هم‌قافیه با باران

۳۳۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرف هایم لحظه ی دیدار یادم می رود
میکنم با اینکه هی تکرار یادم می رود


از گلایه روزها پر میشوم تاحد مرگ
تا که میبینم تو را انگار یادم می رود


از گناه بوسه بر لب های نا محرم نگو
گفته ای این نکته را صدبار یادم می رود


می شمارم شب نخوابی های در عشق تو را
چون که افزون می شود آمار یادم می روم


قهر کردن کار خوبی نیست دستم را بگیر
گرچه گاهی دلخورم بسیار یادم می رود

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

نه خرسندم بر این رفتن، نه رغبت مانده در ماندن

 نه خواهم دور تر گردی نه خوش دارم که برگردی


دل آشوب است و سرگردان سر اندر دهشت و حیران

چه گویم وصف دردم را؟ که ناآگاه از این دردی!


نه در فقه و نه در اخلاق جرمی بوده رفتارت

نه منطق می پذیرد ادعایم را که بد کردی


و دل والاتر از هم فقه، هم اخلاق، هم منطق

خودش می فهمد ای جانان جفایی را که آوردی!


زبانم قاصر است از درددل با تو؛ خمُش گردم

که من دم سردم از جور و تو نیز از مهر دلسردی...

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد
کار و بارت به غمِ چشم سیاهی بکشد

قصهام قصة سرباز غریبی شده که
کار عشقَش به درِ خانة شاهی بکشد

این خودش حس غریبیست، نمیدانم چیست؟
اینکه هر روز مرا جانب راهی بکشد

عشق آن است که رودی سرِ عاشق شدنَش
جای دریا تنِ خود را ته چاهی بکشد

روزهاییست که در آتش خود میسوزم
آدمی خلق شده بار گناهی بکشد

گفته بودند که سیگار مضر است ولی
هر که عاشق شده رسم است که گاهی بکشد

در خودم غرق...، گدایی سرِ کوچه میگفت
وای از آن لحظه که کارَت به نگاهی بکشد

امیر نظام دوست
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳
هم قافیه با باران

به کبوتر شده آیا که حسادت بکنی؟

یا به دیوار و دری عرض ارادت بکنی؟!


شده آیا که دلت بسته به زنجیر کنی؟

یا که از دور سلامی به اشارت بکنی؟!


خسته از هرکه و هرچیست به دنیا بروی؟

وارث نور نبی را تو زیارت بکنی؟


از دل تنگ به تنگ آیی و راهی بشوی

خالصانه به حرم رحل اقامت بکنی؟


شده آیا که از این بازی دنیا گذری؟

با دلِ عاشق و شیدات عبادت بکنی؟


یک نفر تا که دخیلی به ضریحش بندد

تو از آزادیت احساس اسارت بکنی؟


سرت افتاده و با پای برهنه بروی

از همه کرده ات ابراز ندامت بکنی؟


جرعه ای آب بنوشی و بگویی به دلت

کاش با آب حرم غسل شهادت بکنی


سر به دیوار گذاری و به شه تکیه کنی

خسته باشی و به این خستگی عادت بکنی


هی بخواهی و میسر نشود دیداری

باز هم سعی کنی باز لجاجت بکنی


با امیدکرمش حاجت دل را ببری 

از سر شرم دعا از دل و جانت بکنی


چشم دل را به نگاه حرمش پاک کنی

طلب عشق خدا یا که بصیرت بکنی


تا رسیدی به حرم خانۀ خورشید جهان

توبه ای خالص و از روی درایت بکنی


در زنی منتظر اذن ورودش باشی

شرم از حال بدت یا که جفایت بکنی


وقت برگشتنت از کوی رضا دل نکنی

هی حرم را نگهی باز به حسرت بکنی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

تا تو هستی می همان چیزی که باید می شود
با وجودت الکلش هشتاد درصد می شود


دل نمی خواهد که سمت دیگری مایل شود
هر کسی هم جای من باشد مقید می شود


عاشقت هستم مگر از گفتنم معلوم نیست
روی حرف شین کلام من مشدد می شود


دل اگر آغوش می خواهد نباید صبر کرد
گاه در تاخیر کردن ها مردد می شود


صبر من سر می رود می بوسمت آخر ببین
آب هم انگار دارد از سرم رد می شود

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۳۸
هم قافیه با باران

حالا که عشق در دل من جان گرفته است
با قهر تو معاشقه پایان گرفته است


هر کس شنیده حال مرا گریه میکند
چون آسمان خبرشده باران گرفته است


این روزگار آمدنت را چه سخت کرد
هنگام رفتنت شده آسان گرفته است


این شهر در نبود تو بی روح می شود
انگار حال مردم تهران گرفته است


من آن کبوترم که به شوق تو میپرم
در اوج آسمانم و طوفان گرفته است

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

خوب است بعد از این به دلت اقتدا کنی
حیف است اگر به بوسه فقط اکتفا کنی


از من نترس کفتر جلدم نمی روم
ترس من از شماست مبادا خطا کنی


مدیون قلب عاشق من تا قیامتی
جز من اگر به عشق کسی اعتنا کنی


چیزی شبیه حالت اسم تو در من است
در کوه اگر که نام خودت راصدا کنی


از شوق دیدن تو رسیده ست جان به لب
از دست میروم نکند پا به پا کنی

مرتضی قلی زاده

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۴۱
هم قافیه با باران

عشق چیزی ست که می خواهم و مجبوری نیست
چاره ی رفتنت از خاطر من دوری نیست


فکر سود و ضررش نیستم از روز نخست
واقعا عاشقم و خواستنم صوری نیست


نیش فولادی خنجر زدم آزاد نشد
چاره ی این دل دیوانه ی من کوری نیست


ناز تو می خرم و قلب مرا می شکنی
ناز کردن که عزیز دلم اینجوری نیست


در دلت جای خوشی یافته ام خوشحالم
من نمیخواهم از اینجا بروم زوری نیست

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۴۱
هم قافیه با باران
شاه شــطرنج منی با رخ مـاهت چه کنم؟
با سپید دل وچشمان سیاهت چــه کنم؟

تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده...
با دل و دیده و این گاه به گاهت چه کـنم؟

پادشاهی به جمال و رخ و اوصاف کمال...
من و یک عالمه اوصاف سپاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را می خـواهند...
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

بزم خورشیدی و کس طاقت رخسارت نیست...
در سحر با طپش صبح "پگاهت"چه کــنم؟

در کلاس ادبت ســائل جامی غـــزلیم...
جز تــمنا به صف درگه شاهت چه کــنم؟

دل به دریا زدگان بـــیم ز طوفان دارند...
صخره سان،گر نکنم تکیه پـناهت چه کنم؟

برادر یوسـفم ودامن صحرا هـمه گرگ آلود است...
گر پناهم نشود گوشه ء چاهت چه کنم؟

روزها رفته و در فاصله هایت قرنیست...
من واین روز وشب وهفته و ماهت چه کنم؟
 
جامی از چـشمه وصل تو بهشت است ولی...
دوزخم با عطش بار گـناهت چه کنم؟

رخ مهـتاب تو در آینهء ماه افـتاد...
با چنین جلوه بیایم سر راهت چه کنم؟

حسین علی دلجویی
۲ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۳۰
هم قافیه با باران
دلا، ذوقی ندارد دولت دنیا و شادی‌ها
خوشا! آن دردمندی‌های عشق و نامرادی‌ها

من و مجنون دو مدهوشیم سرگردان به هر وادی
ببین کاخر جنون انداخت ما را در چه وادی‌ها

دل من جا گرفت از اعتقاد پاک در کویش
بلی، آخر به جایی می‌کشد پاک‌اعتقادی‌ها

چو عمر خود ندارم اعتمادی بر وفای تو
چه عمر است این که من دارم بر او خوش اعتمادی‌ها

به خون دل سواد دیده را شستم، زهی حسرت!
که از خطت مرا محروم کرد این بی‌سوادی‌ها

چو گم کردم دل خود را چه سود از ناله و افغان
که نتوان یافت این گم‌گشته را با این منادی‌ها

هلالی، دیگران از وصل او شادند و من غمگین
خوش آن روزی که من هم داشتم از این‌گونه شادی‌ها

 هلالی جغتایی
۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۵
هم قافیه با باران

تنهایی من تاول بدخیم بزرگی ست

بیرون زده از پوست خشک لحظاتم

زخمی که چنان ریشه دوانده ست که گویی 

خون می خورد از ژرف ترین لایه ی ذاتم

 

من حادثه ای تلخم و غمبار که رخ داد

در یک شب توفانی و داغ از دهه ی شصت 

حالا که از آن شب سه دهه می گذرد، شهر

در رنج و هراس است هنوز از تبعاتم

  

هرگز دلم از عشق نشد زنده و هرگز

چیزی ز دوامم ننوشتند به عالم

پیشانی من سنگ مزاری ست که بر آن  

ثبت است از آن اول تاریخ وفاتم

 

ای دخترکان گل و آئینه و خورشید

دل بر من دلمرده ی مصلوب نبندید

من میوه ای از شاخه ی خشکیده ی مرگم

جاری ست دم مرگ در اندام حیاتم

 

تنهایی من سهم من از اصل خودم بود

گم کرده ام امروز خود واقعی ام را

شاید هم از این روست که این تاول بدخیم

بیرون زده از سطر به سطر صفحاتم


محمدرضا طاهری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۵۳
هم قافیه با باران

غمگینی ای دل شاد ها کارت ندارند
ویرانه ای آبادها کارت ندارند


ای شمع روشن از چه می لرزی همه عمر
خاموش باشی بادها کارت ندارند


وقتی کلاغی بد صدا باشی و بد ذات
آسوده ای صیادها کارت ندارند


مثل همه زندانیان درد تو این است
دربندی و آزاد ها کارت ندارند


وقتی شکنجه می شوی یعنی که هستی
مردی دگر جلادها کارت ندارند


آه ای تبر دست از سر این باغ بردار
بی معرفت شمشاد ها کارت ندارند

مرتضی قلی زاده بابک

۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۱
هم قافیه با باران

به جای تو همه شب درد را بغل کردم
سر تو با دل خود بارها جدل کردم


به روی خویش نیاوردم عاشقم اما
شبانه دفتر خود را پر از غزل کردم


مرا به هر روشی میشد امتحان کردی
همیشه مسئله ات سخت بود و حل کردم


برای شادی تو بغض خویش را خوردم
به خنده گریه و اندوه را بدل کردم


عمل به وعده نکردی سر قرار بیا
بیا که من به همه وعده ها عمل کردم

مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

گر چه در عشق تو چندیست مردد هستم

باز بین همه عشاق سر آمد هستم


تو به دنبال رسیدن به نباید هایی

من به فکر شدن هر چه که باید هستم


گفته ای خوبی و من بد شده ام حرفی نیست

خوب من باش و حلالم کن اگر بد هستم


با همه خوب و بدم باز قبولم داری

یا که از چشم تو افتاده ام و رد هستم


دل بریدن زنگاه تو محال است محال

گر چه در عشق تو چندیست مردد هستم


مرتضی قلی زاده

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۸:۴۱
هم قافیه با باران

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین...
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۸
هم قافیه با باران

گر چه در بزم  تو  پروانه ی  شعر و سخنم

باز شرمنده ترین یوسف یک  پــیرهـنم


دهلی چشم  تو طوطی صفتم داشته است

ورنه بی آینه ات  مرغــک گنگ چمنم


آنقدر یاس نگاه تو به  شـعرم جان داد  

که پس از مرگ دمد باز گُلت از کفـنم


باز ای سبــزترین واژه  بیا قافیه شو

تا غزل بشکفد از خاطر دشت و دمـنم


سبز شو  در غـزلم تا   به سـبایم نبرند

از سلیـمان غمت اشک  عقیق یــمنم


من همانم که به هر پرسش برزخ با عشق

باز هم  نام  تو را  می شنوند  از دهـنم


مهر تو آمده با شیر و به جان خواهد شد

همچو عـشقی که سرشتند به مهر  وطنم


بعد مرگم بدنم جای بلــــندی ببرید

تا مـگر  باد برد  در وطـنم  خاک تـنم


حسین علی دلجویی

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۳۲
هم قافیه با باران

تا به کی این دل دیوانه به تو رو بزند
عشق در پای تو افتاده و زانو بزند
چشم من منتظر دیدن تو باشد و اشک
روز و شب راه تو را یکسره جارو بزند
ذکر خیرت همه جا هست شنیدم صیاد
دیده چشمان تو و رفته که آهو بزند
شاپرک مست شده دور شما می گردد
آمده پیش تو زنبور که کندو بزند
زود تر با دل دیوانه ی من راه بیا
ترسم این است کسی دست به جادو بزند
لطف کن با خبر آمدنت شادم کن
تا به کی لشکر غم در دلم اردو بزند


مرتضی قلی زاده بابک

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۲۳
هم قافیه با باران

اگر احساس میگنجید در شعر
بجز خاکستر از دفتر نمیماند
و اگر الهام میجوشید با حرف،
زبان با ناتوانی در نمیماند!

شبی همراه این اندوه جانکاه،
مرا با شوخ چشمی گفت و گو بود...
نه چون من های و هوی شاعری داشت!
ولی شعر مجسم چشم او بود!...

به هر لبخند یک "حافظ" غزل داشت
به هر گفتار یک "سعدی" سخن بود
من از آن شب خموشی پیشه کردم،
که شعر او خدای شعر من بود!...

فریدون مشیری

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۸
هم قافیه با باران

ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﭼﻮ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ، ﺩﻟﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ .
ﺭﺍﻩ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ، ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﻧﭙﻮﻳﻢ
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ، ﺩﺭ ﺁﻳﻴﻨﻪ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ
ﭼﻮﻥ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻡ ، ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻦ ، ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻳﻢ !
ﺍﻭ ، ﺭﻭﺷﻨﻲ ﻭ ﮔﺮﻣﻲ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ، ﺩﻟﻲ ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ .
ﺍﻭ ﻳﻚ ﺳﺮﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﻴﻦ ﻧﻨﻬﺎﺩﺳﺖ
ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﻲ ﺩﻭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻃﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ .
ﻣﺎ ﻫﺮﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺻﺒﺢ ﻃﺮﺑﻨﺎﻙ ﺑﻬﺎﺭﻱ
ﺍﺯ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﺷﺐ ، ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭﻳﻢ
ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺮ ﻃﺒﻴﻌﺖ
ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺟﺎﻥ ، ﻣﺤﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎﻱ ﺑﻬﺎﺭﻳﻢ .
ﻣﺎ ، ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻧﻴﺰﺍﺭ ﻣﻼﻟﻴﻢ ،
ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﺳﺮﻭﺭﻳﻢ ﻭ ﺻﻔﺎﻳﻴﻢ ،
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻛﻪ 
ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻭ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻥ 
ﻣﻦ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ :
ﺑﺎﻟﻲ ﺑﮕﺸﺎﻳﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺗﻮ ﺑﻴﺎﻳﻴﻢ 

 فریدون مشیری 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۱۷
هم قافیه با باران

اگر
موهــــایت نبود
باد را چگونه نقاشی می کردم؟؟!؟

احسان پرسا

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۵۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران