برقِ چشمانت شبی تاب و توانم را گرفت
چشمِ تو نادر
شد و کلِّ جهانم را گرفت
اتفاقی تازه
در شهرِ دلم رخ داده است
چشم های مستِ
تو، شب پاسبانم را گرفت
چشمِ محمودت کنارِ
ناله و افغان ما
از حریمِ دل گذشت
و اصفهانم را گرفت
آهوی چشمت شبی
از بیشه ام رد گشت و بعد
بَبرِ تنها
مانده ی مازندرانم را گرفت
لَخت لختِ
دردهایم در گلویم گیر کرد
حرف حرف اسم تو
وقتی دهانم را گرفت
شاعری با چشم
خود می دید جانش می رود
من ولی دیدم
که یک بیگانه جانم را گرفت.
امیر حسین خوش
حال