هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

روزی از این روزها کابوس خواهد شد تمام

روزهای حبس این محبوس خواهد شد تمام


از پگاه عشق خورشید نگاهت می دمد

عمر مأموریِّت فانوس خواهد شد تمام


خوب میسوزم که خیلی زود خاکستر شوم

بعد از آن خاکسترم ققنوس خواهد شد تمام


بر خلاف پیشگوئیها به تو خواهم رسید

اعتبار نوستر آداموس خواهد شد تمام


بر کنار ساحل عشقت چنین خواهم نوشت :

مرد باشی هفت اقیانوس خواهد شد تمام


غیر قانونیست شیدایی من نسبت به تو

با حضورت عمر این قاموس خواهد شد تمام


روز دیدار تو این آئینه را خواهم شکست 

صحبت مأیوس با معکوس خواهد شد تمام


میزنم مضراب را بر تارهای موی تو

عشقبازیهای نا محسوس خواهد شد تمام


اشک شوق از چشم می بارم ز ابر اشتیاق

وقت جولان دادن سیروس خواهد شد تمام


عالمی را مثل خود با عشق مجنون میکنم 

این جدایی لحظه ی پابوس خواهد شد تمام



۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

خنده‌ات طرح لطیفی است که دیدن دارد

نازِ معشوق دل‌آزار خریدن دارد


فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق

چشم سبز تو چه دشتی است! دویدن دارد


شاخه‌ای از سر دیوار به بیرون جسته

بوسه‌ات میوه‌ی سرخی است که چیدن دارد


عشق بودی وَ به اندیشه سرایت کردی

قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد


وصل تو خواب و خیال است ولی باور کن

عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد


عمق تو درّه‌ی ژرفی است، مرا می‌خواند

کسی از بین خودم قصد پریدن دارد


اوّل قصّه‌ی هر عشق کمی تکراری‌ست!

آخرِ قصّه‌ی فرهاد شنیدن دارد...


 رهى معیری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

دوستت دارد و از دور کنارش هستی

روی دیوار اتاق و سَر ِکارش هستی

آخرین شاعر ِ دیوانه تبارش هستی 

دل من ! ساده کنم ! دار و ندارش هستی! .


دوستش داری و از عاقبتش با خبری

دوستش داری و باید که دل از او نبری

دوستش داری و از خیر و شرش میگذری

دل من ! از تو چه پنهان که تو بسیار خری !


دوستت دارد و یک بند تو را میخواهد 

دوستت دارد و در بند تو را میخواهد

همه ی زندگی ات چند ؟ تو را میخواهد

دل من ! گند زدی ... گند ... تو را میخواهد


شعر را صرف همین عشق ِ پریشان کردی

همه ی زندگی ات را سپر ِ آن کردی 

دوستش داری و پیداست که پنهان کردی

دل من! هرچه غلط بود فراوان کردی ... .

.

دوستت دارد و از این همه دوری غمگین 

دوستت دارد و توجیه ندارد در دین 

دوستت دارد و دیوانگی ِ محض است این

دل من ! لطف بفرما سر جایت بنشین !


مست از رایحه ی کوچه ی نارنجستان 

دوستش داری و مبهوت شدی در باران

دوستش داری و سر گیجه ای و سرگردان 

دل من ! آن دل ِ آرام مرا برگردان .


لب تو از لب او شهد و عسل میخواهد

لب او از تو فقط شعر و غزل میخواهد

دوستت دارد و از دور بغل میخواهد

دل من ! این همه خان ، رستم ِ یل میخواهد


دوستش داری و رویای تو جان خواهد داد

همه زندگی ات را به فلان خواهد داد

فکر کردی به تو یک لحظه امان خواهد داد

دل من عشق به تو شست نشان خواهد داد

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

من و شب دوست پنهان همیم

سالها عاشق و بیمار همیم

گرچه روز آمده و فاصله انداخته است

ما ولی دائما اندر پی دیدار همیم

چونکه شب میرسد آغوش به من وا بکند

گوید ای خسته بیا، ما قَدِ آغوش همیم

تا دم صبح نشستیم و زهر جا گفتیم

شب و من هردو غریبیم و تسلای همیم

کَس به جز شب که ندانست غم و درد مرا

ما گرفتار هم و گوش به فرمان همیم

هرچه من با شب و شب با دل من واگوید

سر به مُهرَست که ما محرم اسرار همیم

ندهم یک سر سوزن زوجودش به کَسی

شب و من ناب ترین عاشق و معشوق همیم

گر شبی شب برود، من بروم، وای به ما

شپ و من هردو همان نیمه پنهان همیم


۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی

تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی


گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز

بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی


به روزهای جدایی دو حالت است فقط

در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی


“خوش است خلوت اگر یار یار من باشد”

خوش است چون که شب و روز در کنار منی


بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد

بمان که یار تواَم، عشق کن که یار منی


بمان که مثل غـــزل‌های عاشقانه‌ی من

پر از لطافتِ محضی و گوشــــــوار منی


من “ابتهـــــاج”‌ترین شاعــــر زمانِ تواَم

تو عاشقانه ترین شعـــــر روزگـــار منی


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۵
هم قافیه با باران

باید این احساس در دل مانده را پنهان کنم

این شکستن های بر جا مانده را درمان کنم

 

عاشقت باشم ولی عمدا فقــط دورت کنم

له شدن های غــرورم را کمی جبـران کنم


روبرویت هی بخندم بی خیالی طـی کنم

در نبودت خویش را در شاعری عریان کنم

 

رشـد کرده در درونم ریشه ای با نــام تو

در نظـر دارم تبـر بردارم و ویـــران کـنم

 

خسته ام از این نقاب لعنتی بر چــهره ام

نه نمی خواهم تو را در بودنم کتمان کنم

 

ابر بغض آلوده ام باید ببارم بـی هـــوا

در توانم نیست بـاران باشم و پنهان کنم

 

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

نیستی این جا کسی مثل تو با من خوب نیست

بعد تو دیگر برایم هیچ کس محبوب نیست


سفره ام وقتی پر از محصول چشمان تو است

نخل های شهر بم خرمایشان مرغوب نیست


شهر آرام است و چشمم توی چشم دیگران

چشم این ها مثل چشمان تو شهر آشوب نیست


نیمه پر بودن لیوان برای دلخوشی ست

نیمه دیگر که خالی می شود محسوب نیست؟!


زیر باران می روم بی چتر مغرورم هنوز

اصلا از این اشک ها چشمان من مرطوب نیست


تازه باور کرده ام هرچند دیر است اعتراف

آنکه می بازد پیاپی در پی ات مغلوب نیست


قبل از این هم گفته بودم من مترسک نیستم

 اینکه می بینی نشسته روبه رویت چوب نیست


گونه های تو دو سیب طعم قلیان من است

غیر تو با من کسی در کافه ی زرجوب نیست

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۲
هم قافیه با باران

دلم گرفته از این ساده تر چه باید گفت ؟!

کنار پنجره با چشم تر چه باید گفت؟!

 

قرار ما سر ساعت کنار دلتنگى...

فقط بگو که به وقت سفر چه باید گفت؟

 

براى شرح سفر با زبان شعر و غزل ..

زلال و صاف و رُک و مختصر چه باید گفت؟

 

قطار رفتن تو لحظه اى درنگ نکرد

به ساربانِ چنین خیره سر چه باید گفت؟

 

نگاه مادرم اینبار از پدر پرسید...

به این جوانکِ پر شوروشر چه باید گفت؟

 

دل گرفته و اشک روان ، صداى بنان..

میان ناله ى مرغ سحر چه باید گفت؟

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺒﺎﺭ ﺗﯿﺸﻪﺍﻡ ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻏﻤﯽ ﻫﺴﺖ

ﺩﺭ ﺭﯾﺸﻪﺍﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﺭﺩ ﻣﺒﻬﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﺑـﺮ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧـﻢ ﺑـﻮﺳـﻪ ﺯﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ

ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﺭﺍﻩ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ

ﺩﺭ ﻧﻘﺸــﻪﯼ ﺟﻐﺮﺍﻓﯿــﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻤﯽ ﻫﺴﺖ


ﺳﻬــﻢ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻓﺘـﺎﺏ ﺍﺳﺖ

ﺍﻭ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺘﺎ ﺷﺒﻨﻤﯽ ﻫﺴﺖ!


ﺟﺰ ﺯﺧﻢ، ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ

ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻧﯿـــﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺮﻫﻤــﯽ ﻫﺴﺖ؟


ﻣﮋﮔﺎﻥ ﻋﺒﺎﺳﻠﻮ

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر

نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر

 

با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت

گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر

 

آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط

بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر

 

با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید

صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر

 

روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد

شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر

 

آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش

داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر

 

من جوان بودم میان کودکان گرمخوی

روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر

 

شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود

ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر

 

شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل

زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر

 

تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش

قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر

 

قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد

داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر

 

سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه

ای دریغ آن سالها وان ماهها یادش به خیر

 

یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد

راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر

 

می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد

آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۵۸
هم قافیه با باران

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت،

دلتنگی ام را به باد می سپارد...

 

سید علی صالحی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

دست هایت لطف باران را حکایت می کند 

چشم تو پاکی دریا را روایت می‌کند 


روز روشن ناگهان شب می شود هنگام ظهر 

چادر مشکی تو وقتی دخالت می کند


ابر و باد و ماه و خورشید و فلک خواهان تو

کل دنیا بر سرت دارد رقابت می کند!


بید مجنون می شود وقتی نگاهش میکنی

آن طرف تر سرو دارد هی حسادت می کند 


خنده کردی،تلخْ شیرین شد وَ کوهْ عاقبت

می شود فرهاد،بی خود استقامت می کند


دور کن پروانه ها را از خودت، دق کرد گل

دائم از تنهاییش دارد شکایت می کند


علت از معلول ثابت می شود در فلسفه 

بودن تو بر نفس هایم دلالت می کند 


چشم هایم جز تو را اصلا نمی بینند و دل

از هر آن کس غیر تو احساس نفرت می کند


شعر هایم نذر ماندن در کنارت تا ابد 

نذرهایم را خدا حتما اجابت می کند! 


بیت آخر...مختصر...دو...دوس...تت...لکنت زبان

سر به زیریت مرا غرق خجالت می کند 


فرزاد نظافتی

۱ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

آن باغبان گیج

عمری که در مراقبت تاک‌ها گذاشت

غیر از هدر نبود

انگور می‌فشرد

وز مستى نگاه تو هیچش خبر نبود!

 

سیدعلی میرافضلی

۰ نظر ۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

نگارا ، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی ..

دلم بی‌تو به جان آمد ، بیا، تا جان من باشی

دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی

مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی

به غم زان شاد می‌گردم که تو غم خوار من گردی

از آن با درد می‌سازم که تو درمان من باشی

بسا خون جگر جانا ، که بر خوان غمت خوردم

به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی

منم دایم تو را خواهان ، تو و خواهان خود دایم

مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی جانا ، از آن با کس نپردازی

چه باشد ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی ؟

اگر تو آن من باشی ، ازین و آن نیندیشم

ز کفر آخر چرا ترسم ، چو تو ایمان من باشی ؟

ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم

بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی

فلک پیشم زمین بوسد ، چو من خاک درت بوسم

ملک پیشم کمر بندد ، چو تو سلطان من باشی

عراقی ، بس عجب نبود که اندر من بود حیران

چو خود را بنگری در من ، تو هم حیران من باشی 


عراقی 

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۹
هم قافیه با باران
دانی که نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، که تیر از کمان گذشت

نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد

صد آفرین به همت مرغی شکسته بال
کز خویشتن شد و، از آشیان گذشت

افسرده‌ای که تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت

بنگر به شمع عشق، که در اشک و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت

بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین کاروان گذشت

ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟

مشفق بهار زندگیت گر صفا نداشت
شکر خدا که همره باد خزان گذشت

مشفق کاشانی
۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

زندگی هرقدر بی رحمانه آزارم کند

یا که از حدّ توانم بیشتر بارم کند


چکش بیدادگاهش را بکوبد روی میز

کتف بسته، در غل و زنجیر احضارم کند


قفل بر سلول های من ببندد تا مگر

باز با یک حکم طولانی گرفتارم کند


با تمام جانورهای درونش، سال ها

گوشه ای بنشیند و با حرص نشخوارم کند


از خودم پتکی بسازد تا خودم را له کنم

با قوانین خودش اثبات و انکارم کند


زندگی با این دهان یاوه باف هرزه اش

هرچه تحقیرم کند، خردم کند، خوارم کند


باز هم می خواهمش، با شوق برمی تابمش

تا همان روی که از بوی تو سرشارم کند


صبح تا شب هرچه سختی می کشم جای خودش

فکر کن!... هر روز، دستان تو بیدارم کند...


امیرحسین هدایتی
۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

اصلا قرار نیست کـــه سرخم بیاورم

حالا که سهم من نشدی کم بیاورم .


دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم

تا روی زخمهـــای تـــو مرهم بیـاورم

.


میخواستم که چشم تو را شاعری کنم

امّا نشد کــــه شعــــر مجسم بیــــاورم .


دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل

می شد تــــو را دوباره به شعرم بیاورم .


یادت که هست پای قراری که هیچ وقت

میخواستم برای تــــو مریـــــم بیاورم؟ .


حتی قرار بود که من ابر باشم و

باران عاشقانـــه ی نم نم بیاورم .


کلّــی قرار با تــــو ولی بی قرار من

اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم .


اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم

باعث شود بـــه زندگیت غـــــم بیــاورم .


حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم

عمراً دوباره رو به جهنّـــــم بیاورم .


خود را عوض کنم و برایت به هر طریق

از زیــــر سنگ هم شده٬ آدم بیــــاورم .


بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت

یا باز هـــم بهــــانه ی محکم بیاورم؟


فریبا عباسی


۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت


چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت


اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت


به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت


اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت


عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت


تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت


تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت


تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت


تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت


سعدی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی


وحشی بافقی

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران

بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست

گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست

 

بگذار دستهای تو با گیسوان من

سر بسته باز شرح دهند آنچه مو به موست

 

دلواپس قضاوت مردم نباش ، عشق

چیزی که دیر می برد از آدم آبروست

 

آزار می رسانم اگر خشمگین نشو

از دوستان هر آنچه به هم میرسد ، نکوست

 

من را مجال دلخوشی بیشتر نداد

ابری که آفتاب دمی در کنار اوست

 

آغوش واکن ! ابر مرا در بغل بگیر !

بارانی ام شبیه بهاری که پیش روست

 

مژگان عباسلو

۱ نظر ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۵۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران