عمریست اسیر دل زندانی خویشم
فارغ ز هوا و ز هوسرانی خویشم
از هرچه زلیخاست، برى گشتهام اما
محکومترین یوسـف زندانی خویشم
طالب به رموز عقلایم ولی افسوس
سر در گم اسرار، ز نادانی خویشم
بیـزار، ز هـر موعظـه و پند و بیـانـم
دانشطلــبِ یـار دبسـتـانی خویشم
بر مال جهان تکیه نکردم به همه عمر
سرشار ازین خصلت انسانی خویشم
در بحر فناییم و گــرفتار تلاطــم
دریا زده ى کشتی تـوفانی خویشم
دلگیر، ازیــن زندگـی پـر نوسانم
آزرده دل از بی سروسامانی خویشم
ساکن به کویر قمم و قسمتم ایناست
قانـع، به هـوای دل بــارانی خویشم
من حسرت گلهاى اقاقی به سرم نیست
عمریست که سرگرم گل افشانی خویشم
درشهـر، یکی نیست که مارا بشناسد
چون گمشدهٔ شهر غزلخوانی خویشم
از نام و نشانـم خبرى نیست، ولیکـن
مشهـور، به القــاب پـریشانی خویشم
ازخویش بریدم، که به خویشان رسم اما
درمسلخ خویشاست که قربانی خویشم
این پاسخ آن شعر«امین»است که گوید:
«دلبسته ى یـــاران خراسانی خویشم»
"ساقی"بده جامی که سر از تن نشناسم
هر چند که مست ِ می عرفانی خویشم