هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

برقِ چشمانت شبی تاب و توانم را گرفت
چشمِ تو نادر شد و کلِّ جهانم را گرفت

اتفاقی تازه در شهرِ دلم رخ داده است
چشم ‏های مستِ تو، شب پاسبانم را گرفت

چشمِ محمودت کنارِ ناله و افغان ما
از حریمِ دل گذشت و اصفهانم را گرفت

آهوی چشمت شبی از بیشه ام رد گشت و بعد
بَبرِ تنها مانده‏ ی مازندرانم را گرفت

لَخت لختِ دردهایم در گلویم گیر کرد
حرف حرف اسم تو وقتی دهانم را گرفت

شاعری با چشم خود می دید جانش می رود
من ولی دیدم که یک بیگانه جانم را گرفت.

امیر حسین خوش حال

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۳
هم قافیه با باران
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران
ساقی به پیاله باده کم می ریزی
این میکده را چرا به هم می ریزی؟!

از گردش ساغرت شکایت دارم
آسوده بریز! بنده عادت دارم

با خستگی آمدم؛ فرح می خواهم
سجاده و تسبیح و قدح می خواهم

ما قوم عجم به باده عادت داریم
بر پیر مغان «علی» ارادت داریم

بر طایفه مان نگاه حق معطوف است
میخانه ی شهر طوس ما معروف است

در روز ازل که دل به آدم دادند
فریاد زدم؛ پیاله دستم دادند

فریاد زدم علی پناهم دادند
این گونه به این میکده راهم دادند

با دیدن این شوق عنایاتی کرد
لبخند علی مرا خراباتی کرد

من مستِ مِی ابوترابم یک عمر
سر زنده به نشئه یِ شرابم یک عمر

یک ثانیه بی شراب نتوانم زیست
در مذهب ما حلال تر از این مِی نیست

جامی بده لب به لب، خرابم ساقی
از مشتریان خوش حسابم ساقی

ساقی بده باده ای که گیرا باشد
از خُم کهنسال تولا باشد

 ساقی بده باده ای که روشن باشد
خوش رنگ و زلال و مرد افکن باشد

زُهاد پر از افاده را دل خور کن
با نام خدا پیاله ها را پر کن

بد مستیِ من قصه ی پر دنباله است
زیرِ سرِ باده ای صد و ده ساله است

این بزم مرا اهل سخن می سازد
تنها مِی کوثری به من می سازد

من معتقدم باده سرشتی دارد
انگور نجف طعم بهشتی دارد

می داخل خُم سینجلی می گوید
قُل می زند و علی علی می گوید

هُوهُویِ تمام خمره ها را بشنو
تفسیر شگرف «هل اتی» را بشنو

با تلخی این دُرد، رطب می چسبد
با حال خوشم توبه عجب می چسبد

گویم به تو حرف عشق بی پرده علی
این شور، مرا به رقص آورده علی

با غصه و غم عجب وداعی دارم!
سرمست توام! چه خوش سماعی دارم!

هوُ هوُ نکنم؛ جنون مرا می گیرد
این دل به هوای کربلا می گیرد

دیوانه ترم نکن، کجا می کِشی ام!؟
سمت حرم دوست چرا می کِشی ام؟

تا طور کشانده ای، عصا می خواهم
یک تذکره یِ کرب و بلا می خواهم

وحید قاسمی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۵
هم قافیه با باران
نگارم میخرامد داد آهو میرود بالا
طلا میپوشد و نرخ النگو می رود بالا

خیالش بگذرد از کوچه ی درویش مسلک ها
صدای ناله ی هی های و هوهو می رود بالا

نمیدانم قبولم کرده مرد قصه اش باشم
از او میپرسم و هربار ابرو می رود بالا

برای درک او دیوارها باید فرو میریخت
ولی در شهر ما هی برج و بارو می رود بالا

چگونه میشود زیبایی این ماه را سنجید
که با هر ذره اش پای ترازو می رود بالا

بلابالای من! از سیب های سرخ لبریزی
چقدر از شانه هایت آلبالو می رود بالا

من آن لبخندها را زیر آن چادر پسندیدم
نبینم چادرت یک روز یک مو می رود بالا.

عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۷
هم قافیه با باران

موج شراب و موجهٔ آب بقا یکی است
هر چند پرده‌هاست مخالف، نوا یکی است

خواهی به کعبه رو کن و خواهی به سومنات
از اختلاف راه چه غم، رهنما یکی است

این ما و من نتیجهٔ بیگانگی بود
صد دل به یکدگر چو شود آشنا، یکی است

در چشم پاک بین نبود رسم امتیاز
در آفتاب، سایهٔ شاه و گدا یکی است

بی ساقی و شراب، غم از دل نمی‌رود
این درد را طبیب یکی و دوا یکی است

از حرف خود به تیغ نگردیم چون قلم
هر چند دل دو نیم بود، حرف ما یکی است

صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است

صائب تبریزی

۱ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۳
هم قافیه با باران
از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر
کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر

عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت
گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر

مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر
گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر

عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست
هست مستان ترا نشئه زصهبای دگر

بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ است
بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر

ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم
زان که این جای دگر دارد و، آن جای دگر

گر به بتخانه ی چنین نقش رخت بنگارند
هرکه بیند، نکند میل تماشای دگر

راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر

دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود
غم عشق آمد و افزود به غم های دگر

ابوالقاسم فرهنگ شیرازی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۵
هم قافیه با باران
خالی شدم از زندگی، از هرچه پایان داشت
حسی شبیه آنچه که یک جسم ِ بی جان داشت

می آمد و با هرقدم عطر تو می پیچید
لعنت به شهری که پس از تو باز باران داشت!

با حال آن روزم میان خاطرات تو ،
باران نمی بارید... ، اگر یک ذره وجدان داشت!

میشد بگیری دست من را قبل از افتادن
اما نشد..
تا من بفهمم عشق تاوان داشت

میشد ببندی زخم من را قبل جان دادن
افسوس... من را کشت آن دردی که درمان داشت!

من مرده بودم! مرگ با من زندگی می کرد
من مرده بودم.. مرگ در رگ هام جریان داشت

وقتی که برگشتی به من، در شهر پرکردند:
برگشتن جان پس به جسمی مرده ، امکان داشت

رویا باقری
۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۵
هم قافیه با باران

پیکِ مرگ آمد شبی شوقِ جهانم را گرفت
تا به خود جنبیدم عزرائیل جانم را گرفت

سرنشین بنز آن دنیا شدم بی گفت و گو
مرگ در پس کوچه ی دنیا ژیانم را گرفت

رد شدم با پای لرزان از پُلِ تنگِ صراط
یک فرشته دستهای ناتوانم را گرفت

خواستم وارد شوم در باغِ زیبای بهشت
حضرت هود آمد و نام و نشانم را گرفت

گفتم آن دنیا خودم مأمور دولت بوده ام!
اخم کرد و کارتهای سازمانم را گرفت

چونکه دانست آن جهان من گیر میدادم به خلق
گیر داد و حس و حال شادمانم را گرفت

بعد با اکراه ما را هم به داخل راه داد
اشتیاق زایدالوصفی امانم را گرفت

باغ سبزی دیدم و انواع نعمتها ولی
دیدن حور و پری تاب و توانم را گرفت

میگذشت ازدورحوری، گفتم "آی لاو یو، کامان"
دست هابیل آمدومحکم دهانم راگرفت

روبروی حورعینی غنچه شد لبهای من
حضرت لوط از عقب آمد لبانم را گرفت!

سعی کردم تا بنوشم جامی از جوی شراب
حضرت عیسی پرید و استکانم را گرفت

حضرت حوّا به همراه دوغلمانِ بلوند
رد شد و کلا لباسِ پرنیانم راگرفت

داشتم با حرص می لیسیدم از جوی عسل
حضرت داود با انبُر زبانم را گرفت

دیدم استخری پُر از حوری، پریدم توی آب
تا شدم نزدیک آنها کوسه رانم را گرفت

توی یک وان بلورین تخت خوابیدم در آب
نوح بیرونم نمود از آب و وانم را گرفت

یک پری شد میهمانم، بُردمش پشت درخت
بچه خوشگل یوسف آمد میهمانم را گرفت

خواستم وارد شوم در حلقه ی اصحاب کهف
سگ پرید از قسمتِ پا استخوانم را گرفت

پاتوقِ دِنجی برای عشق و حالم یافتم
گشتِ ارشادِ بهشت آمد مکانم را گرفت

یافتم اکسیر عمر جاودان را در بهشت
یک نفر اکسیر عمر جاودانم را گرفت

گفتم آخر ای خدا! این گیر دادنها به ما
لذتِ تفریح در باغِ جنانم را گرفت

پاسخ آمد: این سزای اوست که روی زمین
وقتِ عشق و حال ، حالِ بندگانم را گرفت...!

شروین سلیمانی

۰ نظر ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۱۴
هم قافیه با باران
دلم گرفته از اینجا... گمان کنم، بروم
گمان کنم که نمانم... همان کنم... بروم

نشانه های تو گُم شد، بهانه های تو، کم
به شانه های تو، اشکی، نشان کنم بروم

نیامدم که بمانم، نیامدم برَوی
من آمدم که تُرا، امتحان کنم، بروم

من آمدم که بگیرم، من آمدم بکَنم
بهای مفت دلم را، گران کنم، بروم

فروش من همه شادی، خرید من همه غم
در این معامله باید... زیان کنم، بروم

چه امتحان قشنگی!!! چه انتخاب خوشی!!!
میان رفتن و رفتن... فُلان کنم، بروم

هنوز پای قرارم... بیا که آخر ِ کار
قرار خود، به تو خاطر نشان کنم بروم

همیشه عاشقتم من... همیشه عاشق تو
من آمدم فقط این را، بیان کنم... بروم

ایرج علی نژاد
۱ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران
یعقوب کربلا چه قدر گریه میکنی
از صبح زود تا به سحر گریه میکنی

یعقوب را که غصه ی یوسف شکسته کرد
داری برای چند نفر گریه میکنی

وقتی که چشمهات می افتد به معجری
حق داری ای عزیز اگر گریه میکنی

این طفل را به جان خودت اب داده اند
دیگر چرا میان گذر گریه میکنی

از صبح تا غروب فقط نیزه میزدند
داری به قتل صبر پدر گریه میکنی

چشمت چرا ضعیف شده بی رمق شده
یعقوب کربلا چقدر گریه میکنی

علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران
زندگی گاه به کام است و بس است
زندگی گاه به نام است و کم است
زندگی گاه به دام است و غم است
چه به کام و
 چه به نام و
 چه به دام،
 زندگی معرکه همت ماست،...
زندگی میگذرد... زندگی گاه به نان است و کفایت بکند
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند
چه به نان و
چه به جان و
چه به آن،
زندگی صحنه بی تابی ماست، ..
زندگی میگذرد... زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد
چه به راز و
چه به ساز و
چه به ناز،...
زندگی لحظه بیداری ماست، ..
زندگی میگذرد..! پس بیایید...
قدر هر لحظه آن را،
همگان نیک بدانیم
دوستان...!
شاید یک لحظه دیگر
هیچکدام نباشیم در آن .!

ابراهیم رضوی
۱ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
غم ازدرون مرا متلاشی کرد
 کاهیده قطره قطره تنم در زلال اشک
 من پیشرفت کاهش جان را درون دل
 احساس می کنم ...
احساس می کنم ،
که تو بخشیده ای به من
این پرشکوه جوشش پر شوکت غرور
 در من نه انتظار و نه امیدی
امید بازگشت تو ؟
 بی حاصل !
من از تو بی نیازتر از مردگان گور ...
 دیگر به من مبخش
احساس دوست داشتن جاودانه را
با سکر بی خیالی
اعصاب خویش را
 تخدیر می کنم
من قامت بلند تو را در قصیده ای
با نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم

حمید مصدق
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۲۲
هم قافیه با باران
این پیاده می شود، آن وزیر می شود
صفحه چیده می شود، داروگیر می شود

این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رخ
در پیادگان چه زود مرگ و میر می شود

فیل کج روی کند، این سرشت فیل هاست
کج روی در این مقام، دلپذیر می شود

اسب خیز می زند، جست و خیز کار اوست
جست و خیز اگر نکرد، دستگیر می شود

آن پیاده ضعیف راست راست می رود
کج اگر که می خورد، ناگزیر می شود

هر که ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر می شود

آن وزیر می کشد، آن وزیر می خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می شود

ناگهان کنار شاه خانه بند می شود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر می شود

آن پیاده ضعیف عاقبت رسیده است
هر چه خواست می شود، گر چه دیر می شود

این پیاده، آن وزیر... انتهای بازی است
این وزیر می شود، آن به زیر می شود...

محمد کاظم کاظمی
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران
ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺸﻮﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺟﺪﺍ ، ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻧﺮﻭﺩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻭﻓﺎ ، ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ

ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﻮﻗﺮ ﺑﺎﺷﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ "ﺗﻮ " ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ " ﺷﻤﺎ " ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ

ﺍﯾﻦ ﻣﺘﺎﻧﺖ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺳﻨﮓ ﺗﻮ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﮑﺮﺩ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﻭﺿﻊ ﻫﻮﺍ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ

ﭼﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ ، ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﺑﺪ ﻣﻦ
ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺩﻭﺍ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ

ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﻮﻫﺮﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﯾﺨﺖ
ﺁﻣﺪﻡ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺭﺍ ، ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪ


ﺷﺎﺩﯼ ﺻﻨﺪﻭﻗﯽ
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۷:۰۳
هم قافیه با باران
من و دیوار- ودیوار- ودیوار....نشد
هیچ کس مثل من از پنجره بیزار نشد

بعد یک عمر دلم خواست که آزاد شوم
که به ناچار- به ناچار- به ناچار نشد

من نمی خواستم آواره این شهر شوم
چه کنم هیچ کسی درد خریدار نشد

به خدا خسته تر از زخم زبان های تو ام
صبر کن، حوصله کن، دست نگه دار... نشد

چند روز است که از خواب و خوراک افتادم
و کسی مونس من جز لب سیگار نشد

نقشه دارم بنشینم و کمی فکر کنم
این که انگشت نمای همه ام کار نشد!

راستش از تو چه پنهان طی این مدت کم
تهمتی رسم نبوده که به ما بار نشد!

گفته بودم که تو می آ یی و یک چایی داغ...
ولی از بخت بد حادثه انگار نشد

قسمت این بود تو خورشید شوی، من شب تار
قسمت شب زدگان وعده دیدار نشد..

سید علی شاه چراغ
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۲
هم قافیه با باران

خانمانسوز بُوَد، شعله آهی گاهی
ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی

گر مقدر بشود، سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته براهی، گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی، گاهی

هستیم سوختی از یک نظرای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بود از بخت سیاهی، گاهی

عجبی نیست، اگر مونس یاراست رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی، گاهی

چشم گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوق گناهی، گاهی

اشک در چشم، فریبنده‌ترت می‌بینم
در دل موج ببین صورت ماهی، گاهی

زرد رویی نبود عیب، مرانم ازکوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگی است پناهی، گاهی


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۷
هم قافیه با باران

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند   
کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت
الا سری که سجده‌ی آن آستان کند

گر عقل خواند از قد او خط ایمنی
اول علاج فتنه‌ی آخر زمان کند

گر عشقم آشکار شد، انکار من مکن
کاتش به پنبه کس نتواند نهان کند

من پیر سالخورده‌ام او طفل سالخورد
چندان مجال کو که مرا امتحان کند

گاهی ز می خرابم و گاهی ز نی کباب
کو حالتی که فارغم از این و آن کند

تنگ شکر شود همه کام و دهان من
چون دل خیال آن بت شیرین دهان کند

سیمرغ کوه قاف حقیقت کنون منم
کو عارفی که قول مرا ترجمان کند

باید رضا به حکم قضا بود و دم نزد
مرد خدا چسان گله از آسمان کند

طوطی ز شرم نطق فروغی شود خموش   
هر گه بیان از آن لب شکرفشان کند

فروغی بسطامی

۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۱
هم قافیه با باران
دل به دریا زده میلش به سر ساحل نیست
ریشه در عشق دوانیده دلم عاقل نیست

تا نگاهم بکنی از هیجان خواهم مرد
هر که با چشم خود آدم بکشد قاتل نیست

کوه سهل است بگو سینه خود بشکافم
هر چه از من تو بخواهی، به خدا مشکل نیست

«در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد»
هر نمازی که به یادت شکنم باطل نیست
 
عمران میری
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران
هم صحبت شب های زمستانی دل هاست
چشمان سیاه تو که مثل شب یلداست

بایدبه خداوند تو تبریک بگویم
اوج هنرش در رخ زیبای تو پیداست

تنها نه دل من که دل ایل و تبارم
سرگشته و آشفته ی آن زلف چلیپاست

ای کاش بدانند همه مردم عالم
بعدازتوخزان چلّه نشین دل دنیاست

پایان غزل بوسه ای از دست تو گیرم
دیوان غزل های خداوند هم اینجاست

یک بیت دگر نیز نوشتم که بگویم
یک مرد، هزار و صد و اندی ست که تنهاست...

 کاظم زهدی
۰ نظر ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران