هم‌قافیه با باران

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نقره کوب است رکاب تن مهتابی ماه
چشم شهلای تو فیروزه ی دلها شده است

از "الف" گفتی و "یا" هم به شما وابسته است
چون که چشمان تو آموزه ی دل ها شده است

به سفر رفته ای و شوق رسیدن به لبت؛
باعث نیت سی روزه ی دل ها شده است

تشنه ی بوسه ولی لب به لب ایم از عشقت
پر ز اشک غم تو، کوزه ی دل ها شده است

خوردن حسرت آن سیب نگاهت ای جان!
عاقبت مبطل این روزه ی دل ها شده است


حنیف منتظر قائم

۱ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

یا دم هوی کسی یا دم تیغ دو سری
بر دل خسته دلان میکند آخر اثری

سالها حلقه زدم بر در میخانه ی تو
که مگر بوسه زنم دست تو را پشت دری

زین چهارت که بگویم به طهارت بفرست
کوثری،جام طهوری،شرری،چشم تری

ز تو خواهم که مرا از گنه آزاد کنی
به نگاهی که اسیرم کنی و خود بخری

غرض از آمد و شد دیدن بالای تو بود
لحظه ای یا که دمی یا که شبی یا سحری

سالیانی است که من در هوس کنج قفس
ریختم بی خبر از دام غمت بال وپری

آمدم تا که بیابم سر کویت سر و پا
شهره گشتم سر کوی تو به بی پا و سری

تو چه خورشید جمالی که نبینند تو را
جز دو سه مشتری حُسن به سالی قمری

بس کن ای دل که نگنجند عزیزان در بیت
آسمان قاب ندارد که به منزل ببری

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

یا غصّه ز دل کنار باید بزنی
یا طعنه به روزگار باید بزنی

هرگز گله ای نباید از ما بکنی
از دست خودت هوار باید بزنی

من تنبک و نی اگر زدم عیبی نیست
اما تو فقط سه تار باید بزنی !

یا پای به روی این و آن بگذاری
یا دست به ابتکار باید بزنی

این هم سر و وضع شهروندان ِ شماست
حرفی که به شهردار باید بزنی

در شهر دگر جای بنی آدم نیست
امروزه سری به غار باید بزنی

حالا که زمانِ دل زدن بر آب است
البته که بی گدار باید بزنی

دلواپس اگر شدی ! به دولت دایم ،
هی نیش شبیه مار باید بزنی !

وقتی که مدیر می شوی ، صد در صد
حرفت را با شعار باید بزنی !

کارَت نرود جلو به نرمی هرگز
با قدرت و با فشار باید بزنی

حتی شده مدّتی بیا وحشی باش
طعنه به سگان هار باید بزنی !

هر گوشه اگر مخالفی پیدا شد
او را نگرفته دار باید بزنی !

در بین سخنرانیِ خود سرفه بکن
آروغ پس از ناهار باید بزنی !

جای جلسات آن چنانی ، مِن بعد
یک پرس سمیناهار باید بزنی !

گویند که زر نزن ، ولیکن تو بزن
چیزی که به اختیار باید بزنی

روزی که گراش می روی از بندر
در راه سری به لار باید بزنی

باید که مواد پیش دستت باشد
گاهی که شدی خمار باید بزنی

از دست زمانه کله ات را هر روز
بر حلقه ی انتحار باید بزنی

مردن نبود چیز بدی ، آن جا که
موز و کلم و خیار باید بزنی !

آواز کبوتر چمن را بستند
در معرکه قار قار باید بزنی

وقتی به تو از یمین کسی خنجر زد
لابد تو هم از یسار باید بزنی !

مانند « ظریف » بعدِ پیروزیِ تیم
یک دور به افتخار باید بزنی …

البته پلیس مجریِ قانون است
تا گفت بزن چنار !! باید بزنی


راشد انصاری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۰
هم قافیه با باران

« ساده بگم ساده بگم ، دهاتی ام دهاتی ام »
اما نه اون نسلِ قدیم ، نسلِ روغن نباتی ام !

از وقتی نِت اومد تو دهِ ، روحیه ها عوض شدن
بحران شخصیت که نه ! درگیر بی ثباتی ام !

مانند آب و روغن ِ ماشینِ مَش مندلی ام
دَس رو دلم نذار که من امشب یه خورده قاطی ام !

از بس نشستم پای نت ، شبیه صندلی شدم
به زنده ها نمی خوره علایم حیاتی ام !

آغله ویرونه شده ، مزرعه کارخونه شده
مدیر شدم تو شهرتون ، حالا اداره جاتی ام !
…..
شوخیه باور نکنین ، هر چی که گفتم براتون
بدون ِ هیچ حاشیه ای ، گفته بودم دهاتی ام

ببین چقد ساده دلم ،آخه از اون آب و گِلم
روستا نمی کنه ولم ، زیادی احساساتی ام

یه دختری هَس توی دِه ، باباش یه گلّه بز داره
حالا من عاشق ِ همون دختر ِ ایلیاتی ام

دختر ِ ایلیاتی هم ، کلاس گذاشته واسه من
می گه منم مثل ِ همه ، عاشقِ مازراتی ام !


راشد انصاری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۸
هم قافیه با باران

زیبا سلام،یک شب دیگر بدون تو                                 

پر میشود تمامی دفتر بدون تو

پر میشود تمامی قلبم ز بی کسی                             

همراه بغض این دم آخر بدون تو

بانو بیا که بی تو تمام دلم غم است                             

یعنی شکسته است سراسر بدون تو

دارد تمام پیکره ام زخم میخورد                                   

دارد سپید میشود این سر بدون تو

یکبار دیگر از تو نوشتم برای تو                                    

یکبار دیگر از شب آخر بدون تو


سعید موحدی نیا

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران

عشاق اگر مکاشفه ی مو به مو کنند
اول قدم ز آینه باید وضو کنند

در شوره زار نیز گهی می دمد گلی
شاید تورا به دیده ی من جستجو کنند

سنگ دل شکسته چه کم دارد از عقیق
گر هر دو را به حلقه ی انگشت او کنند

جز ما که اشکمان دم مشک است دائما
مردم کجا به آب مضافی وضو کنند

گویند حرف می برد از من به یار من
باید مرا به باد صبا روبرو کنند

ما چون خبر دهان به دهان داغ می شویم
«روزی که خاک تربت ما را سبو کنند»

جا دارد از فرات شفاعت کنیم نیز
مارا اگر برای تو بی آبرو کنند


 
محمد سهرابی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

من و تو در کنار هم و بعد خط فاصله

دو همردیف و هم قدم و بعد خط فاصله

شعاع زندگیمان به نقطه چین تمام شد

به شکلهای پیچ و خم و بعد خط فاصله

به روزگار رفته غصه میخوریم و بعد از آن

به آنچه مانده است غم و بعد خط فاصله

نداد پاسخ مرا نوشت جرم من چه بود

به آنچه نیست متهم و بعد خط فاصله

چقدر دور گشته ایم ما ز اصل خویشتن

نه تو توییی نه من منم و بعد خط فاصله

گذشت سالیان سال و در کشاکش زمان

جدا شدیم ما زهم و بعد خط فاصله...


سعید موحدی نیا

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۷
هم قافیه با باران

من مانده ام و دو جیب خالی

از پل که خرت گذشت ، حتی
چرخی نزدی دریــن حوالی

از موهبت اجــاره مسکن
انـدام همه شده خـلالـی !

یک عده برای خوردن نان
هر جا بکنند “مایه خالی! ”

دریای خزر به ما چه مربوط
شاعر تو چقدر خوش خیالی!

نفتی سر سفره ها نیامد
این بود طریق ماست مالی!؟

گر کل جهان به ما کند پشت
خوش باش! چرا که هست عالی

پوتین ِ گلم ، سرت سلامت
با تو نرسد به ما ملالی!

از بیت نهم به بعد بگذار
قدری بکنیم عشق و حالی!

من سوخت هسته ای نخواهم
ای دوست ! تو لااقل زغالی ،

در منقل خالی ام بریزان
تا نشئه شوم درین لیالی!

پرواز کنم در اوج رویا
آسوده ! بدون قیل و قالی

سیراب شوم زجام عرفان
سرخوشتر از “احمد غزالی”

یک لحظه به جای “شیخ اشراق”
پاسخ بدهم به بی سوالی

در منطق کشک و کشک سابی
تحقیق کنم یکی ، دوسالی!

“عریان ” که شدم شبیه “طاهر”
خود را بزنم به بی خیالی

درسایه ی بید و شرشر آب
دامانی و دامی و غزالی…!

این مرد ِ مجرد جنوبـی
سیم اش بنموده اتصالی!

سرسبز شود جنوب ، ای کاش
ما را برسد زنی شمالـی!
…..
بانو به جنوب خواهی آمد؟
یا بنده بگیرم انتقالی؟!


راشدانصاری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۸
هم قافیه با باران

یا من بیده فی الشجر اخضر نارا
تاریک شد این طور، بیفروز خدا را

از خوف خدا آب شدی بس که تو بر خاک
ترسم ببرد سیل مناجات، عبا را

تا اشک روان است و دعا روی لب توست
ره نیست به خلوتگه تو، آب و غذا را

گویند که با سبحه رفیقند بزرگان
از چیست که زنجیر رفیق است شما را؟

زنجیر چه دارد که رفیق تو بماند؟
از پا و سرت باز کن این بی سر و پا را

تب کرد مَلَک، تا ز لبت چید کلامی
آمیخته ای بس که تو با سوز، دعا را

یا آب شدی یا که به افلاک پریدی
گویا که تهی کرده ای آغوش عبا را

در سینه عشاق، هوس راه ندارد
در خرمن این شعله، نفس راه ندارد

 روز از پس شام آمد و زندان تو شام است
دیدار تو بر دختر خورشید، حرام است

یاد آر ز گیسو و ز روی پسر خویش
و آنگاه ببین شام چه و روز، کدام است

در خاک رود کوه اگر تا کمر خویش
شایسته آن کوه، دوام است دوام است

زندان، شرف شمس خدا را نکند محو
بگذار بگویند که عمرت لب بام است

بر سنگدلان راه مده در حرم خویش
زنجیر چه فهمد که در این بند، امام است

در ساق تو افتاده اگر فاصله ای چند
خوابید از این فاصله ها، غائله ای چند

 قحطیِ پر و بال فرشته است گمانم
کاین گونه سر تخته، روان است روانم

این ساقه طوباست که آویخته از عرش
یا ساق تو از تخته تابوت؟ ندانم

سنگین شده تابوت تو، هر چند نحیفی
ای یار گران، یار گران، یار گرانم

در قاب فلز، آینه، آیینه محض است
زنجیر چه کم می کند از صیقل جانم؟

گویند که موسای خدا، هفت کفن داشت
باید که کنون، روضه به مقتل بکشانم

معنی، کفن شاه شهیدان ز حصیر است
ای خاکِ رهِ مرکبِ آن شَه، به دهانم

جا داشت کفن کردن اموات ور افتد
یا در کفن اهل دو عالم، شرر افتد...

 محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۱
هم قافیه با باران

چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟

چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟

نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟

همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟

لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی

کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی

نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟

هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی

به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی

بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی

کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی

سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی


عراقی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۹:۲۰
هم قافیه با باران

رام نمی دن،می گن سرت شلوغه

خوب می دونم که حرف شون دروغه

 

قواعد و ضوابط اداری

بهم می گن کمیسیون نداری

 

کشته ی اون موضع شفافتم

نوکرتم،دو ماهه علافتم

 

خدا گواهه کار من «آنی»یه

نمازتون چقدر طولانیه

 

پشت درت یه عده کور و پیرن

می خوان دو خط جواب ازت بگیرن

 

اون که نمازو عاشقونه می خوند

گدا رو ناامید برنگردوند

 

فقط همین مونده که خاک پات شم

چقدر عزوجز کنم،فدات شم؟

 

همون قدیمترم که اسب و خر بود

سواره از پیاده با خبر بود

 

جون شما وضع عجیبی شده

دوره زمونه ی غریبی شده

 

بیا نریم که توی این قافله

برادر از برادرش غافله

 

تو اوج بد حالی بخندم که چی؟

بیام برات خالی ببندم که چی؟

 

یعنی بهت بگم که خیلی بیستی؟

اهل دلی،مثل بقیه نیستی؟

 

راستش اینه که هر دومون بد شدیم

تو امتحان بندگی رد شدیم

 

ما که مقام مون خدامون می شه

بیخود و کشکی ادعامون می شه

 

معرفتو به آب توبه شستیم

ما جفت مون نوکر پول و پستیم

 

می گن مشرفین به بیت الحرام

به چشم لااقل بگین کی بیام؟

ابوالفضل زرویی نصرآباد
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۹
هم قافیه با باران

سیاه ­بختی ما را چراغ می­فهمد

مرا شکفته­ی روشن ز داغ می­فهمد

سخن بلند چو شد دود آن رود در چشم

زبان شعله­ ورم را چراغ می­فهمد

سپرده­ ایم به طفلان بسیط صحرا را

مرا که پیر جنونم فراغ می­فهمد

 ز فرط حوصله سر رفته­ ام چو خم شراب

مرا همیشه دل بی­ دماغ می­فهمد

قفس چو تنگ شود صید دل­ گشاده شود

فتیله حرف مرا در چراغ می­فهمد

به کنج عزلتت از حاسدان خطرها هست

مخوان حدیث قفس را که باغ می­فهمد

نداشت درک مرا هر که طبعکی دارد

صعود باز مرا کی کلاغ می­فهمد

خطیب گفت که قاضی ادیب خوش­ سخنی است

چو خر حدیث بخواند الاغ می­فهمد

غروب و غنچه چه معنی کنند فهم مرا

گرفتگی دلم را سراغ می­فهمد


محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۲
هم قافیه با باران

شد ز نام دگران گرچه مُکَدَر گوشم
خورد از نام علی قند مُکَرر گوشم

هرکسی نام تورا بُرد شنیدم به دو گوش
میبرد فیض زبان را دو برابر گوشم

گوش اِستاده ام از کودکی ام نام تورا
زان اقامه که ز لب ریخت پدر در گوشم

گوش چپ نیست کم از راست که در میلادم
دو سِری خورده مِی از نام علی هر گوشم

من ز هر لب طلب نام علی داشته ام
نیست امروز بدهکار کسی گر گوشم

نامِ آن تیغِ پُر از آب به گوشم خورده است
گوش مالی نشد این وضع که شد پَر گوشم

بیتی از "قصری"ِ شیرین سخن آمد در یاد
که از آن بیت به شوق تو سراسر گوشم

(" قصری"از شوق غلامی شده یک پارچه گوش
قنبری کو که دو صد حلقه کُنَد در گوشم)

محمد سهرابی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۱۱
هم قافیه با باران

با این که از کسی ندارم گله

امون از آدمای بی حوصله

 

یه عده بی حالن و گیج و گولن

یه عده بی طاقتن و عجولن

 

این از نشستن به حروم می افته

اون یکی از اون سر بوم می افته

 

یه جا بساط فسق و باده نوشی

یه جا دکون زهد و دین فروشی

 

آره خلاصه بعضیا قاطی ان

تو هرچی پا می ذارن،افراطی ان

 

مفیده بوریا به قدر مخمل

دریا قشنگه مثل کوه و جنگل

 

هرجا که نقل خاک و آبه،گل باش

داغ و خنک نباش و معتدل باش

 

به وقت ازدیاد و قحط محصول

بخند و گریه کن به قدر معمول

 

اگر برنده ای،فلاشر نزن

اگر به کامتم نشد،جر نزن!

ابوالفضل زرویی نصرآباد
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳
هم قافیه با باران

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

آواره آن مـــاه  دهاتــــی  شده  باشد

چـــوپان شده  در جنگــل بادام  بچـــرخد

تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض

منجر به غزلواره آتـــی شده باشد

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که

جز با نفس گرم تـــو قاطــــی شده باشد

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست

در لیــــقه موهــــــات  دواتـــــی  شده باشد

تو... چایی...بی‌ قند...و یک عالمه زنبور

شاید لب فنجان شکلاتـــی شده باشد


حامد عسکری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

عشق شما بسته به جونم هنوز

واسه شما دل نگرونم هنوز


دم به دم و روز و شب و ماه و سال

آدمه و هزار فکر و خیال


می گم یه وخ تو راه کج نیفتین

بیخودی رو دنده ی لج نیفتین

 

به جرم بند و بست پشت پرده

فنا نشین یه وخ خدا نکرده


نشین دچار نخوت و توهم

با چار تا بوق و سوت و دست مردم


کسی اگه محل تون می ذاره

یه وقتی یابو ورتون نداره


همیشه عجز و ندبه از ورع نیست

سلام اهل خدعه، بی طمع نیست


دوماد اگر پدر زنو می بوسه

 برای «بعله» گفتن عروسه


بعله برون به قصد چاپلوسی

برای عقد و  بعدشم عروسی


نمی شه کوهو کند و نابودش کرد

نمی شه دریا رو گل آلودش کرد


تو غم و شادی مثل مولا باشین

جنگل و کوه و دشت و دریا باشین

ابوالفضل زرویی نصرآباد
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

اگر دوباره توبه مو شکستم

بچسبون آتیش تو پشت دستم

 

این دلو بردار و ببر ،روسیام

یک دل آک دست اول می خوام

 

یه دل که باطنش بدک نباشه

یه دل که توش دوز و کلک نباشه

 

تو دیکته ی من اشتباهه این دل

دل که نگو،سنگ سیاهه این دل

 

من نمی خوام این دل بد مرتدو

بیا ببر این حجرالاسودو

 

این دل وامونده نداره بازار

من نمی خوامش،تو می خوای برش دار

 

نصفه شبه،بارون می باره نم نم

از سر شب دلم گرفته یک کم

 

کلاف سردرگمه کاروبارم

حال و هوای شاعری ندارم

 

میون حرفم می پره برق ورعد

باقی حرف مون بمونه تا بعد...


ابوالفضل زرویی نصرآباد

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۷
هم قافیه با باران

من ریزه کاری های بارانم

در سرنوشتی خیس می مانم

دیگر درونم یخ نمی بندی

بهمن ترین ماه زمستانم!

رفتی که من یخچال قطبی را

در آتش دوزخ برقصانم

رفتی که جای شال در سرما

چشم از گناهانت بپوشانم

ای چشمهای قهوه قاجاری!

بیرون بزن از قعر فنجانم

از آستینم نفت می ریزد

کبریت روشن کن، بسوزانم

از کوچه های چرک می آیم

در باز کن، سر در گریبانم

در باز کن ،شاید که بشناسی

نتهای دولاچنگ هذیانم

یک بی کجا درمانده از هر جا

سیلی خور ژنهای خودکامه

صندوق پُست پَست بی نامه

یک واقعاً در جهل علامه

یک واقعاً تر شکل بی شکلی

دندانه های سین احسانم

دندانه ام در قفل جا مانده

هر جور می خواهی، بچرخانم

سنگم که در پای تو افتادم

هر جا که می خواهی، بغلتانم

پشت سرت تابوت قایقهاست

سر بر نگردان روح عریانم!

خودکار جوهر مرده ‌ام یا نه؟

چون صندلی از چار پایانم

می خواهی آدم باش یا حوّا

کاری ندارم، من که حیوانم

یک مژه بر پلکم فرود آمد

یک میله از زندان من کم شد

تا کش بیاید ساعت رفتن

پل زیر پای رفتنم خم شد

بعد از تو هر آیینه ای دیدم

دیوار در ذهنم مجسم شد

از دودمان سدر و کافوری

با خنده از من دست می‌شوری

من سهمی از دنیا نمی خواهم

می خواستم، حالا نمی خواهم

این لاله‌ بدبخت را بردار

بر سنگ قبر دیگری بگذار

تنهایی ام را شیر خواهم داد

اوضاع را تغییر خواهم داد

اندامی از اندوه می سازم

با قوز پشتم کوه می سازم

باید که جلاد خودم باشم

تفریق اعداد خودم باشم

آن روزها پیراهنم بودی

یک روز کامل بر تنم بودی

از کوچه ام هرگاه می رفتی

با سایه‌ من راه می رفتی

ای کاش در پایت نمی افتاد

این بغض‌های لخت مادرزاد!

ای کاش باران سیر می ‌بارید

از دامنت انجیر می بارید!

در امتداد این شب نفتی

سقط جنونم کردی و رفتی

در واژه های زرد می میرم

در بعدازظهری سرد می میرم

باید کماکان مُرد، اما زیست

جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست، اما مُرد

با نیشخندی بغض خود را خورد

انسان فقط فوّاره ای تنهاست

فوّاره ها تُف های سر بالاست

من روزنی در جلد دیوارم

دیوار حتماً رو به آوارم

آواره یعنی دوستت دارم...

آوار کن بر من نبودت را

با "روت" نه  با فوت ویرانم

از لای آجر‌ها نگاهم کن

پروانه ای در مشت طوفانم

طوفان درختان را نخواهد برد

از ابر باران زا نترسانم

بو می کشم تنهایی خود را

در باجه‌ زرد خیابانم

هر عابری را کوزه می بینم

زیر لبم خیّام می خوانم

این شهر بعد از تو چه خواهد کرد

با پرسه های دور میدانم؟

یک لحظه بنشین برف لاکردار!

دارم برایت شعر می‌خوانم:

 

خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مرد عاشق خوب می میرد

از بس بدی دیدم، به خود گفتم:

باید کمی بد را بلد باشم

من شیر پاک از مادرم خوردم

دنیا مجابم کرد بد باشم

دنیا مجابم کرد بد باشم

من بهترین گاو زمین بودم

الان اگر مخلوق ملعونم

محبوب رب العالمین بودم

سگ مست دندان تیز چشمانش

از لانه بیرون زد، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد

هر کار می کردم سرانجامش

من وصله‌ ای ناجورتر بودم

یک لکه‌ ننگ دائمی، اما

فرزند عشق بی پدر بودم

دریای آدم زیر سر داری

دنیای تنها را نمی بینی

بر عرشه با امواج سرگرمی

پارو زدنها را نمی بینی

ای استوایی زن! تنت آتش

سرمای دنیا را نمی فهمی

برف از نگاهت پولکی خیس است

درماندگی ها را نمی فهمی

درماندگی یعنی تو اینجایی

من هم همینجایم، ولی دورم

تو اختیار زندگی داری

من زندگی را سخت مجبورم

درماندگی یعنی که: فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را

در رختخواب دیگری داری...

آخر چرا با عشق سر کردی

محدوده را محدودتر کردی؟

از جان لاجانت چه می خواهی؟

از خط پایانت چه می خواهی؟

این درد انسان بودنت بس نیست؟

سر در گریبان بودنت بس نیست؟

از عشق و دریایش چه خواهی داشت؟

این آب تنها کوسه ماهی داشت

گیرم تو را بر تن سری باشد

یا عرضه‌ نان آوری باشد

گیرم تو را بر سر کلاهی هست

این ناله را سودای آهی هست

تا چرخ سرگردان بچرخانی

با قد خم دکان بچرخانی

پیری، اگر روی جوان داری

زخمی عمیق و ناگهان داری

نانت نبود، آبت نبود ای مرد؟!

با زخم ناسورت چه خواهی کرد؟

پیرم، دلم همسن رویم نیست

یک عمر در فرسودگی کم نیست

تندی نکن ای عشق کافر کیش!

خیزاب غم! گردابه تشویش!

من آیه های دفترت بودم

عمری خدا پیغمبرت بودم

حالا مرا ناچیز می بینی؟

دیوانگان را ریز می بینی؟

عشق آن اگر باشد که می گویند

دلهای صاف و ساده می خواهد

عشق آن اگر باشد که من دیدم

انسان فوق العاده می خواهد

سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی، پیری

هروقت زانو را بغل کردی

یعنی: تو هم با عشق درگیری

حوّای من! آدم شدم وقتی

باغ تنت را بر زمین دیدم

هی مشت مشت از گندمت خوردم

هی سیب سیب از پیکرت چیدم

سرما اگر سخت است، قلبی را

آتش بزن، درگیر داغش باش

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد

سرگرم نان و قلب و آتش باش

این مُرده ای را که پی اش بودی

شاید همین دور و برت باشد

این تکه قلب شعله بر گردن

شاید "علی آذر"ت باشد

او رفت و با خود برد شهرم را

تهران پس از او توده ای خالی ست

آن شهر رویاهای دور از دست

حالا فقط یک مشت بقالی ست

او رفت و با خود برد یادم را

من مانده ام با بی کسی هایم

خب، دست کم گلدان و عطری هست

قربان دست اطلسی هایم

او رفت و با خود برد خوابم را

دنیا پس از او قرص و بیداری ست

دکتر بفهمد یا نفهمد، باز

عشق التهاب خویش آزاری ست

جدی بگیرید آسمانم را

من ابتدای کند بارانم

لنگر بیاندازید کشتی ها!

آرامشی ماقبل طوفانم

من ماجرای برف و بارانم

شاید که پایی را بلغزانم

آبی مپندارید جانم را

جدی بگیرید آسمانم را

آتش به کول از کوره می آیم

باور کنید آتشفشانم را

می خواستم از عاشقی چیزی

با دست خود بستم دهانم را

من مرد شبهایت نخواهم شد

از بسترت کم کن جهانم را

رفتن بنوشم اشک خود را، باز

مردم شکستند استکانم را

تا دفترم از اشک می میرد

کبرای من تصمیم می گیرد

تصمیم می گیرد که برخیزد

پایین و بالا را به هم ریزد

دارا بیفتد پای ساراها

سارا به هم ریزد الفبا را

سین را، الف را، را و سارا را

درهم بپیچانند دارا را

دارا نداری را نمی فهمد

ساعت شماری را نمی فهمد

دارا نمی فهمد که نان از عشق

سارا نمی فهمد، امان از عشق!

سارای سال اولی مرد است

دستان زبر و تاولی مرد است

این پا که سارا! مال یک زن نیست

سارا که مال مرد بودن نیست

شال سپید روی دوش ت کو؟

گیلاسهای پشت گوش ت کو؟

با چشم و ابرویت چه ها کردی؟

با خرمن مویت چه ها کردی؟

دارا! چه شد سارایمان گم شد

سارا و سیبش حرف مردم شد؟

تنها سپاس از عشق خودکار است

دنیا به شاعرها بدهکار است

دستان عشق از مثنوی کوتاه

چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه

با جبر اگر در مثنوی باشی

لطفی ندارد مولوی باشی

استاد مولانا که خورشید است

هفت آسمان را هیچ می دیده ست

ما هم دهان را هیچ می گیریم

زخم زبان را هیچ می گیریم

دارم جهان را دور می ریزم

من قوم و خویش شمس تبریزم

نانت نبود؟ آبت نبود ای مرد؟!

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...


علیرضا آذر


۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

برپا شده است در همه جا قیل و قال‌ها
بالا گرفته کار نزاع و جدال‌ها
وقتی که بی‌جواب بماند سوال‌ها
از حاکمان خلق شوند ابن خال‌ها

بس نقشه‌ها کشیده شد اما خراب شد
با اعتراض فاطمه(س) نقش بر آب شد

وقتی که دید لات و هبل جان گرفته‌اند
انگشتری ز دست سلیمان گرفته‌اند
حق علی به حیله و دستان گرفته‌اند
از حامیان فاجعه پیمان گرفته‌اند

فریاد کرد بدعت لاف و گزافه را
دارالخلاف بودن دارالخلافه را

برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود غلاف کن
پرهیز از ریا و نفاق و خلاف کن
دوری ز فرقه‌ای که کند اختلاف کن

قبله یکی و کتاب یکی و خدا یکی است
ما رهرویم و قافله را رهنما یکی است

اسلام اسیر جهل و مسلمان نما شده است
دردا حجاز عرصه کفر و ریا شده است
هر جا که رو کنید همه جا کربلا شده است
راز درون پرده دگر برملا شده است

بحرین اسیر کفر و ستم دین اسیرتر
شام و عراق اسیر و فلسطین اسیرتر

ای ملت یمانی پرشور همتی
ای امت غیور و سلحشور همتی
تا بشکند طلسم زر و زور همتی

اسطوره‌های اهل یمن جاودانه‌اند
آل سعود لکه ننگ زمانه اند

ذلت اگر نشانه تحقیر آدمی است
غفلت نتیجه اش همه عجز است و نادمی است
مردی چه داند آنکه گرفتار بی غمی است
غیرت کلید واژه فرهنگ فاطمی است

وحدت همان انرژی آزاده پرور است
وز هرچه هست قدرت ما هسته ای تر است

از اضطرار جان جهان بر لب آمده است
هنگام استغاثه به وجه رب آمده است
اهریمن زمانه به تاب و تب آمده است
باز آی ای سپیده که دیو شب آمده است

دجال را امان مده ای منجی جهان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان


محمدعلی مجاهدی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

زندگى مو جنون گرفته، برگرد
جلو چشامو خون گرفته، برگرد

این دفه دیگه نقل هر سالیت نیست
انگارى که زبون خوش حالیت نیست

حکم تو شلاقه، اگه قاضى ام
جیک بزنى، به مرگتم راضى ام

مثل یخ، آبت مى کنم ضعیفه
خونه خرابت مى کنم ضعیفه

من نه از او چشم سیات مى ترسم
نه از ننه ت، نه از بابات مى ترسم

هرچى ازت تلخى چشیدم، بسه
تو زندگى هر چى کشیدم، بسه

این دفه مى خوام نوکتو بچینم
من نخوامت، کیو باید ببینم؟

خانوم شدى پیش یه مشتى فَعله
یابو ورت داشته که یعنى بعله؟

همه ش مى خواى بگم که «بعله قربان»؟
«جنیفر»ى یا دختر اوتورخان؟

نذار بگم تو کوچه زیرت کنن
یا آبجى هام خرد و خمیرت کنن

نذار بگم تو رو تو شر بندازن
نذار بگم نسل تو ور بندازن

تا سر شب، خلاصه ختم کلام
خودت میاى یا خبرت، والسلام!
•••
اینها رو من از این و اون شنفتم
اما از این حرفا بهت نگفتم

نوشتمش به خوارى و به خفت
آخه من و حرف خلاف عفت

مى خوام بگم اهل بخیه نیستم
مودبم، مثل بقیه نیستم

خسته شدى، دِ باشه جونم فدات
یه جفت کفش نو خریدم برات

الانه مى فرستمش، روم سیا
جلدى پاشو، کفشاتو پاکن بیا!


ابوالفضل زرویی نصر آباد

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران