هم‌قافیه با باران

۳۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

دیری است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بی تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سر شاخه های پیچ در پیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی تاب نورم

بادا بیفتد سایه برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری در عبورم

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم تیره رخت سوگ و سورم

خط می خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ پشتی پیر در لاکم صبورم

آخردلم با سربلندی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم....


قیصر امین پور


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟

از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم؟

من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم؟

یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سید حسن حسینی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۵
هم قافیه با باران

ساده ، زلال ، پاک ، روان ، آب دیده اید ؟
یک تکه نور جلوه ی مهتاب دیده اید ؟

زلفش ، نه زلف نه! ، نگهش ، نه نگاه نه !
عنبر شنیده اید؟ می ناب دیده اید ؟

خال سیاه تعبیه بر روی لعل لب
بس دیدنی است ، گوهر نایاب دیده اید ؟

او ناز ، من نیاز ، من احساس ، او سپاس
هنگام وصل حالت احباب دیده اید ؟

او نور ، شور ، غلغله ، دریا چگونه است ؟
من خوار ، زار ، وازده ، مرداب دیده اید ؟

نفرین به صبح ، حال مرا درک می کنید ؟
دل داده اید؟ عاشق بیتاب دیده اید ؟

مثل خیال بود ، چه کم بود ، حیف شد
مَردم! ،"خدا نصیب کند! "، خواب دیده اید ؟

 حمید عابدى


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۰
هم قافیه با باران

خبر رسیده ز گلشن ثمر نمی میرد
بگو به شب‌زدگان که سحر نمی‌میرد

قسم به شمس جمال علی ولی الله
در آسمان ولایت قمر نمی‌میرد

اگر به سنگ جفا شیشه دلی بشکست
به گنجه دل عاشق گوهر نمی‌میرد

به قلب خصم، علی مهر باطلی زد و رفت
که تا به صبح ظهور آن اثر نمی‌میرد

هزار شیخ نمر زاده می‌شود آری
بگو به دشمن حق که نمر نمی‌میرد


محسن غلامحسینی

۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۰
هم قافیه با باران
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد ؟
ای‌ کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌ ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می آیم، اما
این خاک اگر قرص ِقمر داشته باشد

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک ؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد
*
آن‌ روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد

باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش ، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتی‌ نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ مرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه ی نور
عمامه‌ای‌ از ابر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت ، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه ی این‌ شاخه ی‌ سرشار
بیگانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد
*
رفتی‌ و من‌ آن‌ روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِسیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر : کاش پسر داشته باشد

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد : آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد
*
اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
*
برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!

مرتضی امیری اسفندقه
۰ نظر ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۶
هم قافیه با باران

فتنه بالا گرفت و غوغا شد 

 مرگ بر فتنه های پوشالی

حرف ها حرف زور بود آن روز 

 مرگ بر دادهای توخالی


خون پاکان که ریخت روی زمین 

 مرگ بر دستهای آلوده

 گفت من خوابم و نمی آیم 

مرگ بر آن خیال آسوده


چقدر ساده گول خوردیم از 

میرهایی که سبز پوشیدند

مدعی ها میانۀ میدان 

دست بیگانه را نمی دیدند  


ماه غم آمد و عزا اما

نانجیبان ترانه می خواندند

دست در دست شمر روز دهم

خیمه را ظالمانه سوزاندند


شعله فتنه بی حیا تر شد 

تهِ بن بست...روز عاشورا

همه جا گفته ایم این را که 

مرگ فتنه است روز عاشورا


بر دل دردمند این مردم

درد این داغ تازه بالا زد

دست مختارگونه مردم 

سیلی محکمی به آنها زد


چشم ها دیده اید؟ این تازه

گوشه ای از خروش مردم ماست

ثبت باید نمود در تاریخ

9 دی انقلاب سوم ماست


 9دی تازه قطرۀ اشکی است 

از پسِ بغض های خفتۀ ما

 9 دی حرف کوچکی بود از

 آن همه جملۀ نگفتۀ ما  


چند سالی گذشته از آن روز

حرف امروز مردم اما چیست؟

پای میز محاکمه خوب است

حصر اما مسیر خوبی نیست


حرف بخشش زدند بعضی ها

ما مگر گوش میکنیم؟ هرگز

اشک هایی که ریخت رهبرمان

را فراموش میکنیم؟ هرگز


هم قدم با تمام دشمن ها

راهشان راه ننگ ذلت بود

ما فراموش مان نخواهد شد

کمترین جرمشان خیانت بود


خدمتی کرد فتنه به دشمن

بهر این خدمتش رسید گرفت

ما فراموش مان نخواهد شد

دشمن ناامید، امید گرفت


فتنه گر دست هاش آلوده است

پاک اما نکرده دست، هنوز

ما فراموش مان نخواهد شد

دادگاه خدا که هست هنوز


حسین صیامی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران

شبم ز نیمه گذشت و هنوز بیدارم
و مثل دیشب و هرشب به روی تکرارم

نشسته ام به خیالت که در سکوت شبم
به وسعت هر پنجره ستاره بشمارم
 
چقدر این شب منفور و زشت طولانیست!!
از این نشستن ِبیهوده سخت بیزارم

کنار پنجره از انتظار میگویم
خلاصه اش شده این : "من اسیر اجبارم"

همیشه دفتر و خودکار آبیم اینجاست
کنار پاکت خوشرنگ و روی ِسیگارم

به جرم رفتن تو من جریمه شدم
چهار صفحه نوشتم که "دوستت دارم"...


فرهاد شریفی    

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

کسی شبیه تو از پشت پنجره رد شد
چنان به یاد تو بودم که حال من بد شد

به این خیال که شاید تویی دویدم که...
وجود دست غریبی به سینه ام سد شد

میان چشم من و او نگاه حاکم شد
و چند ثانیه شاید، سکوت ِممتد شد

دوباره بین خیالاتم اختلال افتاد
و باز مثل قدیم، آنچه که نباید شد

نثار بخت سیاهم کمی بد و بیراه!!
زبان بسته و گنگم دوباره مرتد شد

به اینکه عقل من از دست رفته شکّی نیست!!
همان که این من ِنادان گمانه میزد شد!!

دعا برای تو و عقل ناقصم کردم!!
چه دیده ای تو خدا را...خداست، شاید شد!!...

فرهاد شریفی  

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۵۲
هم قافیه با باران

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است
سیاه چادرش امشب ، پناهگاه من است

به شب که آینه ی غربت مکدر من
به شب که نیمه ی تنهایی سیاه من است

همین نه من در شب را به یاوری زده ام
که وقت حادثه شب نیز در پناه من است

نه بیم سنگ فنایش به دل نه تیر بلا
پرنده ای که قُرق را شکسته آه من است

رسید هر کس و برقی به خرمنم زد و رفت
هر آنچه مانده ز خاکسترم گواه من است

در این کشاکش توفانی بهار و خزان
گلی که می شکند ، عشق بی گناه من است

چرا نمی دری این پرده را ؟ شب ! ای شب من !
که در محاق تو دیری است تا که ماه من است

حسین منزوی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۴
هم قافیه با باران

غیر از قفس اگر که مکان دگر نداشت
ای کاش این پرنده از آغاز پر نداشت

در شیب کوه چاره به غیر از گذار نیست
باور کنید ! رود خیال سفر نداشت

بی آبرو شدن ، نرسیدن ... بس است ، بس!
یوسف برای تو که به غیر از ضرر نداشت !

شاید به « اشتباه » خدا را پسر شود
از بخت خوش هر آن که به دنیا پدر نداشت

در ذهن این درخت « خطایی بزرگ » بود
او در سرش به غیر خیال « تبر » نداشت

محمد علی علیزاده

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

آهوان را هر نفس از تیر ها فریادهاست
لیک صحرا پر زِ بانگ خنده صیادهاست

گل به غارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بس که از جور خزان بر باغها بیداد هاست

غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل که بینی نقشی از آن یاد هاست

باغبان از داغ گل در خاک شد اما هنوز
های های زاریش در هوی هوی بادهاست

گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشک
لب فرو بستم ولی در سینه ام فریادهاست !!!

مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۶
هم قافیه با باران

غروب این حوالی را تو باور میکنی یا نه؟
غم و درد اهالی را تو باور میکنی یا نه؟

تمام زندگی مان را سکوتی تلخ پر کرده
خیابان های خالی را تو باور میکنی یا نه؟

کویر داغ و بی پایان بر اینجا سایه گسترده
هجوم خشکسالی را تو باور میکنی یا نه؟

نفس در سینه میگیرد دل اینجا زود میمیرد
و مرگ احتمالی را تو باور میکنی یا نه؟

در این تاریکی و وحشت سیاهی های بی پایان
وجود یک زلالی را تو باور میکنی یا نه؟

نگاه سبز تو آخر مرا آباد میسازد
بگو این بی خیالی را تو باور میکنی یا نه؟....

ناصر ندیمی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۶
هم قافیه با باران

 اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده  ، به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران
مثل برجی خسته ، برجی رو به ویرانی نهاده

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم؟
با دل -این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده -

تا که بیدارش کند کی؟بخت من اکنون که خوابست
سر به بالین شبی تاریک وطولانی نهاده

ذره ذره می روم تحلیل سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج طوفانی نهاده

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۶
هم قافیه با باران

نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم
قمار بازترین مردهای دنیا هم

زمین زدم ورقی را شروع شد بازی
ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم

اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدم
در این مقابله جز باختن نمی خواهم

طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت
هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم

نمی برید چرا حکم من شروع ترا
نمی گرفت چرا بی بی ترا شاهم

سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود
جنون دست تو در تک تک ورقهاهم

در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست
برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم

بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید
دل سیاه ترین برگه های بالا هم
...
مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم
به این امید که روز خداست فردا هم

شروع می شود این بازی تمام شده
اگر چه رو بکنی برگ آخرت را هم

مهدی فرجی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۶
هم قافیه با باران

آدم که در میانه ی دعوا عقب کشید
افتاد سیب سرخی و حوا عقب کشید

من ماندم و تو ماندی و این سیب ناتمام
من ماندم و تو ماندی و دنیا عقب کشید

امشب به یاد لحظه ی اول که دیدمت
قلبم دوباره ساعت خود را عقب کشید:

یادش به خیر، نور تو چشم مرا که زد-
خورشید هم برای تماشا عقب کشید

پایت به سمتم آمد و دستت به دست من...
قلبت میان همهمه اما عقب کشید

شاید که از نگاه خیابان دلت گرفت
شاید برای زخم زبان ها عقب کشید

مردم چه زود خلوت ما را به هم زدند
من ماندم و تو رفتی و دنیا عقب کشید

حسن اسحاقی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۵۶
هم قافیه با باران

می روم اما مرا با اشک همراهی مکن
بر نخواهم گشت دیگر معذرت خواهی مکن

من که راضی نیستم ای شمع گریان تر شوی
کار سختی می کنی از خویش می کاهی، مکن

صبحدم خاکسترم را با نسیم آغشته کن
داغ را محصور در بزم شبانگاهی مکن

آه! امشب آب نه ، آتش گذشته از سرم
با من آتش گرفته هر چه می خواهی مکن

پیش پای خویش می خواهی که مدفونم کنی
در ادای دین خود این قدر کوتاهی مکن

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۶
هم قافیه با باران

چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم

شب که مهتاب درآیینه ی من می ر قصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم

همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه شب را به تو می اندیشم

چیستی ؟ خواب و خیالی ؟ سفری ؟خاطره ای ؟
که دراین خلوت شب ها به تو می اندیشم

لحظه ای یاد تو از خاطرمن خارج نیست
یا درآغوش منی یا به تو می اندیشم

اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم

تو به حافظ به حقیقت به غزل دلخوش باش
من به افسانه نیما به تو می اندیشم

نه به اندیشه ی زیبا ،‌نه به احساس لطیف
که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم

تو به زیبایی دنیای که می اندیشی؟؟
من که تنها، به تو تنها به تو می اندیشم

محمد سلمانی

۰ نظر ۰۹ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۰
هم قافیه با باران
سوگند به هر سوره ی  قرآنِ  محمد
سر تا سرِ عالم  شده حیرانِ  محمد 

صد ها چو سلیمانِ نبی جمله گدایند
گر پهن شود سفره ی احسانِ محمد

همواره  ز  « اللّه » گرفت إذنِ دخولش
جبرییلِ امین گر شده مهمانِ محمد

صد کافرِ سودا زده را اهلِ دعا کرد
باور  بنمای  آن  لبِ  خندانِ  محمد

خورشید فروزان همه دم وام گرفتست
تا  محشر از  آن  گوهرِ  دندانِ  محمد

محبوبِ خدا باشد و بیگانه زِ غیر است
آنکس که بود بر سر پیمان محمد

صد عارفِ چون بهجت و صد ها چو خمینی
باید بنویسند زِ «عــرفـانِ »  محمد

آن لحظه که در سینه ی ما شورِ کسی نیست
ای کاش زنم دست به دامانِ محمد

سیروس بداغی

کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۹
هم قافیه با باران

شب تاریک کنار تو به سر می آید
نام زهرا به تو بانو چقدر می آید

آبرو یافته هر کس به تو نزدیک شده
خار هم پیش شما گل به نظر می آید

و نبوت به دو تا معجزه آوردن نیست
از کنیزان تو هم معجزه بر می آید

به کسی دم نزد اما پدرت می دانست
وحی از گوشه چشمان تو در می آید

پای یک خط تعالیم تو بانو والله
عمر صد مرجع تقلید به سر می آید

مانده ام تو اگر از عرش بیایی پایین
چه بلایی به سر اهل هنر می آید

مانده ام لحظه پیچیدن عطر تو به شهر
ملک الموت پی چند نفر می آید

 کاظم بهمنی


کانال ما در تلگرام hamghafiebabaran@

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم
گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر
هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت
وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم

بوسم تو را با هر نفس ، ای بخت دور از دسترس
وربانگ برداری که بس ! غمگین تماشایت کنم

تا کهکشان ، تا بی نشان ، بازو به بازویت دهم
با همزمانی ، همدلی ، جان را هم آوایت کنم

ای عطر و نور توامان یک دم اگر یابم امان
در شعری از رنگین کمان با نوی رویایت کنم

بانوی رویاهای من ، خورشید دنیاهای من
امید فرداهای من ، تا کی تمنایت کنم ؟

فریدون مشیری 

۰ نظر ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران