بگو چکار کنم سمت پر زدن نروی ؟ 

مگر تو قول ندادی بدون من نروی ؟

کسی اجازه ندارد غذا درست کند 

برای فاطمه تابوت را درست کند 

نفس نفس زدن از زندگی سیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر پیرت کرد 

سه ماه آخر عمرت چقدر زود گذشت 

سه ماه آخر عمرت همش کبود گذشت 

مرا ببخش شکسته شدی و چین خوردی 

سه ماه آخر عمرت همش زمین خوردی 

همیشه دست به دیوار می شوی زهرا 

تکان نخور که گرفتار می شوی زهرا 

دو چشم بسته ی خود تو رو خدا واکن 

بیا و از سرت این دستمال را وا کن 

مرا ببخش اگر ریختند بر سر تو 

مرا به دیوار خورد معجر تو 

اگر نشد سرشان را به خویش بند کنم 

و از روی تو در خانه را بلند کنم 

دو موی سوخته از شانه ات در آوردم 

و میخ را ز در خانه ات در آوردم 

بمان که خانه ی امنی برات می سازم 

مدینه را همه را خاک پات می سازم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۵
هم قافیه با باران

حرف هجران شده بسیار به هم ریخته ام

باز از دوری دلدار به هم ریخته ام 


کاش ای کاش فقط نیمه نگاهی می کرد

به منِ عاشق بیمار ... به هم ریخته ام 


به گمانم پسر فاطمه با من قهر است

نشدم لایق دیدار به هم ریخته ام 


کار دستم دهد این بار گناهانی که

روی هم گشته تلمبار به هم ریخته ام 


با همه بار گناهی که به گردن دارم

مثل حُر آمدم این بار ... «به هم ریخته ام» 


دگر از دست خودم خسته شدم از بس که

شده ام مایه ی آزار به هم ریخته ام


من گنه می کنم و دائماً او می بخشد

من که از این همه تکرار به هم ریخته ام 


یک نفر یار ندارد! چه قدَر مظلوم است

از چنین وضع اسفبار به هم ریخته ام


با تمام بدی ام باز رهایم ننمود

خیلی از مرحمت یار به هم ریخته ام

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۴
هم قافیه با باران

دارد مرا کنار تو شرمنده می کند

این بی قرار بودن و هر لحظه بیم تو 

.

زهرای من بگو چه شده رو گرفته ای

خونش حلال هر که شکسته حریم تو

.

قدری بخند جان دوباره به من بده

حیدر فدای غصه و درد عظیم تو

.

دشمن که نه،ولی کمرم را شکسته است

زهرا، سه ماه دیدن حال وخیم تو 

.

زینب چگونه شانه زند بعد تو به مو

زینب دلش خوش است به دست کریم تو 


برخیز و باز مادریت را شروع کن

دل، تنگِ روزگار قشنگ قدیم تو

.

فرزاد نظافتی

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران
بـی نگاهت .. بـی نگاهت مرده بودم بارها..
ای که چشمانت گره وا می کنــد از کارها

مهر تو جاری شده در سینــه ی دریا و رود
دور دستاس تو مــی چرخند گندمــزارها ..

باز هم چیزی به جز نان و نمک در خانه نیست
با تو شیریـــن است اما سفـــره ی افطارها..

باغ غمگین است، لبخندی بزن تا بشکفند
یاس ها .. آلاله ها.. گل پونه ها.. گل نارها

برگ های نازکت را مرهمی جز زخم نیست
دورت ای گل ، سر بر آوردند از بس خارها...

بعد تو دارد مدینــه غربتـــی بی حد و مرز
خانه های شهر.. درها .. کوچه ها.. دیوارها..

نخل های بی شماری نیمه شب ها دیده اند
سر به چاه درد برده کـــــوه صبری ، بارها ...

سیده تکتم حسینی
۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

آب میریزم ولی خون میچکد از موی تو

این وصیت می شود خار گلوی شوی تو


رو گرفتی و زدی آتش به جان همسرت؛

مانده در دل حسرت دیدار ماه روی تو


راز این غسل شبانه بغض حیدر را شکست

دستم آخر خورده بر زخم ِ تر ِ پهلوی تو


موی زینب را چگونه شانه کردی؟...وای ِ من!

تا به امشب من ندیدم زخم ِ بر بازوی تو


جان حیدر باز کن چشم خودت را فاطمه!

کار من افتاده بر این دیده بی سوی تو


یک نگاهم کن، بگو آیا حلالم می کنی؟

برف پیری آمده در خانه ام بر موی تو


در میان خانه ی من یاس ِ پرپر گشته ای

میخ و درب و سینه دیوار دارد بوی تو


من امانت دار خوبی هم نبودم فاطمه

یار هجده ساله ام شرمنده ام از روی تو


حنیف منتظر قائم

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۲۹
هم قافیه با باران

عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست

این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست


 غربتم را همه دیدند و تماشا کردند

بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توست


کوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود

همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توست


صورت نیلی تو از نفس انداخت مرا

گرچه زهرای من این اول راهِ من و توست


آه از این شعله که خاموش نگردد دیگر

آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۳
هم قافیه با باران

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس 

تلخ کامیست اگر شهد و شکر هم بدهند

همه ی غصه ی یعقوب از ارین بود که کاش 

باد ها عطر که دادند خبر هم بدهند

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم

چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند

قوت ما لقمه ی نانیست که خشک است و زمخت 

بنویسید به ما خون جگر هم بدهند

دوست که دل خوشی ام بود فقط خنجر زد 

دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته ام مثل یتیمی که از او فرفره ای

بستانندو به او فحش پدر هم بدهند


حامد عسگری

۰ نظر ۱۴ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۱
هم قافیه با باران

آقا سلام روضه مادر شروع شد

باران اشک های مکرر شروع شد


آقا اجازه هست بخوانم برایتان

این اتفاق از دم یک در شروع شد


تا ریشه های چادر خاکی مادرت

آتش گرفت، روضه معجر شروع شد


فریادهای مادر پهلو شکسته ات

تا شد فشار در دو برابر شروع شد


این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب

بی اختیار گریه حیدر شروع شد


وقتی رسید قصه به اینجای شعر من

ایام خانه داری دختر شروع شد ...


دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر

یک ماجرا به قافیه سر شروع شد


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۱
هم قافیه با باران

اشک از دیده‌ی خونبار بیفتد سخت است

هر کجا بستر بیمار بیفتد سخت است 


به خدا فرق ندارد که کجا ، یک مادر 

کوچه یا در خم بازار بیفتد سخت است 


به زمین خوردن مادر به کناری امّا ... 

پیش چشم پسر انگار بیفتد سخت است


سینه اش شد سپر شیر خدا ، امّا حیف

کار این سینه به مسمار بیفتد سخت است 


صورت حور که از برگ گلی نازک تر

گذرش چون که به دیوار بیفتد سخت است


آنکه مادر شده این واقعه را می فهمد

بعدِ شش ماه اگر بار بیفتد سخت است 


خواست تا شانه کند موی سر زینب را ... 

شانه از دست گرفتار بیفتد سخت است ! 


 دیدنِ نیمه در سوخته سخت است ولی

دیدنِ صحنه به تکرار بیفتد سخت است ... 


کوچه ها اوّل غم واقعهء کرببلاست ... 

علم از دست علمدار بیفتد سخت است...


وحید محمدی

۰ نظر ۱۱ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۰
هم قافیه با باران

انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است


مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن

قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است


هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را

در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است


بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم

راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر 


بوسه بااکراه شیرین تر از آغوش رضاست

گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است


بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند

پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است


در کنارم در امانی از گزند روزگار

گل میان بازوان خار باشد بهتر است


گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است


تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی

گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است


چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را

دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است


قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست

زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

وقتی بهشت عزوجل اختراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد!


آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت!

تا هاله ای به دور زحل اختراع شد!


آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت...

نزدیک ظهر بود ... غزل اختراع شد...


آدم که سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد...


«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»

اینگونه بود ها...! که بغل اختراع شد...


حامد عسکری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

هـرگز تـو هـم مــانـنــد مـــن آزار دیــدی؟

یــار خــودت را از خــودت بــیــزار دیـــدی؟


آیــا تـو هـم هــر پــرده ای را تا گشودی


از چــار چــوب پـنـجـــره دیـــــوار دیــدی؟


اصـلا بـبـیـنـم تـا بـه حـالا صـخــره بودی؟


از زیـــر امــــواج آســـمـان را تـــار دیدی؟


نـام کـسی را در قـنـوتت گـــریـه کـردی؟


از «آتـنــا» گـفـتن «عــذابَ النـّار» دیدی؟


در پـشـت دیـوار ِحیاطـی شعـر خوانـدی؟


دل کـنـدن از یــک خــانه را دشـوار دیدی؟


آیا تو هم با چشم ِ بـاز و خیس ِ از اشک


خواب کسی را روز و شب بـیـدار دیدی؟


رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟


بیـمـار بـودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیــدی؟؟


حقــــا که بـا مـن فــرق داری ــ لا اقـل تـو


او را که می خواهی خودت یک بـار دیدی؟؟



 کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را

دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم

خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من

جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

گر برون آرند جانم را ز خلوت‌گاه دل

نیست ممکن، جان من، کز دل برون آرم تو را

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده

زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را

این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست

مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را

گفته‌ای: خواهم هلالی را به کام دشمنان

این سزای من که با خود دوست می‌دارم تو را


هلالی جغتایی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

...

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است


همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است...


بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است


نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است


به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند،

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است


ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است


به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است


قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

...

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست؛

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است


رویا باقری

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

ما را شب دیدار بود هر شب جمعه

 دل منتظر یار بود هر شب جمعه

 ای مشتریان گل زهرا بشتابید

 یوسف سر بازار بود هر شب جمعه

 خون شد جگر ما ز بس آدینه شمردیم

 بین دیده چه خونبار بود هر شب جمعه

 گویند چرا هیئتیان خواب ندارند

 گو فاطمه بیدار بود هر شب جمعه

 آدینه ای آن جان جهان می رسد از راه

 ز آن دل پی دلدار بود هر شب جمعه

 ای گمشده ی فاطمه برگرد که دل ها

 از عشق تو سر شار بود هر شب جمعه


کلامی زنجانی

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

مثل باغی سبز در یک روز بارانی قشنگی

مثل دریایی چه آرام وچه طوفانی قشنگی

روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی،

زلف بر صورت بیفشانی،نیفشانی قشنگی

خنده های زیرلب یا آن نگاه زیر چشمی،

شاید اصلا با همین حرکات پنهانی قشنگی

تا که نزدیکت می آیم در همان حال مشوش

-که میان رفتن وماندن پریشانی- قشنگی

این پلنگ بی قرارت را به کرنش می کشانی

ماه مغرورم!خودت هم خوب می دانی قشنگی

می نشینی دامن گلدار را می گسترانی

مثل نقش شمسه روی فرش کرمانی قشنگی

نه!...فرشته نیستی می سوزد آدم ازنگاهت

آری آتش پاره ای بااینکه شیطانی قشنگی

سرنوشت ما نمی دانم چه خواهد شد؟ولی تو

مثل حس ناتمام بیت پایانی قشنگی


قاسم صرافان

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران