هم‌قافیه با باران

۳۳۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

شب قدر است و قدر آن بدانیم
نماز و جوشن و قرآن بخوانیم

به درگاه خدا غفران و توبه
به شرطی که سر پیمان بمانیم

برای پاکی نفس و سعادت
همیشه بهر خود شیطان برانیم

شب تقدیر و ثبت سرنوشت است
دعا بر مومن و انسان بخوانیم

برای صیقل روح و روان ها
به دل دریائی ازایمان رسانیم

برای اولین مظلوم عالم
بسی خون دل ازچشمان چکانیم

هزاران لعنت و نفرین بسیار
به قاتلهای مولامان رسانیم

دراین شبهاتومهدی(عج)راصدا کن
چو یوسف غایب است حیران چنانیم

دعای اول وآخر ظهور است
که بیش ازاین دراین هجران نمانیم

مسافر؛ را بگو ایمان قوی دار
که تاوصلی به این دامان امانیم

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
گریه مکن اِنَّ...اصطفایی را که می بوسی
پیغمبر وقت جدایی را که می بوسی

آه تو را آخر در آوردند، ابراهیم!
در خیمه اسماعیلـهایی را که می بوسی

باور کن آهوی نجیبت بر نمی گردد
بی فایده است این ردپایی را که می بوسی

بگذار لبهایت حسابی توشه بردارند
شاید بریزد جای جایی را که می بوسی

تا چند لحظه بعد "بابا" هم نمی گوید
این خوش صدای کربلایی را که می بوسی

یاد شب دامادی اش یک وقت می افتی
با گریه این زلف حنایی را که می بوسی

یعنی کتاب توست ترتیبش بهم خورده؟!
این صفحه های جابجایی را که می بوسی!

تو در طواف کعبه ی پاشیده ات هستی
پس پرده ی کعبه است عبایی را که می بوسی


علی اکبر لطیفیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران

ما کویریم ببارید که باران خوب است
ذره ای نم بنشیند به بیابان خوب است

بشود این دل بی ارزش ما وقت سحر
با قدم های تو چون قالی کرمان خوب است

اینکه در محضر تو شاه و گدا یکسانند
به بزرگیت همین رتبه ی یکسان خوب است

بعد یک عمر گدایی ز همه...فهمیدم
بدهد دست کریمان به گدا نان خوب است

از کریمان طلب کم، بخدا کاهلی است
طلبیدن ز خدا همچو سلیمان خوب است

راه اگر راه سلوک است بدانید فقط
شاه باشد علی و بنده چو سلمان خوب است

گریه در روضه بجای خودش اما، گاهی
تک و تنها سحری گریه ی پنهان خوب است

آب می نوشم و می گریم و مادر گوید
گریه کردن به غم کشته ی عطشان خوب است

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
هم قافیه با باران

امشب علی می بیند اشک دخترش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را

مرغابیان خانه دامن را نگیرید
خالی کنید ای عرشیان دور و برش را

روی لبش انّا الیه راجعون است
بر آسمان ها دوخته چشم ترش را

با رفتن بابا خدا می داند و بس
در خانه بی تابی قلب دخترش را

ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز
او قصد دارد که ببیند همسرش را

دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر
رنگ کبود صورت نیلوفرش را

حالا علی را سوی خانه می برندش
جبریل می گیرد کمی زیر پرش را

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

نام ما را ننویسید، بخوانید فقط
سر این سفره گدا را بنشانید فقط

آمدم در بزنم، در نزنم می میرم
من اگر در زدم این بار نرانید فقط

میهمان منتظر دیدن صاحب خانه ست
چند لحظه بغل سفره بمانید فقط

کم کنید از سر من شرّ خودم را، یعنی
فقط از دست گناهم برهانید... فقط

حُرّم و چکمه سر شانه ام انداخته ام
مادرم را به عزایم ننشانید فقط

صبح محشر به جهنم ببریدم اما
پیش انظار گنهکار نخوانید فقط

پیش زهرا نگذارید خجالت بکشیم
گوشه ای دامن ما را بتکانید فقط

حقمان است ولی جان اباعبدالله
محضر فاطمه ما را نکشانید فقط

سمت آتش ببری یا نبری خود دانی
من دلم سوخته، گفتم که بدانید فقط

گر بنا نیست ببخشید، نبخشید اما
دست ما را به محرم برسانید فقط


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

دیگر علی ز بستر خود پا نمی شود
زخمِ سرِ شکسته مداوا نمی شود

دربی که تا کنون به کسی "نه" نگفته بود
این چند روز روی کسی وا نمی شود

دیگر طبیب زحمتِ بیخود نکش، برو!
دردِ علی که بهتر ازینها نمی شود

از بس که تب نموده و رنگش پریده است
زردیِ دستمال هویدا نمی شود

رخسار زرد و ریش سفید و هنای سرخ
آخر چنین خضاب که زیبا نمی شود!

زینب به کاسه های پر از شیر دل نبند
این چیزها برای تو بابا نمی شود!

حرفی بزن علی، به حسینت نگاه کن
دارد ز غصه های تو دیوا نـِ می شود

حالِ تو را فقط حسنت درک می کند
دردی حریف ماتم زهرا نمی شود!

سی سالِ پیش جان علی را گرفته اند...
خنجر که مردِ کشتن مولا نمی شود!

قبری در آسمان بکنید ای فرشته ها
ماه شکسته روی زمین جا نمی شود

داود رحیمی

۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود
مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت
با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش
در نگاهش تجسم مادر
خیره مانده به رفتن پدرش

مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند
آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا
عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد
صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد
استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

مسعود اصلانی

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
هم قافیه با باران
رمضان بود و شب نوزدهم
ام کلثوم کنار پدرش

سفره گسترده به افطار على
شیر و نان و نمک آورد برش

میهمان، مظهر عدل و تقوى
میزبان، دختر نیکو سیرش

على آن مرد مناجات و نماز
چونکه افتاد به آن ها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد
ریخت زان منظره اشک از بصرش

گفت: در سفره من کى دیدى
دو خورش، یا که از آن بیشترش

نمک و شیر، یکى را برگیر
بنه از بهر پدر، آن دگرش

شیر حق، عاقبت از شیر گذشت
که بشد نان و نمک، ماحضرش

حیدر از شوق شهادت، بیدار
در نظر وعدۀ پیغامبرش

که شب نوزدهم، از رمضان
رسد از باغ شهادت، ثمرش

بى قرار و نگران بود على
چون مسافر که به آخر سفرش

گاه از خانه برون می آمد
تا کى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق، نظر می فرمود
به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذبۀ معراج نماز
بیخود از خویش و جهان زیر پرش

چه خبر داشت خدایا آن شب
که على در هیجان از خبرش

ام کلثوم غمین و نگران
کاین شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آمادۀ رفتن حیدر
مضطرب دختر خونین جگرش

حبیب چایچیان
۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

با گریه ایستاد، دوباره نگاش کرد
تسبیح را بدست گرفت و دعاش کرد

معلوم می شود که نمک گیر زینب است
وقتى بجاى شیر نمک را غذاش کرد

افتاد یاد کوچه و پاى برهنه اش
وقتى مقابلش پدرش گیوه پاش کرد

از بس به وصل فاطمه اش اشتیاق داشت
در خواب بود قاتلش اما صداش کرد

بین دو سجده بود که فرق سر على
مانند ذوالفقار دودم شد...دوتاش کرد

شمشیر تا میان دو ابروى صورتش
طورى نشسته بود نمی شد جداش کرد

می خواست دست و پا زدنش بیشتر شود
شمشیر را میان سرش جابجاش کرد

اى روزگار! آخر على را زمین زدند
باید ازین به بعد جگر را فداش کرد

وقت وصال بود، دوباره خضاب کرد
وقت خضاب خون سرش را حناش کرد

بین حصیر پاره پدر را حسین برد
تا اینکه از قضا پسرش بوریاش کرد


علی اکبر لطیفیان

۰ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۵
هم قافیه با باران
نمک و شیر را به دستش داد
با هزار و یک آرزو دختر
گفت ای دخترم کجا دیدی
دو غذا روی سفرهء حیدر

دخترش دست را جلو آورد
تا نمک را زسفره بر دارد
تا که در هم نگاهشان گره خورد
دید بابا دوچشم تر دارد

گفت بابا که دخترم امشب
زخمهای دلم عمیق تر است
از روی سفره شیر را بردار
که علی با نمک رفیق تر است

بعد افطار با دو دیدهء خیس
گرچه با دخترش تبسم کرد
حال بابا عجیب بود عجیب
دخترش دست و پای خود گم کرد

دید هر لحظه بی قرارتر است
آن ابرمرد بی نظیر و شجاع
خیره می شد به آسمان ، می خواند
زیر لب آیه های استرجاع

شب به نیمه رسیده و دیگر
موقع رفتن امیر شده
کودکان گرسنه منتظرند
حرکت کن علی که دیر شده

پس عبا را به دوش خود انداخت
کیسه را پر ز نان وخرما کرد
مثل هرشب پس از " به نام خدا"
یک توسل به نام زهرا کرد

در دلش مجلسی ز روضه به پا
باز با قصهء جوانش شد
فقط انگار روضه خوان کم داشت
درب و دیوار روضه خوانش شد

سمت مقصد ، علی که حرکت کرد
ناگهان چشم اوبه در افتاد
در برایش چه روضه ای می خواند
یاد گیسوی شعله ور افتاد

شعله ها را کمی خنک تر کرد
اشک چشمان حیدر کرار
در هیاهوی روضه های در
نمکی هم به روضه زد دیوار

بعد مرغابیان داخل صحن
میخ در سد راه مولا شد
حرف میخ دری وسط آمد
در دل بوتراب غوغا شد

قلب حیدر رها شد از کوفه
رفت سمت مدینهء زهرا
تیزی میخ یکطرف ، وای از
داغی میخ وسینهء زهرا

مرتضی ناگهان به خود آمد
میخ را از عبای  خود وا کرد
پای خود را درون کوچه گذاشت
یاد کوچه دوباره غوغا کرد

روضه را کوچه سخت تر می خواند
یاد نامردمان بی انصاف
یاد چشم نبستهء حیدر
یاد سیلی ، طناب ، فحش ، غلاف

بعد از آن بین کوچهء تاریک
در دلش شور و همهمه افتاد
در سکوت شبی پر از غصه
یاد تشییع فاطمه افتاد

قلبش از بی وفایی محض
تک تک مردمان کوچه گرفت
بی وفایی هوای خواندن کرد
روضه را از دهان کوچه گرفت

کیسه کم کم سبک شد ومولا
سهم خرمای کودکان را داد
داشت کم کم دم اذان می شد
کاخرین قرصهای نان را داد

آسمان و زمین همه محو
قدرت گام استوار علیست
سمت مسجد روانه شد حیدر
ابن ملجم در انتظار علیست

رکعتی با خدای خود دل داد
بعد افتاد روی سجاده
بین محراب غرق خون خود
فاتح خیبر است افتاده

بی رمق گفت وای اگر بیند
غرق خون پیکر مرا زینب
کاش می شد سرم شود بسته
تا نبیند سر مرا زینب

روضه اینجا رسید و دلخونها
دل به دریای رستخیز زدند
روضه خوانهای شعر نوزدهم
همه به کربلا گریز زدند

یا علی زینب تو تاب نداشت
که شکسته سر تو را بیند
لیک خواهد رسید آن روزی
که سری را به نیزه ها بیند

مهدی مقیمی
۱ نظر ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۳
هم قافیه با باران

وقتی که شاعری دلت آئینه خداست
یعنی محل آمد و رفت فرشته‌هاست

وقتی که شاعری نم باران شنیدنی‌ست
گیسوی بید در نفس بادها رهاست

با هر بهانه در دل شب گریه می‌کنی
وقتی که شعر با دل تنگ تو هم‌صداست

دریای بیکرانه رحمت! عنایتی!
موجی بزن که ساحل دل غرق ردّ پاست

عمرش هدر شد آن که به یاد غمت نبود
پس خوش به حال شعر اگر وقف کربلاست


فاطمه بیرامی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

قصه به سر نمی‌رسد و طِی نمی‌شود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمی‌شود

پرسیده‌ای که کی دل من تنگ می‌شود
خندیده‌ام، عزیز! بگو کی نمی‌شود؟

تقویمِ مهرِ تو صفحاتش بهاری است
پاییز نیست در دلِ من، دِی نمی‌شود

دستِ مرا بگیر و بگو یا علی مدد!
تا کی نشستن و غم و، تا کی «نمی‌شود»؟

راهی‌ست راه عشق که باید به سر دوید
با سرسری دویدن و لِی‌لِی نمی‌شود

در داستانِ عشق نباید کلاغ بود
با قیل و قال‌های پیاپی نمی‌شود

حالا خلافِ قصة تلخِ کلاغ‌ها
ما می‌رسیم، قصه ولی طی نمی‌شود


معوصمه فراهانی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی می‌کنیم ریشه آل‌ سعود را

یارب به حق ناقه صالح عذاب کن 
نسل به جای مانده قوم ثمود را

افتاده دست ابرهه‌ها خانه خدا 
سجیل کو که سر شکند این جنود را

چیزی به غیر وهن ندارد نمازشان 
باید شکست بر سر آن‌ها عمود را

ای واجب‌الوجود ز لوث وجودشان
کی پاک می‌کنی همه مُلک وجود را

انکار می‌کنند هرآن‌چه که بوده را
اصرار می‌کنند هرآن‌چه نبود را

جده، یمن، مدینه،‌ غدیر از قدیم‌ها
این قوم می‌خرند تمام شهود را

کو وارث کسی که در قلعه کنده است 
تا بشکند دوباره غرور یهود را

اسپند روز آمدنش کور می‌کند 
یک صبح جمعه چشم بخیل و حسود را...


عطیه سادات حجتی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۱
هم قافیه با باران

میان خاک سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی‌آشیان درآوردیم


وجب‌وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطره نیمه‌جان درآوردیم


چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر
چقدر آینه و شمعدان درآوردیم


لبان سوخته‌ات را شبانه از دل خاک
درست موسم خرماپزان درآوردیم


به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم
عجیب بود که آتشفشان درآوردیم


به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت
چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم


چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم
ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم


شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان  درآوردیم -


برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان درآوردیم


به بازی‌اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی‌خانمان درآوردیم


و آب‌های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم


سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

عمر از چهل گذشت و دلم نا امید نیست

عاشق شدن هنوز از این دل بعید نیست

با تو توان گفت، مرا دست داده است

اما تو را دریغ، مجال شنید نیست

با عشق خوش گذشت به من، صبح و ظهر و شب

بخت سیاه دارم و مویم سپید نیست

بی سوز و ساز عشق چه کهنه چه موج نو

فرقی میان شعر قدیم و جدید نیست

کم کم بدل به قلعه متروکه می‌شود

شهری که کوچه‌هاش بنام شهید نیست

پنجاه سالگی سرکوچه نشسته است

چیزی به جز غبار جوانی پدید نیست


مرتضی امیری اسفندقه

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۸
هم قافیه با باران

مسجد یکی، مناره یکی و اذان یکی است
قبله یکی، کتاب یکی، آرمان یکی است

ما را به گرد کعبه قراری است مشترک
یعنی قرار و مقصد این کاروان یکی است

فرموده است: «واعتصموا...، لا تفرقوا»
راه نجات خواهی اگر ریسمان یکی است

توحید حرف اول دین محمد است
اسلام ناب در همه جای جهان یکی است

مکر یهود عامل جنگ و جدایی است
پس دشمن مقابلمان بی‌گمان یکی است

سنی و شیعه فرق ندارد برایشان
وقت بریدن سرمان تیغشان یکی است

سادات، پیش اهل تسنن گرامی‌اند
اکرام و احترام به این خاندان یکی است

دشمن! دسیسه تو به جایی نمی‌رسد
تا آن زمان که رهبر بیدارمان یکی است


محمدصادق آتشی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

گفتند از شراب تو میخانه‌ها به هم
خُم‌ها به وقت خوردن پیمانه‌ها به هم

تو آن حقیقتی که تو را مژده می‌دهند
اسطوره‌های خفته در افسانه‌ها به هم

هر خانه‌ای منارة الله‌اکبر است
این‌گونه می‌رسند همه خانه‌ها به هم

وقتی که شمعِ جمع تو باشی چه دیدنی‌ست
دل دادن دوباره پروانه‌ها به هم

چون دانه‌های رشته تسبیح با همیم
در هم تنیده سلسله دانه‌ها به هم

اعجاز بی‌نظیر تو عشق است و عشق تو
ما را رسانده از دل ویرانه‌ها به هم...


رضا نیکوکار

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران

مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد؟‌
ای نسیم!‌ این گلفشانی را که تعلیم تو کرد؟‌
مهربانی گر نباشد زندگی پژمردگی است
راه و رسم زندگانی را که تعلیم تو کرد؟‌
گر زبان عشق باشد همزبانی همدلی است
این زبان باستانی را که تعلیم تو کرد؟‌
از تو رمز عشق و راز عاشقی آموختیم
راز و رمز این معانی را که تعلیم تو کرد؟‌
با تو پیمودیم راه خاک تا افلاک را
راه‌های آسمانی را که تعلیم تو کرد؟‌
می‌دمد در باغ حسنت دم‌به‌دم گل‌های ناز
باغبانا باغبانی را که تعلیم تو کرد؟‌
در جواب هرچه پرسیدم تبسم کرد و گفت:
عادل! این شیرین‌زبانی را که تعلیم تو کرد؟


غلامعلی حداد عادل

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
هم قافیه با باران

خوش‌نشینان ساحل بدانند
موج این بحر را رامشی نیست
دل به امید رامش نبندند
بحر را ذوق آسایشی نیست
 
تا که دریاست دریا به جوش است
شورش و موج و گرداب دارد
هرگز از بحر جوشان مجویید
آن زبونی که مرداب دارد
 
ما نهنگیم و خیل نهنگان
بستر از موج توفنده دارند
این سرود نهنگان دریاست
بحر را موج‌ها زنده دارند
 
ما نهنگیم و هر جا نهنگ است
طعمه از کام غرقاب جوید
نزد دریادلان مرده بهتر
زان که آرامش و خواب جوید
 
خوش‌نشینان ساحل بدانند
تا که دریاست این شور و حال است
چشم سازش ز دریا ندارند
سازش موج و ساحل محال است

حمید سبزواری

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

ابری به بارش آمد و باران عشق ریخت
جانی دوباره بر تن بی جان عشق ریخت

جبریل آمد و هو رب الکریم خواند
آیات محکمات به قرآن عشق ریخت

لایمکن الفرار من العشق خواند و بعد
در پایه‌های سست و پریشان عشق ریخت

دستی کشید بر سر عشق و به لطف خویش
نظمی به حال بی سروسامان عشق ریخت

با تیشه، ریشه‌ی غم هجران زد و سپس
«شوق وصال یار به دامان عشق ریخت»

قفل شکسته‌ی دل ما را کلید شد
آزادی دوباره به زندان عشق ریخت

مژگان خویش را به تماشا کشید و بعد
صدها هزار رخنه به ایمان عشق ریخت

از کوثر زلال سر انگشت خود کمی
در خمره‌های مستی رندان عشق ریخت

در آسمان صبر، خداوندگار شد
«زیباترین ستاره‌ی دنباله دار شد»

ای اولین سلاله‌ی مولا خوش آمدی
خورشید خانواده‌ی طاها خوش آمدی

بعد از علی تو سرور و مولای عالمی‌

ای دومین امام دو دنیا خوش آمدی

ترکیب بند سوم دیوان آب‌ها
زیباترین سروده‌ی دریا خوش آمدی

«یا ایها الکریم تقبّل دعائنا»
ذکر قنوت حیدر و زهرا خوش آمدی

(اقصی) و (کعبه) رو به شما سجده می‌کنند
ای قبله گاه سوم دل‌ها خوش آمدی

یوسف فقط تجلّی یک لحظه‌ی تو بود
ای عشق واقعی زلیخا خوش آمدی

پیغمبران برای مناجات آمدند
طور کلیم و دیر مسیحا خوش آمدی

«والتّین» که محکمات خدا مدح تو کنند
«انجیر سبز » عالم معنا خوش آمدی

شکر خدا که ما همه فرمانبر توأیم
نوکر اگر شدیم ولی نوکر توأیم

یا ایها لکریم، دلم مبتلایتان
جان تمام عالم هستی فدایتان

آقا من از ازل به شما دل سپرده‌ام
نذرم نموده مادرم اصلا برایتان

هدیه به خیر مقدمتان جان می‌آورم
ناقابل است گر که بمیرم به پایتان

ای سفره دار، بخشش تو بی نهایت است
صدها هزار حاتم طائی گدایتان

گنجینه لغات کم آورده پیش تو
لفظ (کرم) خجل شده از لطف‌هایتان

آن قدر پیش حضرت حقّی عزیز که
حتی قسم به اسم تو خورده خدایتان

با هر فقیر و رهگذر هم سفره می‌شوی
جانم فدای این همه لطف و صفایتان

هرگز کسی به ذات شما پی نمی‌برد
ای انتهای راه خدا ابتدایتان

باد صبا که می‌گذری از سرای یار
لطفی کن و ببر سخن ما برای یار

راهت اگر رسید به کوی امام ما
حتما به محضرش برسان این پیام ما

با یار ما بگو که نثار تو می‌شود
روزی هزار بار درود و سلام ما

ما نوکر قدیمی این خانواده‌ایم
روز الست قرعه در آمد به نام ما

از روز اولی که به تو دلسپرده ایم
دنیای تلخ مثل عسل شد به کام ما

کار گدا و نوکرتان پادشاهی است
بالاتر است از همه عالم مقام ما

آقا قسم به جان خودت که نبود و نیست
جز نوکری درگهتان در مرام ما

تو عشقی و به مدح تو حافظ چنین سرود
آن پیر خوش قریحه و شیرین کلام ما

«هرگزنمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما»

جبریل آمده، به لبانش ثنای تو
شعری بخواند از من و حافظ برای تو

«گر می‌فروش حاجت رندان روا کند»
درد قدیمی دل ما را دوا کند

«عمری گذشت و تا به امید بشارتی»
ما را به ماجرای خودش آشنا کند

«با این گدا حکایت آن پادشا بگو»
باشد که پادشاه کرم بر گدا کند

«باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصرحور»
یک ذره لطف اوست که در حق ما کند

«من ترک خاک بوسی این در نمی‌کنم»
حتی اگر که خاک مرا کیمیا کند

«بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم»
شاید که کیمیای تو ما را طلا کند

«فردا اگر نه روضه‌ی رضوان به ما دهند»
ما را بس است گوشه‌ی چشمی به ما کند

«از نامه‌ی سیاه نترسم که روز حشر»
مردی کریم آید و من را جدا کند

از این به بعد لفظ دعا یا حسن شود
ذکر رکوع و سجده ی ما یا حسن شود


مجتبی خرسندی

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۳۵
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران