هم‌قافیه با باران

۳۵۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

هرچند سهم شادی ام از این جهان کم است

آنچه مرا به شعر گره می‌زند، غم است


دلشوره‌ها همیشه به من راست گفته اند

دلشوره‌ام همیشه برای تو مبهم است!


من باختم غرور خودم را در این میان 

یک شاه ِبی‌سپاه شکستش مسلّم است


باید که جای زخم تو با زخم گم شود

هر درد تازه‌ای برسد ، مثل مرهم است


با چتر می‌روم که نسوزم از آتشش

باران که نیست! بارش داغی دمادم است


سرکش شدم، بهانه گرفتم، ندیدی‌ام

یک‌بار هم نشد که بپرسی چه مرگم است!


یک بار هم نشد که بفهمی غزال تو

با یک نگاه سرد پلنگانه ات رم است


عاشق شدیم و نظم جهان را به هم زدیم

دنیا هنوزهم که هنوز است درهم است


رویا باقری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

آن شب که مست بودیم از جام تلخکامی

ما را گرفت باهم نیروی انتظامی 


بااحترام کامل با عزت فراوان

مارا کشان کشان برد ستوان یکم غلامی


تحویل بند یک داد، بند خلافکاران

با هم سلام کردیم با اردشیر و کامی


عزت پلنگ آن ور اصغر سه کله این ور

آن شب شدیم هم بند با جانیان مامی


عزت پلنگ سر داد آوازی از"یساری"

اصغر سه کله هم خواند تصنیفی از "قوامی"


یک آش و لاش پرسید از نام و از نشانم

گفتم که من سعیدم، فامیل من امامی!


نام و نشانی ام را وقتی ز من شنیدند

از ترس زرد کردند آن جانیان نامی


عزت پلنگ و اصغر،آن قاتلان اکبر

بر پای من فتادند چون بردگان شامی 


هم شرمسار گشتند از کارشان به کلی

هم اعتراف کردند بر جرمشان تمامی


فردا به جای شیشه جستند در لباسم

ده بیت از سنایی، شش بیت از نظامی!


سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۱۲
هم قافیه با باران

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست


اخم هایت را کمـی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست


خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچـه مورخ ها به ما گفتند نیست،


خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خــوب مـی دانست کـــار آتش و اسپند نیست


آنقدر شیریــن زبانــــی کـار دستــم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست


ای تنت شیــراز راز آلـــود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست


سورنا جوکار

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۸
هم قافیه با باران

کار تنش زیاد ولی وقت من کم است

یک شب برای شست و شوی این بدن کم است


بانوی من نحیف نبود، این چنین نبود

وقتی نگاه می کنمش ظاهراً کم است


در زیر پارچه ورمش گم نمی شود

آن قدر واضح است که یک پیرهن کم است


گیرم حسین دق نکند این چنین ولی

گریه بدون داد برای حسن کم است


مسمار را خودم زده بودم به تخته ها

باید بمیرم آه، پشیمان شدن کم است


آئینه آمدی و ترک خورده می روی

یعنی برای بردن تو چهار زن کم است


پیراهن حسین که کارش تمام شد

پس جای غُصّه نیست اگر یک کفن کم است


بالت، پرت، تنت، همۀ پیکرت خدا

این زخم ها زیاد ولی وقت من کم است


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۴۶
هم قافیه با باران

دارد عبـای قهــوه ای بر روی دوشش

محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته


دارد کتابی را قرائت می کند باز

این دلبر روحانی ،آرام و خسته


شرم و حیایش مال اهل آسمان است

او یک فرشته روی خاک این زمین است


روی سرش عمامه ی مشکی ست، یعنی

مرد است... ازنسل امیــرالمومنین است


احساس من ازجنس عشقی آسمانیست

جای برادر، چهــره ای معصـــوم دارد


هر چند میخندد ولی طبق روایات

در قلب خود او حالتی مغموم دارد


من درخیالم پیش او خوشبخت هستم

یک زندگی ِ ســاده و پاک و صمیمــی


دریک محله پشت حوزه خانه داریم

یک خانه با معماری خوب و قدیمی


دنیـــای پاک زندگی در حجـــره ها را

من چند وقتی می شود که دوست دارم


لیست خرید خانه را هم درخیالم

لای کتاب المکاسب می گذارم


هرکس برای عشق خود دارد دلیلی

درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار


یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب

امثـال او را ای خدا جانـــم نگه دار


ای کاش می شد زندگی همراه سید

از اول این مــاه در جریــان بیفتد


یا لااقل اوبیشتر در طول هفته

دنبــال کار دکتر و دندان بیفتد


مادر صدایم میزند: برخیـــز دختـــــــر!

اصلا حواست نیست انگاری...کجایی؟


آن آقا...همان گوشه...کجا رفت؟

لعنت به من با این خیالات کذایی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۲
هم قافیه با باران

پیچیده تر از بند نگاهت تله اى نیست

بگذار که صید تو شوم،مسئله اى نیست


وقتى دلمان ساکن یک منزل نور است

انگار میان من و تو فاصله اى نیست


شیرینى تکرار تو در قالب یک ذکر

در هیچ نماز سحر و نافله اى نیست


یک تیر رها شد به گلوى غزل من

خون مى چکد از شعر، ولى حرمله اى نیست


بیچاره تر از قیس شدم ردّ تو وقتى

در محمل آراسته ى قافله اى نیست


موى تو به زنجیر کشید عاقبتم را

نه قدرت گیسوى تو در سلسله اى نیست


حکمى که نگاهت به تمناى دلم داد

حق بود گمانم! تو بخواهى،گله اى نیست


بى تو تهِ یک غربتِ همواره اسیرم

اى کاش بیایی که مرا حوصله اى نیست


لرزى که به اندام من انداخت نگاهت

در قدرت تخریب گرِ زلزله اى نیست


هر روز تو را از همه مى پرسم و افسوس

در پاسخ آشفتگى من "بله" اى نیست


۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

خمیرت را به خون ماه ورزانید و در آنی

تـــو را پیکر تراشیدند معماران یونانی !


تو را پیکر تراشیدند و از تن خستگی ها را

در آوردند با نوش دو فنجـــان چای سیلانی


حنا بستند گیسوی تو از خــون عمیق شب

کشیده چشم و ابروی تو را "محمود" ایرانی


بــرای رنگ چشمت جوهر دریا و جنگل را

چه زیبا ریخت در بوم نگاهت حضرت مانی


خمیرت تـا بخشکد داغ لب بود و تن خیس ت

از آن دم باز شد بازار گــــرم بوسه پنهــــانی!


تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شیراز

سخن آموختـــی در محضر سعدی و خاقانــــی!


کشیده از ازل دوردهانت نقش بوسیدن :

نبات سرخ تحتانی نبـــات سرخ فوقانی!


تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی

تو استاد همه معشوق از عاشق گریزانی !


برید و دوخت با باد صبـــا پیراهنی از عشق

نشانده حسن بلقیس تو بر تخت سلیمانی


"زلیــــخا"دلبری گـــر از تــــو می آموخت میدانم

به عشقش جامه از تن می درید آن ماه کنعانی!


به محض دیدنت از جای برخیزند بیماران

بنا شد باتماشای تو طب دیده درمانی!!


چنین شوریدگی از نشئه ی سرشار چشم تو

کشانده عقل را تا خانــــه ی خواب زمستانــی


نصیب من چه کردی جز پریشانی و حیرانی

نصیب از تو چه بوده غیـــر حیرانی پریشانی


موافـــق با جهـــانــــی ساکت و ، منهــــای آدمهـــا

جهانی بی جنایت ، بی خیانت ، بی... که می دانی!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۳۰
هم قافیه با باران

دلم هوای تو کرده هوای آمدنت

صدای پای تو آید صدای آمدنت 
بهار با تو بیاید به خانه ی دل ما
سری به خانه ی ما زن صفای آمدنت 
هنوز مانده به یادم که مادرم می خواند
زمان کودکی ام قصه های آمدنت 
حساب کردم و دیدم که با حساب خودم
تمام عمر نشستم به پای آمدنت 
چقدر وعده ی وصل تو را به دل بدهم
چقدر جمعه بخوانم دعای آمدنت 
نیامدی و دلم را شکستی ای مولا
چه نذرها که نکردم برای آمدنت

محسن عرب خالقی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۷
هم قافیه با باران

«از در درآمدی و...» غزل در برت گرفت 

«از خود به در شدم» که زمین بر سرت گرفت


دریا شد از تلاطم امواج تو جهان 

پیچید در هوای تو تا پیکرت گرفت


مثل صدف که منحنی موج را شناخت 

پیراهن تو غوص زد و گوهرت گرفت


گامت خیال داشت که بگریزد از زمان 

هر ثانیه کش آمد و محکمترت گرفت


چرخی زدی و دامن بیچاره گیج شد 

اول رهات کرد ...ولی آخرت گرفت !


پروانه ای شدی و غزل رود رنگ شد 

گل داد واژه واژه و دور و برت گرفت


گفتی سلام و شاعر مست از نگاه تو 

جامی دوباره از لب خنیاگرت گرفت


لبهات تشنه های وصالند ؛ مانده ام -

پستان چگونه از دهنت مادرت گرفت !


هرگز یکی دو بوسه به جایی نمی رسد 

باید سپاه ساخت و سرتاسرت گرفت


باید که بوسه بوسه سواران سرخ پوست 

یکجا گسیل کرد ، سپس کشورت گرفت


آتش به پا شد از همه سو شد قیامتی

خورشید هم به حکم «اذا... کُوِّرَت» گرفت !


تاریک شد فضا و کسی جز خودم ندید 

همراه من زمین و زمان در برت گرفت ...


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۵
هم قافیه با باران

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد

 

سمت وقوع فاجعه‌ای تازه پا گذاشت

مرد غریبه‌ای که به دروازه پا گذاشت

 

افتاد ماه روی زمین و جنازه شد

تاریخ زخم کهنه‌اش انگار تازه شد

 

این سوگِ بادهاست که هی زوزه می‌کشند

در شهر، گرگ‌ها به زمین پوزه می‌کشند

 

حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد

پهلوی نخل‌های تناور کبود شد

 

تو می‌رسی و فاجعه آغاز می‌شود

درهای دوزخ از همه جا باز می‌شود

 

بیهوده است موعظه در گوش مرده‌ها

این شهر خواب رفته در آغوش مرده‌ها

 

در گوش با صدای تو انگشت می‌کنند

فریاد می‌زنی و به تو پشت می‌کنند

 

افکار مرده در سرشان خاک می‌خورد

در خانه‌اند و خنجرشان خاک می‌خورد

 

در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ

رد می‌شوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ

 

رو می‌شوی و پنجره‌ها بسته می‌شوند

سمت سکوت حنجره‌ها بسته می‌شوند

 

ماندی، کسی ندید تو را کوفه کور شد

شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف‌کور شد

 

روی تن تو این‌همه کرکس چه می‌کنند

با تو سرانِ خشک مقدس چه می‌کنند

 

حالا که از مبارزه پرهیز کرده‌اند

خنجر برای کشتن تو تیز کرده‌اند

 

شب می‌شود تو می‌رسی و ماه می‌رود

در آسمان کوفه، سَرَت راه می‌رود

 

تصویر ماه را کسی از چاه می‌کشد

شب رو به کوفه می‌کند و آه می‌کشد


 نجمه زارع

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست

دلت آیینه ی ایوان طلاکاری هاست

باید از دور به لبخند تو قانع باشم

اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست

جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست

توی تاریک ترین گوشه ی انباری هاست

نفس بادصبا مشک فشان هم بشود

باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست

باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهم شد

گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست

گاه آرامم و گاهی نگران ، دنیایم -

شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست

نیمه ی خالی لیوان مرا پُر نکنید

دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

خیره ام در چشمِ خیست حسرتم را درک کن

قبله ام باش عاشقانه ، نیتم را درک کن

 

ای که رویایت دلیلِ گُنگِ عصیانم شده ست

شعرهایم ،گریه هایم ، خلوتم را درک کن

 

عشق را بر شانه ی اسطوره ها باریده ام

ردِّ اشکِ نیمه شب بر صورتم را درک کن

تا ابد می خواهمت این حالتم را درک کن

 

روزهای بودنم باتو علامت خورده است !

توی تقویمم بمان وُ عادتم را درک کن

 

گرچه نقشِ منفی ام را خوب ایفا کرده ام

در غزل ها جنبه های مثبتم را درک کن

 

از قرارم با تو یک عمر است که آواره ام !

لا اقل دلشوره های ساعتم را درک کن!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

دوستَت دارَم، غزلهایَم تمامَش مالِ تو

شعرهایم هرچه دارم، عیدیِ امسالِ تو


پُر شِکَر کُن قهوه ات را-گرم و طولانی بنوش،

دوست دارَم بختِ شیرین، عشق باشد، فالِ تو...!


زندگی را با تو فهمیدم.."تو" یعنی :هر چه هست!

خنده هایَت شور عشق و سینه مالامالِ تو...!


در مَنی و ذره ذره قلبم از عشقَت پُر است...

سرزمینی بی دفاع و خسته ام اشغالِ تو...!


فکر کن سربازی ام در چنگ دشمن بی پناه!

تو اگر جلاد باشی بازمی آیم به استقبالٍ تو


مثلِ تصویری سه بعدی گیجم از فهمیدَنَت!

تا کجاها میبَرَندَم چشمهایِ کالِ تو...!


عاشقی بی باوَرَم..!دلبری کُن،خوبِ من!

ای شُکوهِ چَشمهایَت آیه یِ زلزالِ تو...!


خوب میدانم که از ما بهترانی! یک...! ولی...

هست پنهان در میانِ آستینت بالِ تو...!


دوستت دارَم...ببین! افسارِ شعرم دستِ توست...

شعر یعنی آن نگاهِ سرکِشِ سیّالِ تو...!


 شعر یعنی یک زمستان غرقِ گرمایِ تنت

یا ظهورِ ظهرِ خورشیدی میانِ شالِ تو..!


گر چه در چشمت کماکان یک سیاهی لشگرم

راضی ام حتی به نقشی ساده در سریالِ ِ تو...! - -


حرفِ آخر..یک دعا، یک آرزو، یک خواسته...!

دوست دارَم خوب باشی، خوب باشد حالِ تو...!

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۴۲
هم قافیه با باران

وقتی کنارم روسری ار پشت می بندی...

یا لحظه ای که کودکانه ریز می خندی...


الله اکبر ! هی نمک دورت بچرخانم

شکی ندارم مافیای نرخ اسپندی


وقتی نگاهت می کنم آرام می گیرم

اصلا ژکوندی ! باعث ترویج لبخندی...


دل می بری با عشوه هایت ترک طهرانی

آماده تسخیر ششدانگ سمرقندی


تعداد مومن های تو از دست ما در رفت

هر روز در حال رقابت با خداوندی


زن بودنت را در نگاهت خوب می فهمم

با چشمهایت عمر و عاص چند ترفندی


انگار گفتی که عزیزم دوستت دارم !

بی جنبه ام ! لطفا بگو خالی نمی بندی


علی صفری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۹
هم قافیه با باران

لبم یاد لبت افتاد دلم در سینه ام لرزید

نبودی آتش سیگار فقط حال مرا فهمید


نشستم دور هر چیزی به جز تو خط کشیدم تا

بفهمی عاشقت هستم بدون ذره ای تردید


نبودی و نبودی و نمی آیی و من هستم

همیشه زیر بارانی که بعد از رفتنت بارید


ببین باران که می آید کمی کمتر هوایی شو

تصور میکنم مستی شبیه شاخه های بید


توهم میزنم بادی که در کوچه تو را بویید

برای مردم آزاری نمک بر زخم من پاشید


حسادت چیز خوبی نیست ولی ازتو چه پنهان که

دلم از نقش پروانه به روی سینه ات رنجید


محاسن را نمی خواهم کشیدم تیغ بر صورت

خودم دیدم که چشمانت به ریش عاشقت خندید


صبورم سالمم تنها سرشبها خودآزارم

لبت خندان، خیالت تخت سرم با قرص ها خوابید

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم


در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم


چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست

صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم


انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم


از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم


ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم 


فاضل نظری

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۷
هم قافیه با باران
من مدتی است ابر بهارم برای تو
 باید ولم کنند ببارم برای تو

 این روزها پر از هیجان تغزلم
چیزی بجز ترانه ندارم برای تو

 جان من است و جان تو امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو

از حد دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلن نمی شود بشمارم برای تو

 این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو

 من ماهیم تو آب تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو

 با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
 تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو

مهدی فرجی
۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۶
هم قافیه با باران

شعر را با تو قسمت می‌کنم

همان سان که روزنامهٔ بامدادی را

و فنجان قهوه را

و قطعهٔ کرواسان را

کلام را با تو دو نیم می‌کنم

بوسه را دو نیم می‌کنم

و عمر را دو نیم می‌کنم

و در شب‌های شعرم احساس می‌کنم

که آوایم از میان لبان تو بیرون می‌آید...


نزار قبانی

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

وقتی که باشی دوست دارم رنج ها را هم

رنج تو می ریزد به پایم گنج ها را هم


آن قدر دنیا را گرفتار تب ات کردی

در اشتباه انداختی تب سنج ها را هم


تغییر را هرجا که باشی می توان حس کرد

با خنده شیرین می کنی نارنج ها را هم


من مُهره ی مار تو را دیدم که هم کیشم

مات شکوه ات کرده ای شطرنج ها را هم


در منطق محض عددها دستِ دل بُردی

وارونه کردی با محبـّت، پنج ها را هم


بی قید و بند قافیه بگذار بنویسم:

از زندگی چیزی بغیر از تو نمی خواهم


امید صباغ نو

۰ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران

گاه آن کس که درین دیر مکان می‌خواهد

یک گنه‌کار فراریست امان می‌خواهد


گاه آن کس که به رفتن چمدان می‌بندد

رفتنی نیست، دو چشم نگران می‌خواهد


قصه‌ی دست من و موی تو هم طولانی ست

وصف آن بیشتر از عمر زمان می‌خواهد


عاشقی بار کمی نیست کمر می‌شکند

خودکشی کار کمی نیست توان می‌خواهد


چشم من گاه در آیینه تو را می‌بیند

هر که هر چیز که گم کرده همان می‌خواهد


این که هر کار کنم باز کمت دارم را

عقل پنهان شده و قلب عیان می‌خواهد


بر سر عهد گران هستم و تنها ماندم

کار سختی ست ولی قلب چنان می‌خواهد

۱ نظر ۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۰۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران