هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

حیرانی ممتد است مویت

یلدای مجعد است مویت

آمیزه ای از رضایت و شوق

پس جاده ی مشهد است مویت

گفتیم به باد داده خود را

گفتند مجرد است مویت

ما را به خدا رسانده بانو

انگار که معبد است مویت

شرقی و ظریف و با اصالت

اسلیمی گنبد است مویت

با این همه تیر بی ترحم

بر قتل من آمد است مویت

آشفتگی اش چه خوب فهماند

با شانه شدن بد است مویت

آنقدر لطیف و نرم ٬ گویا 

یک روح مجسَّد است مویت

عمرم شده آه و آه و با آه

در آینه هم قد است مویت


رضا جعفری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۰۶
هم قافیه با باران
سَرَم، هوایِ محرّم،عجینِ یکدگرند
دلم وَ قافله‌ی تو، همیشه در سفرند

نگاهت از سر نیزه چه گرم می‌تابد
به سردی بدن کودکان که در خطرند

و چشم ساقیِ خیره به مشکِ جامانده
و کاروان که عمو را به نیزه می‌نگرند

وجودِ زینبِ تنها، میان قربانگاه
رها فتاده و افلاک جمله در شررند

قسم به مادر پهلو گرفته در گودال
که شامیان حرامی عجیب بی نفرند

مسعود انصاری
۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۳۱
هم قافیه با باران

تا تو گسسته‌ای ز من، تاب نمانده در تنم

کیست به یاد چشم تو، مست؟ منم، منم، منم!


دور از آن نگاه تو، وز رخ همچو ماه تو

روز در آه و زاری‌ام، شب به فغان و شیونم


ای که به غربت این زمان باده کشی عیان، عیان

خون دل است در وطن، جای شراب خوردنم.


دل ز وطن بریده‌ای، راه سفر گزیده‌ای

نیست مرا دلی چو تو، دل نبوَد از آهنم.


گرچه در آب و آتشم، سوزم و گریم و خوشم

گر بوَدم هزارجان، جمله فدای میهنم.


چند تو خوانی‌ام که: «ها! خانه رها کن و بیا!»

نیست وطن لباس تن، تا که ز خویش برکَنم.


غرب، وطن نمی‌شود، خانه من نمی‌شود

شرقِ کهن نمی‌شود، خانه چرا دگر کنم؟


مهر وطن سرشت من، دوزخ آن بهشت من

روز و شبان و دم به دم، دم ز وطن، وطن زنم.


حمید مصدق

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۰۶
هم قافیه با باران

اینروز های بی تو سراسر جهنمی 

تا پای مرگ می کشدم حس مبهمی !

حسی که حال وروز مرا پر کشیده است 

تا بی قراری گل مصلوب مریمی

ای آرزوی دار زده بر عمود سرخ! 

خونین دلیم از تو نباشیم بی غمی

مارا اگر چه غم به مصیبت کشانده است 

آنرا نمی دهیم به شادی عالمی

طغیان چشم های شیاطین شدی فقط

درمنتهی الیه رسوبات آدمی 

از گل سرشته است تو را نارضایتی! 

هر گوشه ای که رگ به رگ ماست بی غمی 

خونین دلان زخمه ی یک تار موی تو 

هرگز نمی دهند غمت را به مرهمی 

تنبور توست شور خراسانی عماد 

گیسوی توست پیچش هر نامنظمی .

ای آرزوی گم شده برگرد آرزوست 

دستی بکشد بر سر این شعر محرمی 


مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۱۷
هم قافیه با باران

فیروزه‌تر از کاشی حوض است، خیالت

جاری است ز چشمان تو آن عشق زلالت


تیغی که دو صد کشته به یک طُرفه بیفکند

چیزی نبوَد جز خمِ ابرویِ هلالت


آن لشکرِ گیسو که روان گشت به تاراج

گو خونِ سَرَم ریز که سر گشته حلالت


بانو! تو کدامین دمی از روحِ خدایی

زیرا که نزاده است دگر همچو مثالت


آغوش گشا تا که تو را سیر ببویم

آرامترین بارش‌ام اندر پر و بالت


 ****

از نیمه گذشت است شب و منتظرم من 

کو بانگ مؤذن به أرِحْنیِ بلالت؟



مسعود انصاری

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۸
هم قافیه با باران

ما به مسمومیّت افکار، عادت کرده ایم
ما به حرف زشت در گفتار، عادت کرده ایم

این مکان مردها و آن مکان بانوان
ما به حایل بودن دیوار، عادت کرده ایم

می گذاریم آخر هر جمله « بی معنی »، چرا؟
چون به صحبت های معنادار، عادت کرده ایم

خط قرمز روی شعر و روی شاعر می کشیم
ما به بی انصافیِ خودکار، عادت کرده ایم

هر بلایی بر سر ما آمده دیروزی است!
ما به مجرم کردن « قاجار »، عادت کرده ایم

« شینِ » خود را می کشد تا این که گردد با کلاس
ما به این لحن و به این اطوار، عادت کرده ایم

چندسالی می شود در پرده های سینما
ما به عکس رنگی « گلزار »، عادت کرده ایم

بی سوادی، فقر فرهنگی، همه شد ریشه کن!
ما به نشر کاذب آمار، عادت کرده ایم

ما به صحبت کردن « دارا » توجه می کنیم
چون به آه و ناله ی « نادار »، عادت کرده ایم

در خبرها آمده من شاعر برتر شدم!
ما به خالی بندیِ اخبار، عادت کرده ایم.

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

ﺟﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﮐﯽ ﺭﺳﺪ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺟﺎﻥ ﮐﺠﺎ
ﺫﺭﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ، ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺳﺖ، ﺁﻥ ﮐﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﺠﺎ
ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﮔﯿﺮﺩ ﻣﮕﺮ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻘﺖ ﺟﺬﺑﻪﺍﯼ
ﻭﺭﻧﻪ ﭘﺎﯼ ﻣﺎ ﮐﺠﺎ ﻭﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﯽﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺠﺎ

ﺗﺮﮎ ﺟﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍﯼ ﻃﻠﺐ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﺍﺩﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺑﺮﺁﯾﺪ ﺟﺎﻥ ﮐﺠﺎ
ﺟﺴﻢ ﻏﻢ ﻓﺮﺳﻮﺩ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎﺏ ﻓﺮﺍﻕ
ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﻻﻏﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺭ ﻏﻢ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﮐﺠﺎ

ﺩﺭ ﻟﺐ ﯾﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺁﺏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺗﻢ
ﺧﻀﺮ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﭘﯽ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪٔ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﮐﺠﺎ
ﭼﻮﻥ ﺟﺮﺱ ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﻩ ﻃﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﺭﺳﺪ ﻫﺎﺗﻒ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﻣﺤﻤﻞ ﺟﺎﻧﺎﻥ ﮐﺠﺎ
.
ﻫﺎﺗﻒ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ

۱ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران

چشمانت از اصالت این قهوه چیزتر
یعنـــی غلیظ تر، بله! یعنی غلیظ تر

سرد است، نبض ساعتم آهسته می زند
هـــر لحظه حال عقـــربه هایــــم مریض تر

من رفته ام! و در کلمات تو نیستم
تــــو رفته رفته در کلماتم عزیزتر...

چندی ست جمله های تو را فکر می کنم
تا طعــم طعنــــه هــای تو را تند و تیزتر...؛

دیوانه نیستم! ولی این کار ساده ایست-
تا از کنایـــه های شمـــا مستفیض تر...

ای دانه های تلخ زمان در تو حل شده!
فنجــــان چشم های مرا هی نریز – تر

در مرگ من تو سرد و کفن پوش می رسی
نـــرم و سفید ، توی لباســــی تمیـــــــزتر

این بیت را به قصد وصیت نوشته ام؛
قبـــــر مرا برای تو قدری عریض تر...

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۴
هم قافیه با باران
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
<خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
<همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
<بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
<ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
<مست و آشفتۀ آن بادۀ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
<ما هم از گفتۀ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
<با دف و چنگ و نی‌اش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
می‌توانیم که اندر طلب یار شویم
شاطر عباس صبوحی
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران

غمگین مشو عزیز دلم 
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ می کنم
نه کسی مرا می بیند، 
نه صدایم رامی شنود، 
دوری مکن
تو
نخواهی بود
اگر من نباشم.

شمس لنگرودی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۲
هم قافیه با باران

ویژۀ هریک نفر یک دار دارد کدخدا
دارهایی پشتِ گندمزار دارد کدخدا

خواب دیدم از منارِ کلّه بالا می رود
خلق و خوی نادرِ افشار دارد کدخدا

آسمان او را مگر زاییده کاینسان پرغرور
از تمامِ ما طلب انگار دارد کدخدا؟

در بساط قدرت پوشالی اش در هر نفس
صد مترسک دست اندرکار دارد کدخدا

قدرِ یک جو معرفت در چنتۀ خالیش نیست 
رو نه یک جو بلکه صد خروار دارد کدخدا

بر نتابد نکتۀ نازکتر از گل را ولی
در نگاه و بر زبانش خار دارد کدخدا

روستا را اشک و آه و ناله ویران کرده است
مثل سیل و زلزله آوار دارد کدخدا

ده نشین را سفره و دست و شکم خالی است چون
هر چه در ده بوده در انبار دارد کدخدا

کودکان روستا بیمار و زرد و لاغرند
برّه و گوسالۀ پروار دارد کدخدا

روستا روز خوشی هرگز نخواهد دید تا ...
فکر پست اندیشۀ بیمار دارد کدخدا

غلامعباس سعیدی

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران

باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب
تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب

ساز در دست تو سوز دل من می گوید
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه من می نالد
بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب

زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است
بیم آنست که از پرده فتد راز امشب

گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان
پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب

گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز
می کنم دامن مقصود پر از ناز امشب

کرد شوق چمن وصل تو ای مایه ناز
بلبل طبع مرا قافیه پرداز امشب

شهریار آمده با کوکبه گوهر اشک
به گدائی تو ای شاهد طناز امشب

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۱
هم قافیه با باران
نرم نرمک میرسد اینک بهار...
ﺑﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﻮﯼ ﺳﺒﺰﻩ، ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ
ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﺷﺴﺘﻪ، ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ، ﭘﺎﮎ
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺍﺑﺮ ﺳﭙﻴﺪ
ﺑﺮﮒﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﻴﺪ
ﻋﻄﺮ ﻧﺮﮔﺲ، ﺭﻗﺺ ﺑﺎﺩ
ﻧﻐﻤﻪ ﻭ ﺑﺎﻧﮓ ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎﯼ ﺷﺎﺩ
ﺧﻠﻮﺕ ﮔﺮﻡ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎﯼ ﻣﺴﺖ
ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻣﮏ ﻣﻴﺮﺳﺪ ﺍﻳﻨﮏ ﺑﻬﺎﺭ
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ …
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﭼﺸﻤﻪﻫﺎ ﻭ ﺩﺷﺘﻬﺎ
ﺧﻮﺵ ﺑﻪﺣﺎﻝِ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎ ﻭ ﺳﺒﺰﻩﻫﺎ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎﯼ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻴﺨﮏ ﮐﻪ ﻣﻴﺨﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝِ ﺟﺎﻥِ ﻟﺒﺮﻳﺰ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ
ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝِ ﺁﻓﺘﺎﺏ …
ﺍﯼ ﺩﻝ ﻣﻦ، ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺟﺎﻣﻪ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﻧﻤﯽﭘﻮﺷﯽ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ
ﺑﺎﺩﻩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ﻧﻤﯽﻧﻮﺷﯽ ﺯ ﺟﺎﻡ
ﻧﻘﻞ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥِ ﺳﻔﺮﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﺟﺎﻣﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﻛﻪ ﻣﯽﺑﺎﻳﺪ ﺗﻬﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﺗﻮ » ﺍﮔﺮ ﭼﻮﻥ ﮔﻞ ﻧﺮﻗﺼﯽ ﺑﺎ ﻧﺴﻴﻢ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﻣﻦ » ﺍﮔﺮ ﻣﺴﺘﻢ ﻧﺴﺎﺯﺩ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ « ﻣﺎ » ﺍﮔﺮ ﮐﺎﻣﯽ ﻧﮕﻴﺮﻳﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ …
ﮔﺮ ﻧﮑﻮﺑﯽ ﺷﻴﺸﻪ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
ﻫﻔﺖ ﺭﻧﮕﺶ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺭﻧﮓ

ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ
۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۳:۰۰
هم قافیه با باران

بی تو این خاطره ها خالی و بی تفسیرند
لحـظه ها پشت همین خاطره ها میمیرند

عاشقان چون ورق زر غزلت می بردند
بس که سرشارترین آینه در تصویرند

شاعران پشت چلیپای تو جان میبازند
عاشقان پیش بلندای تو جان میگیرند

با تو یک خواب زمین برکت گندم دارد
بسکه کنعان دو چشمان تو بی تعبیرند

بی تو در باغ غزل چشم چکاوک ها ،باز
سر احساس تو با رایحه ها درگـیرند

عابدان طالب سینای شبانی تـواند
دل به نیلت زده، دلبسته ی این تقدیرند

گوشه ی چشم نمودی دلمان قافیه باخت 
به خدا نوقلـمان گرد تو بی تقصیرند

اینهمه ناز نکن ،فتح دلم سخت نبود
قله ی سینه ی ما تـپه ی بی تکبیرند

تا کجا اشک غزل نقطه ی ابیات شوند
عاقبت اشک غزل ها همه دامنگیرند

باید آهسته تر از این به دلم پا بنهی
شیشه ی نازک تــنهایی ما تعمیرند

۰ نظر ۲۴ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۵۰
هم قافیه با باران
در دلم این روزها چیزی به جز آشوب نیست
اهل قاجاری و در فکرت به جز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان
اینکه رویش یادگاری می نویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است
دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود
خاطراتت را بیاور حالم اصلا خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن
غصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۱
هم قافیه با باران
فنجان خالی هم به برگشت ِ تو بد بین است
هرچند یاد و خاطرات ِ با تو شیرین است

سر می کنم با خاطراتــت درد دوری را
اما عـذاب طعنه ها بعد از تو سنگین است

این روزهـــا از داغ تو رگ می زند هر کس
هر گوشه ای از شهر ما گرمابه ی فین است

وقـــتی که می رفتی نگاهت هـِی تکانم داد
سنگین ترین لحظه برای مرده تــلقین است

خوش باش بعد من کنار هر کسی...اما
گاهی همین یک آرزو مانند نفرین است

محمد شیخی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

رازداری کن و از من گله در جمع مکن

باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن 


با حضور تو قرار است مرا زجر دهند 

خویش را مایه ی دلگرمی هر جمع مکن 


به گناهی که نکردم، به کسی باج مده 

آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن 


ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت... 

این همه هرزه ی آلوده نظر جمع مکن! 


آخرین شاخه ی تو، سهم عقابی چو من است... 

روی آن چلچله و شانه بسر جمع مکن " 


تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت 

روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن


کاظم بهمنی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

بعد از تو هربار

تنها قدم زدم

و هربار پیش از آنکه به خانه برگردم

برای دوربینی که پشت هیچ بوته ای مخفی نبود،

دست تکان دادم

خندیدم

و اشکهایم را در راه پله پاک کردم و

فکر کردم به ستاره های سینما

که برای نقشهایی ساده تر اُسکار میگیرند


لیلاکردبچه

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

باید خودم را ببرم خانه

باید ببرم صورتش را بشویم

ببرم دراز بکشد

دل‌داری‌اش بدهم که فکر نکند

بگویم که می‌گذرد که غصه نخورد

باید خودم را ببرم بخوابد

من خسته است


علیرضا روشن

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

افتاده به جان غزلم بیم جدیدی

فکرت شده بیماری بدخیم جدیدی


روز و شب من بی تو همانند قدیم است

دیگر چه نیاز است به تقویم جدیدی


سرما زده بر قلب من و مرغ دل تو

آماده ی کوچ است به اقلیم جدیدی


مانند کبوتر شده قلبت ؛ بنشیند

هر روز به یک واسطه بر سیم جدیدی 


هر مرتبه برگشت تو را جشن گرفتم

این مرتبه قصدم شده تصمیم جدیدی


محمد شیخی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران