هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کیست این بانو که هرجا می گذارد پا  سر است
خاک پایش از تمام مردم دنیا سر است

در به خاک پایش افتادن تأمل نارواست
هر که نشناسد در این هنگامه سر از پا  سر است

محفل عشق است هرجا نام او را می برند
هرچه پایین تر نشیند هرکه در اینجا سر است

هر که را یارای سودا نیست در بازار عشق
نرخ این سودای پایاپای یا جان یا سر است

بوی پیراهن شفای دیدۀ یعقوب نیست
اهل دل در عین نابینایی از بینا سر است

هر کجا پا میگذاری در بیابان جنون
جان من آرامتر! هر سنگ این صحرا سر است

کس نمی داند کجا خفته ست اما خاک او
گرچه پنهان گشته، از هر مرقد پیدا سر است

در مقام صبر و قرب از روی تسلیم و رضا
از ملک های مقرّب نیز او حتّی سر است

همردیف حضرت پیغمبر و مولا علی!
از تمام انبیاء و اولیاء زهرا سر است


اصغر عظیمی مهر

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

افتاده بین بستری آتش گرفته
با آتش غم حیدری آتش گرفته

بعد از علی دانست تنها چاه کوفه
راز قدیمی پری آتش گرفته

باور نمی کردند مردم تا به امشب
افتادن نام آوری آتش گرفته

زینب کنار بستر او هل کرده
افتاده یاد مادری آتش گرفته

دیدند در چشمان حیدر حلقه می زد
اشک وصال همسری آتش گرفته

پایان قصه می رسد با فرق خونی
ساقی کنار کوثری آتش گرفته

مرهم ندارد زخم او ، جز چادری که
خاکی شده پشت دری آتش گرفته

راز مگویش با حسین ، عباس ، زینب
حاکی شد از برگ و بری آتش گرفته

راز مگویی که در آن یک خیمه بود و
در بین خیمه خواهری آتش گرفته

ای ابرهای کربلا باران ببارید
روی زمین موی سری آتش گرفته

کار از هجوم آتش و دامن گذشته
انگار پای دختری آتش گرفته

با جیغ یک کودک سریعا عمه فهمید
در پشت خیمه معجری آتش گرفته

هی بوسه بر میداشت لبهای کبودی
از پاره های هنجری آتش گرفته

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

تیغی فرود آمد و فرقت شکست آه
فرقت شکست و موی تو در خون نشست آه

خون قطره قطره از تب پیشانی ات گذشت
چشم تو را در آن سحر تیره بست آه

دوران ناب ساغر عمرت به سر رسید
دیگر خمار مرگ شد آن چشم مست آه

زخم سرت عمیق شد اما تو را نکشت
آری تو را که طاقت این درد هست، آه

از آن دمی که ماه تو در خاک و خون نشست
در بین کوچه آینه ی تو شکست آه

زخم دل تو سر زد و جان تو را گرفت
زخمی که بر نداشت دمی از تو دست  آه

حالا دوباره همدم زهرای خود شدی
دیگر بس است ناله و دیگر بس است آه

سید محمد جواد شرافت

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۶
هم قافیه با باران

به خون شستند نامردان رخ مرد دو عالم را
به پا کردند در ماه خدا شور محرّم را

سیه کردند از دود ستم رخسارۀ گردون
در افکندند از پا قامت عدل مجسّم را

ندا برخاست کز ختم رسل کشتند در سجده
وصیّ و جانشین و یاور و داماد و بن عم را

به مزد آن همه احسان و لطف و مهربانی ها
به محراب دعا کشتند آن مظلوم عالم را

مروّت بین فتوّت بین عنایت بین کرامت بین
تفقّد می کند با روی خونین ابن ملجم را

بپوش ای آسمان بر پیکر خود جامۀ ماتم
که زینب در بغل بگرفته امشب زانوی غم را

ز اشک سرخ و رنگ زرد و رخت نیلگون از غم
چه رنگین کرده اند امشب یتیمان سفرۀّ هم را

به خرما نیست حاجت محفل اطفال را دیگر
که نقل مجلس خود کرده اند اشک دمادم را

بغیر از یا علی ذکری ندارد بر زبان هرگز
سر دار غمش گر دست و پا بُرند میثم را

غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۱
هم قافیه با باران

ز کثرت گنه بی شمار گریه کنم

و یا ز خجلت پروردگار گریه کنم

گلی نچیده خزان گشت باغ زندگیم

روا بود که چو ابر بهار گریه کنم

خدا گواست که جبران نمی شود گنهم

تمام عمر اگر زار زار گریه کنم

جحیم از گنهم می کند فرار به حشر

مرا چه روی که از بیم نار گریه کنم

گناه بین من و یار دوری افکنده

به حال خویش و یا هجر یار گریه کنم

سزد که با سر و پای برهنه در هر کوی

به راه افتم و دیوانه وار گریه کنم

سزد ز کثرت عصیان کنم ز شهر فرار

نهاده سر به دل کوهسار گریه کنم

اله من به من آن اشک ده که تا دم صبح

چو چشم عاشق شب زنده دار گریه کنم

اراده تو به بخشیدنم گرفته قرار

بر آن شذم که دگر بیقرار گریه کنم

به حفظ آبرویم دادی از کرم دستور

که مخفیانه به شب های تار گریه کنم

به میثم علی اشکی ببخش «میثم» را

که در ولای علی پای دار گریه کنم

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۵
هم قافیه با باران
از چه مهمان محاسن پیر من بابای من
هر کجا که حرف هجران است با من می زنی
یا مگو چیزی و یا گیسو پریشان می کنم
بعد عمری آمدی و حرف رفتن می زنی

*
بعد عمری من فقط یک بار بر تو رو زدم
کم بگو، دست از سرم بردار زینب جان برو
می روی، باشد برو در خانه ی من هم نمان
خب به جای رفتن مسجد به نخلستان برو

*
حیف جای مادرم خالی است ور نه ای پدر
شک ندارم راه مسجد رفتنت را می گرفت
چادرش را بر کمر می بست و بین کوچه ها
پا برهنه می دوید و دامنت را می گرفت


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

از لطف و دستگیری تو حرف می زنم
از شیوهٔ‌ امیری تو حرف می زنم

از وصله وصله های ردای خلافتت
مولا ز بی نظیری تو حرف می زنم

از سفره های نیمه شبت در خرابه ها
از کهکشان شیری تو حرف می زنم

بر شانهٔ‌ تو جای یتیمان کوفه بود
از اوج سر به زیری تو حرف می زنم

از چاه اشک و آه فراق و حکایتِ
شبهای گوشه گیری تو حرف می زنم

از بیست سال خانه نشینی و بی کسی
از غربت غدیری تو حرف می زنم

دیگر نفس به سینهٔ‌ من حبس می شود
وقتی که از اسیری تو حرف می زنم

داغ تو بیشتر به دلم چنگ می زند
هر چه که از دلیری تو حرف می زنم

از کوچه ها و روضهٔ‌ یار جوان تو
از ماجرای پیری تو حرف می زنم

دستان حیدری تو را صبر بسته بود
آنروز اگر که پهلوی مادر شکسته بود


یوسف رحیمی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
هم قافیه با باران
این روزها تمام تنم درد می کند
مانند فاطمه بدنم درد می کند

گفتم حسین بر کفنم جوشنی نوشت
در دست بی کفن کفنم درد می کند

زین خجلتی که می کشم از شیر خوردنم
در پیش زینبم دهنم درد می کند

من اهل یثربم دلم آنجاست زیر خاک
بیچاره دل که در وطنم درد می کند

زهرای سوخته به تن من حلول کرد
باور کنید پیروهنم درد می کند

یا زینبی که می کشم از دست کوفیان
چون سنگ خورده ها دهنم درد می کند

محمد سهرابی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد
که هیچ نقشۀ شومی در آن کشیده نمی شد

چه می شد، آه خدایا، حصار حوصله ی شهر
به گرد این همه بی غیرتی تنیده نمی شد

نفاق خیمه نمی زد به دشت عادت مردم
و روح جاری نفرین در آن دمیده نمی شد

چه می شد، آه که طغیان کینه ورزی این شهر
برای فرق علی، تیغ زهر دیده نمی شد

درخت سبز عدالت، در آن سکوت مکدّر
برای صاعقه این گونه برگزیده نمی شد

و در مساحت آن اتفاق سرخ و مه آلود
صدای پای علی نیمه شب شنیده نمی شد

و آفریده شد این شهر، غرق یک غم مرموز
به جز فریب در این شهر اگرچه دیده نمی شد

ورق ورق همه تقویم شرم و بدنامی است
چه می شد آه اگر کوفه آفریده نمی شد


پروانه نجاتی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

در شب قدر دلم با غزلی همدم شد
بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

چهارده مرتبه قرآن که گرفتم برسر
حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم
بوسه می‌‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

بعدهم پشت همان پنجره ی رویایی
چشم من، محو ضریحی که نمی دیدم شد

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق
گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

گریه کردم، عطش آمد به سراغم، گفتم:
به فدای لب خشکت ! همه جا زمزم شد

روی سجاده ی خود یاد لبت افتادم
تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

من مسلمان شده مذهب چشمی هستم
که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت
شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

کاروان دل من بس که خراسان رفته است
تار و پود غزلم جاده ابریشم شد

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش
خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم
برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده به او کار جهان مبهم شد

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت
آی برخیز! که این قافیه «یاقائم» شد...

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
هم قافیه با باران

عبد گناهکار من چرا ز من جدا شدی
بر در غیر رفتی و دور ز آشنا شدی

قرار ما نبود این، مرا رها کنی چنین
دیده ز هم گشا ببین خود به کجا رها شدی

بندۀ بی‌وفای من عبد گریزپای من
چرا گریختی ز من؟ چه شد که بی‌وفا شدی؟

هر چه گناه کرده‌ای عفو نمودم از کرم
هر چه صدا زدم تو را باز ز من جدا شدی

حاصل خویش سوختی وصل مرا فروختی
اسیر نفس گشتی و هوایی هوا شد

من همه هست خویش را بهر تو خلق کرده‌ام
تو همه را ندیدی و غرق یم خطا شدی

خداست یار و یاورت چگونه نیست باورت
دمی به خود بیا ببین که غافل از خدا شدی

رشتۀ وصل ما و تو پاره نمی‌شود بیا
خدای تو منم چرا بندۀ غیر ما شدی؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو
دست بده به دست من از چه گریزپا شدی؟

خداست با تو «میثما» تو نیز باش با خدا
به سوی دوست کن سفر در به درِ کجا شدی؟


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
سرّ توحید احمدی این ست: که علی را فقط خطاب کند
عرصه‌ی جنگ هم که تنگ شود روی حیدر فقط حساب کند

آی مرحب! برو کنار بایست، هدف انگار کندن در نیست
شیر حق این چنین که می‌غرّد آمده قلعه را خراب کند

روح انگار روح تازه گرفت، آمد از فاطمه اجازه گرفت
تا که در عرش، عکسِ حیدر را ـ درِ قلعه به دست ـ قاب کند

با دَم یا علی به هر دو دَمش، با هجوم سریع و پشت همش
ذوالفقار برهنه کاری کرد، ملک الموت اعتصاب کند

می‌پری آن طرف سواره، ولی عمرو! آن سوی خندق است علی
جنگجویی ندیده‌ام چون تو سوی مرگش چنین شتاب کند

دلت از او شنید و نرم نشد؟ پیش خورشید بود و گرم نشد؟
پس لب ذوالفقار او تنها می‌تواند تو را مجاب کند

فرق او را شکافتی، بشکاف! مُحرِم است او و خواست قبل طواف
در وضویش به رسم عاشق‌ها روی خود را به خون خضاب کند

تیغ بر عمرو، پهلوان حیدر آن چنان زد که حضرت داور
ضربه‌ی روز خندقِ او را، بهترین ضربه انتخاب کند

در میان عرب خبر پیچید، در دلش هر مبارزی فهمید
خاک خود را به باد خواهد داد رزم اگر با ابوتراب کند
همه دیدند امیر می‌آید زودتر از غدیر می‌آید
کی شود یک امینیِ دیگر شرح آن ضربه را کتاب کند؟

بیشتر بین عاشقانِ علی، حرف سلمان و مالک است ولی
رقص خرمافروش بر سرِ دار، دل ما را همیشه آب کند

بعد یک عمر ذکر یا حیدر مطمئنیم ساقی کوثر
به دل کوزه‌گر می‌اندازد خاک ما ساغر شراب کند

قلب ما در لحد که می‌بویند، به رقیب و عتید می‌گویند
بنده‌ی حیدرند بگذارید او بیاید خودش حساب کند

شعرم از برق ذوالفقار رسید، روشن و گرم و بی‌قرار رسید
تا به ذره‌ نگاه یار رسید، می‌رود کار آفتاب کند

شعر شمعی برای تو که نشد، قد گلدسته‌های تو که نشد
شادم اما، مگر شنیده کسی شاعرش را علی جواب کند؟

قاسم صرافان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
ای خواب به چشمی که نمی خفت بیا
 ای خندۀ غنچه ای که نشکفت بیا

 دیوار و در کوفه زبان شد که مرو
 امّا چه کنم فاطمه می گفت بیا

علی انسانی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
هم قافیه با باران
ادا کردنـد هنگـام عبــادت حـق مـولا را
ز خـونش آبـرو دادنـد بیـت حـق ‌تعالی را

از آن فزت برب الکعبه گفت و چشم خود را بست
که بعد از فاطمه زندان خود می‌دید دنیا را

میـان دوستـان هـم انفـرادی بود زندانش
چو شمع انجمن کشتنـد آن تنهای تنها را

ز جبریل امین برخواست این فریاد بر گردون
الا یا اهـل عالـم تسلیت، کشتند مـولا را

علی بی‌هوش در محراب خون افتاده بود اما
به زخم خویش حس می‌کرد اشک چشم زهرا را

دوباره از درون زخم او فـواره مـی‌زد خون
ز رویش هر چه یاران پاک می‌کردند خون‌ها را

الهی تا قیـامت خـون بگرید چشم زیبایی
که از خون لاله‌گون کردند آن رخسار زیبا را

حسن جان! فرق مولا را بپوشان پاسداری کن
کـه چشـم دختـر زهـرا نبینـد زخم بابا را

سلام سجـده تـا صبح جزا تقدیم مظلومی
که بخشید آبرو با خون خود شب‌های احیا را

گنه کردی مشو مأیوس از عفو خدا «میثم!»
علی با چهرۀ خونین شفاعت می‌کند ما را

غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
هم قافیه با باران

باز دل میل توسّل می کند

یاد تـو در باغ جان گُل می کند

یاعلی ای عشق حق در جوهرت

سرفرازان جهان خاک درت

ای هزاران خضر سرگردان تـو

میثم و سلمان ز شاگردان تو

رهنوردان را چراغ ره توئی

رهنمای مردم آگه توئی

عاقلان در عشق تو دیوانه اند

دور شمع عشق تو پروانه اند

صبر از تو رنگ زیبا یافته

عشق با عشق تو معنا یـافته

تو گهر هستی و کعبه چون صدف

کعبه را داده خدا از تو شرف

ای نسیم مهربان سرنوشت

ای شمیم ناب گلزار بهشت

جوهر ایمان توئی عرفان توئی

عدل و فضل و عشق را میزان توئی

نور محراب تو شد نور فلک

مات و مبهوت نمازت شد ملک

در زمین گر بوترابت خوانده اند

در سماوات آفتابت خوانده اند

ره کجا یابد به قدر تو خرد

ذات تو ذات خداوند احد

یاعلی آموزگار انبیا

ای امامت را تو ختم الاوصیا

خلقت از قدرت شرافت یافته

یازده خورشید از تو تافته

ای کریم کلّ خلقت یاعلی

ای قسیم نار و جنّت یاعلی

عاشقان تو سیادت یافتند

با ولای تـو سعادت یافتند

یاعلی من از غلامان توام

خاکبوس خاکبوسان توام

ای گل امید من از بذر تو

اشک خود را کرده ام من نذر تو

نام تو با عشق دارد الفتی

نام تو با اشک دارد نسبتی

نام تو آرام بخش جان بود

نام تو بـر دردها درمان بود

یاعلی درد تو درد مکتب است

ای که ذکر یا مجیبت بر لب است

قدر نشناسان تو را نشناختند

بر حریم حُرمت تو تاختند

دوزخی مردم  بهشتت سوختند

آتشی بر گلشنت افروختند

زآتش در شعله بر دل ها زدند

پیش چشمان تو زهرا را زدند

گرچه جانت زین همه غم خسته بود

صبر می کردی و دستت بسته بود

ای که از جهل بشر رنجیده ای

کوفه کوفه بی وفائی دیده ای

بوی غم دارد قیام آخرت

جان به قربان سلام آخرت

ای که شد محراب خونین بسترت

خون دل می ریخت از فرق سرت

داشتی بـا چهرۀ غرقه بخون

نغمۀ اناالیه راجعون

ای که بخشیدی«وفائی» را شرف

میهمانش کن به ایوان نجف

سید هاشم وفایی
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

شب‌است و بغضِ چندین سالهٔ من
چو کوهی ، بر گلویم خانه کرده
نمی‌دانـم که این بغض نفس‌گیر
چرا امشب ، مرا دیوانه کرده؟!

نفس در سینه‌ام سنگین نشسته
نمی‌آید برون این نای ، امشب
نمی پیچد صدایِ مرد ِ کوفه...
چرا در کوچه‌‌ها ای وای امشب

چرا نان آور خوانِ یتیمان...
نیامد سوی نخلستانِ کوفه؟
یقینا فتنه‌ای، گردیده برپا
ز بخل و ظلم نامردانِ کوفه

خبر آمد که محراب خداوند
به خون رأس مولا گشت گلگون
الهی ! بشکن آن دست جفا را
که چشم شیعیان را کرد جیحون

شکست آیینه ی عدل الهی
ز ضرب ِ نا مرادِ ابن ملجم
فسوسا قاتل آن شاهِ مردان
بظاهر بود اهل دین و مُسلِم

خداوندا از این‌ گونه مسلمان
فراوان‌است در این عالم اکنون
که قلب مهدی صاحب‌زمان را
کنند از فتنه‌‌ها آغشته در خون

الا ای (ساقی) جام محبـّت !
نظر فرما به ما چشم انتظاران
شکسته ، ساغر دل از جدایی
خماری شد حدیثِ بی‌قراران.

سید محمدرضا شمس

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران
امشب چه سینه‌سوز است بانگ اذان مولا
خیزد صدای تکبیر از عمق جان مولا

از لحظه‌های افطار در شوق وصل دلدار
بر چهره می‌درخشید اشک روان مولا

مولا گشوده آغوش بهر وصال جانان
قاتل به مسجد آید بر قصد جان مولا

زهرا کنار محراب با ذکرِ واعلیّا
یا فاطمه است امشب ورد زبان مولا

زخم سرعلی را دیدند اهل مسجد
دردا که نیست پیدا زخم نهان مولا

ای نخل‌ها بگریید ای چاه‌ها بنالید
دیگر علی ندارید ای دوستان مولا

حق علی ادا شد فرق علی دو تا شد
سرهایتان سلامت ای خاندان مولا

ای دوستان بیایید با من به شهر کوفه
تا سر نهیم امشب بر آستان مولا

ریزید ای یتیمان در سفره‌های خالی
خون جگر به جای خرما و نان مولا

«میثم» دگر امیدی در ماندن علی نیست
از دست رفته دیگر تاب و توان مولا


غلامرضا سازگار
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۵۹
هم قافیه با باران

بدم، مرا بـه پیمبر ببخش یا الله
به اشک دیدۀ حیدر ببخش یا الله

تمام دار و ندارم محبت زهراست
مرا به سورۀ کوثر ببخش یا الله

به اشک چشم حسین و حسن قبولم کن
مرا به این دو برادر ببخش یا الله

بـه درگه تو گناه مکرر آوردم
مرا به عفو مکرر ببخش یا الله

ببر به کرب‌وبـلا زائر حسینـم کن
به آن ضریح مطهر ببخش یـا الله

به دست‌های علمدار کربلا سوگند
به حرمت علی‌اکبر ببخش یـا الله

به بانگ العطش نازدانه‌های حسین
به خون حنجر اصغر ببخش یا الله

به سیدالشهـدا و به خـون حنجر او
که شد بریده ز خنجر ببخش یا الله

به لحظه‌ای که سر نیزه گشت با زینب
سر حسین، برابر، ببخش یا الله

به خون میثم تمّار، جرم «میثم» را
به روی او تـو نیاور؛ ببـخش یا الله


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۳۶
هم قافیه با باران

سرّ نی در نینوا می‌ماند، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا می‌ماند، اگر زینب نبود

چهره سرخ حقیقت، بعد از آن طوفان رنگ
پشت ابری از ریا می‌ماند، اگر زینب نبود

چشمه فریاد مظلومیّت لب‌تشنگان
در کویر تفته جا می‌ماند، اگر زینب نبود

زخمه زخمی‌ترین فریاد، در چنگ سکوت
از طراز نغمه، وامی‌ماند، اگر زینب نبود

در طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخ
در گلوی چشم‌ها می‌ماند، اگر زینب نبود

ذوالجناح دادخواهی، بی‌سوار و بی‌لگام
در بیابان‌ها رها می‌ماند، اگر زینب نبود


قادر طهماسبی (فرید)

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
هم قافیه با باران

ای شب امشب چه صفایی داری
تا سحر حال و هوایی داری

دامنت فیض حضور است همه
سینه‌ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا
نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشک
دامنت آمده لبریز ز اشک

خون دل میوۀ نخلستانت
زخم دل گشته گل بستانت

نخل‌ها را به فلک دست دعا
اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلی
همه مشتاق مناجات علی

علی آن شعله که در تاب شده
همه شب سوخته و آب شده

آه یک عمر نهان در سینه
شسته از خون جگر آیینه

شهریاری دل شب خانه به دوش
چهره پوشیده و در کوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده
تا سحر شام یتیمان برده

رهبر و سید و مولا و امیر
کند از لطف، تواضع به فقیر

ساکن خاک، ولی عرش عظیم
لرزه بر قامتش از اشک یتیم

در سماوات و زمین کارآگاه
همدم کودک و هم صحبت چاه


غلامرضا سازگار

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران