هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

عذار نیلی و قدّ خم و چشم تر آوردم
گلاب اشک بهر لاله های پرپر آوردم

زجا برخیز ای صد پاره تر از گل! تماشا کن
که از جسم شهیدانت، دلی زخمی تر آوردم

تمام یاس هایت را به شام از کربلا بردم
چو برگشتم برایت یک چمن نیلوفر آوردم

مسافر از برای یار سوغات آورد اما
من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

اگر چه سر نداری یک نگه بر سیل اشکم کن
که با چشمان خود آب از برای اصغر آوردم

تو بر من از تن بی سر خبر ده ای عزیز دل!
که من برتو خبرهای فراوان از سر آوردم

چهل منزل سفر کردم به شهر شام و برگشتم
خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

زاشک چشم و سوز سینه ی مجروح وخون دل
همانا مرهمت بر زخم های پیکر آوردم

قد خم، موی آشفته، تن خسته، رخ نیلی
به رسم هدیه میراثی بود کز مادر آوردم

زسیل اشک دریا کرده ام چشم محبان را
به آهم شعله ها از سینه ی میثم برآوردم

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۴:۵۵
هم قافیه با باران
گفته بودم بی تو می میرم ولی این بار ، نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار ، نه

هرچه گویی “دوستت دارم” به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این تکرارِ طوطیوار ، نه

تا که پا بندت شَوَم از خویش می رانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار ، نه

دل فروشی می کنی گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را در این بازار ، نه

قصد رفتن کرده ای تا باز هم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ولی اصرار ، نه

گه مرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار ، نه

می روی اما خودت هم خوب می دانی عزیز
می کنی گاهی فراموشم ولی انکار ، نه

سخت می گیری به من با اینهمه از دست تو
می شوم دلگیر شاید نازنین ، بیزار ، نه

پریناز جهانگیر
۲ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۳
هم قافیه با باران

ای با من و پنهان چو دل، از دل سلامت می‌کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم، قصد مقامت می‌کنم

هر جا که هستی حاضری، از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می‌شود، چون یاد نامت می‌کنم

گه همچو باز آشنا، بر دست تو پر می‌زنم
گه چون کبوتر پرزنان، آهنگ بامت می‌کنم

گر غایبی هر دم چرا، آسیب بر دل می‌زنم
ور حاضری پس من چرا، در سینه دامت می‌کنم

دوری به تن لیک از دلم، اندر دل تو روزنی است
زان روزن دزدیده من، چون مه پیامت می‌کنم

ای آفتاب از دور تو، بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو، جان را غلامت می‌کنم

من آینه دل را ز تو، این جا صقالی می‌دهم
من گوش خود را دفترِ لطف کلامت می‌کنم

در گوش تو در هوش تو، و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی، وین وصف عامت می‌کنم

ای دل نه اندر ماجرا، می‌گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود، از خود تمامت می‌کنم

ای چاره در من چاره‌گر، حیران شو و نظاره‌گر
بنگر کز این جمله صُوَر، این دم کدامت می‌کنم

گه راست مانند الف، گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می‌شوی، یک لحظه خامت می‌کنم

گر سال‌ها ره می‌روی، چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می‌کنی، زان چیز رامت می‌کنم

ای شه حسام الدین حسن، می‌گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت، بهر حسامت می‌کنم


مولوی

۱ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
 
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
 
تشنه ی خون زمین است فلک ، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی
 
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی
 
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
 
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش می ساخته اند
ورنه بی می و لب جام چه سود ای ساقی
 
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران

 آنچه کردی ، آنچه گفتی غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگ طعن غیر
آنکه مجنون بود اینش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصه ایوب و صبر او بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم آن ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یکرنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی دانم که این عشق و محبت از کجاست
اینقدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

وحشی این مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود


وحشی بافقی

۰ نظر ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران

بخوان از چهرۀ طفل یتیمی این مصیبت را
و بشنو از زبان سرزمین وحی، غربت را

منا این روز ها حال و هوای دیگری دارد
به دوش خسته ی خود می کشد اندوه امت را

چه رنجی می‌کشد کعبه که می‌بیند حجاز امروز
گرفته دربرش فرزند نحس جاهلیت را

چرا کشتند زائرهای بیت الله را این قوم
بگو در صفحۀ تاریخ بنویسند علت را

بگو آل سعود امسال در صنعا ، تعز ، مارب...
گرفت از چشم‌های چند کودک خواب راحت را

برای کودکی که بغض می‌گیرد گلویش را
چگونه شرح باید داد این جرم و جنایت را؟!

به پیغمبر قسم مکه دوباره فتح خواهد شد
و می‌گیرند از ما پاسخ این هتک حرمت را

لباس رزم می‌پوشیم واز مردن نمی‌ترسیم
که ما از کربلا داریم میراث شهادت را

غم داغ منا از یاد ما هرگز نخواهد رفت
خدا لعنت کند این میزبان بی‌کفایت را...


طیبه عباسی

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۲
هم قافیه با باران

از غرق شدن کسی نجاتم ندهد
امکان دوباره ی حیاتم ندهد

چون اهل بساطم از خدا می خواهند
هرگز برکت به سور و ساتم ندهد!

در مخمصه ی زمانه گیر افتادم
تقدیر به غیر مشکلاتم ندهد

من توی کف آب حیاتم ، اما
یک پارچ کسی آب قناتم ندهد!

امروزه خدای مهربان هم ، انگار
بی رشوه مجوز وفاتم ندهد!

بازیگر صحنه های نابی هستم
در صحنه اگر دوباره کاتم ندهد

بی پولی و بی کسی در آن دنیا نیز
حق گذر از پل صراطم ندهد!

از هر حیثی شبیه حافظ هستم
جز این که فلک شاخ نباتم ندهد!

من مستحقم ، به استناد این شعر
پس هیچ کسی چرا زکاتم ندهد؟!


راشد انصاری

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۶
هم قافیه با باران

ای یار سلام ای یار، ای یار خداحافظ
بسیار سلام از مات بسیار خداحافظ

بسیار برو ای یار، بسیار بیا هر بار
هر بار سلام الله، هر بار خداحافظ

مگذار که بشمارم اندوه جدایی را
بشمار سلامم  را، مشمار خداحافظ ...

هر وقت که می آیی باران سلام آور
باران و مرا تنها مگذار، خداحافظ!

ناچار من و  باران با ذکر تو دمسازیم
ناچار سلام الله، ناچار خداحافظ

ای شادی و شور امشب از مات سلام الله
دست از سر ما ای غم،  بردار، خداحافظ


علیرضا قزوه

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۰
هم قافیه با باران
“ذوقی چنان ندارد [با] دوست زندگانی”
بگذار تا بگویم از دشمنان جانی…

دشمن به نارفیقی دارد شرف که گاهی
خنجر فرو نماید از پشت ناگهانی

(با نارفیق حتی نان و کباب خوردن
انگار استخوان را در حلق می چپانی!)

“آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است”
با دوستان خیانت، با دشمنان تبانی!

پستی اگر بخواهی یا منصبی درین جا
باید شوی سفارش از جانب فلانی….

در موقع گزینش گفتند:می توانی،
با چارده روایت قرآن ز بربخوانی؟!

گفتم که یک روایت، آن هم به زور! گفتند:
پرونده ی شما را کردیم بایگانی!

بنگر درین ولایت، یک بام و دو هوا را
بگذار تا بگریم چون ابر در جوانی

در عرصه‌ی سیاست خواهی شوی موفق
باید که فوت و فنِّ این کار را بدانی

از جیب ملت خود بردار آشکارا
در بین دشمنانت تقسیم کن نهانی

در حین خدمتت نیز قدری به فکر خود باش
قسمت نبود شاید، در مملکت بمانی…
 …………
گفتیم شعر طنزی از روی دست شیراز
آن را مگر بخواند آقای اصفهانی

راشد انصاری
۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۷
هم قافیه با باران
شمعی ندارد تا شبی پروانه باشد
باید برای گریه هایش شانه باشد

دنیا جهنم دره ی ماقبل مرگ است
وقتی نخواهد لحظه ای دیوانه باشد

حالش شبیه پنجم دیماه،وقتی
باور نمی کرد ارگ بم ویرانه باشد

با هر ترانه عاشقی می کرد، حالا
باید شبیه آدمی بیگانه باشد

یک خاطره از روزهای رفته فهماند
لیلی و مجنون بهتر است افسانه باشد

حتی خدا هم طاقت خواندن ندارد
شعری که اوجش هق هقی مردانه باشد

روزی خبر آمد جهان دیگری هست
تا دردهای این جهان بیعانه باشد

 پویاجمشیدی
۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۰
هم قافیه با باران

دریا ، - صبور و سنگین –
می خواند و می نوشت:

« ....  من خواب نیستم!
خاموش اگر نشستم،
مرداب نیستم!
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم!»


فریدون مشیری

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۵
هم قافیه با باران

دنبال من می گردی و حاصل ندارد
موجی که عاشق شد سر ساحل ندارد

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد
عمری که پایت سوختم، قابل ندارد

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:
از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

باشد ولم کن با خودم تنها بمانم
دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

وقتی که حق دل نداری میهمانی
مهمان که جایی حق آب و گِل ندارد

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد
موجی که عاشق می شود ساحل ندارد


مهدی فرجی

۱ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۲۴
هم قافیه با باران

اینجا همه هر لحظه می پرسند :

«حالت چطور است؟»

اما کسی 

یک بار از من نپرسید: بالت...

 

قیصر امین پور

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران

به جز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟
که هر دم می گشاید پرده ای از راز خاکستر

به پای شعله رقصیدند وخوش دامن کشان رفتند
کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر

تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا
چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاکستر!

سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی
کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر!

هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است
خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر

من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست
حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر!

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر

چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم
که بانگی بر نیاید از دهان باز خاکستر


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۰
هم قافیه با باران

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!
پری قصه های کودکی ام ! قالی دستباف تزیینی!

خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!
به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!

دور مجنون گذشت اینک من دور لیلا گذشت اینک تو
دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی

از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر
شیر از آفتاب می دوشی میوه از باغ ماه می چینی

ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو ؟ ممکن نیست
منم آنکس که زندگی کرده سالها با همین جهان بینی

گیسوان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز
تا ببینی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی

جنبش سبز فتنه انگیزی اگر از جای خویش برخیزی
کودتاچی مخملی دامن! شورشی! بهتر است بنشینی

عشق حق مسلم من و توست مابقی را به دیگران بسپار
هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جویی زیان بینی

 مجید آژ

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

در فروش ناز، دلبر دبّه درمی‌آورد
وقت امضا توی محضر دبّه درمی‌آورد

گاه حتّی توی محضر می‌زند امضا ولی
موقع رفتن دمِ در دبّه درمی‌آورد

پشت چشمش را که نازک کرد و روی از من گرفت
یعنی اینکه بار دیگر دبّه در می‌آورد

از رقابت با قد او می‌دهد سرو انصراف
طفلکی مثل صنوبر دبّه در می‌آورد

گاه سهواً طالع سعدی نصیبم می‌شود
چرخ تا راضی‌شد،اختر دبّه درمی‌آورد

می‌روم از دختر رَز خواستگاری می‌کنم
خطبه را ناخوانده، مادر دبّه درمی‌آورد
 
زان‌طرف جا ‌می‌زند در هودج خود نوعروس
باده یعنی توی ساغر دبّه درمی‌آورد
*
قول دادم سی-چهل بیتی تو را گویم،ولی
طبع‌شعرِ خاک‌بر سر دبّه درمی‌آورد!


سعید سلمان پور

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۵
هم قافیه با باران

شب دراز به امید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم
که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت
اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زنده جاوید کن دگربارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی
چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه هجران و داستان فراق
به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی
حدیث عشق به پایان رسد نپندارم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بود مطلع بر اسرارم

سعدی

۰ نظر ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۷:۲۸
هم قافیه با باران

چونان صاعقه ای برمن فرودآمدی
ودونیمم کردی

نیمی که دوستت می دارد

ونیمی دیگر
که رنج می برد
به خاطرنیمه ای که دوستت دارد  ...

غاده السمان

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۸:۵۶
هم قافیه با باران
می سازی ام چنان که عبادت ثواب را
می بازمت چنان که ریایی صواب را

در شرح مو به موی تو من مکث میکنم
میخوانمت چنان که فقیهان کتاب را

شرح فراق میدهم از ذوق وصل خویش
"میبوسمت چنان که لب تشنه آب را"

گفتم مرا ببخش که تابیدم از رخت
بخشیدی ام چنان که فلک آفتاب را

گفتم که "انت" خواب و "انا" خسته ی سفر
من ناگزیرم از تو بکُش انتخاب را

دعوای زید و عمرو به هر نحو شد تمام
صرف نظر نمیکنی از من عتاب را

تن را مزن به آب که این پیکر غیور
ترسم کند شراب ، زلالیِ آب را

تا جوهر گناه مرا گریه حل کند
روز جزا به آب بیفکن کتاب را

ما هرچه خورده ایم به پای تو خورده ایم
پس از قضا به دست تو دادم حساب را

ما را شراب خورد ، عجب طرفه ساغری
در زیر آفتاب که پختی شراب را؟

یاد تو بین حلقه ی ما جا نمیشود
مسجد نمیکشد جلوات شراب را

چنگی نمیزند به دل شیوه ی غزل
باید دخیل بست ضریح رباب را

بودند انبیا همه در ناله و خروش
چون تشنه یافتند گُل ِ بو تراب را

گفتند با حسین دگر پا به پا مشو
برخیز و دست دست مکن طفل خواب را

بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست
باید به آب بست جهان خراب را

از پیر ما پیر نگشته خضاب کرد
باید حبیب یاد بگیرد خضاب را

شش ماهه را مبارزه ی تن به تن که رفت
عالم چرا نسوختی از این سخن که رفت؟

محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۵
هم قافیه با باران

تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب
بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین‌ می‌کند، آن‌گاه
چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هر شب

تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها، خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ‌کرده را از بی‌کسی ها می‌کنم هر شب

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد، ولی در انزوای خویش
چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هر شب

 محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران