هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

نرخ بالا کن متاع غمزه غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را

پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را

صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را

انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را

حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را

بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را

مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۷
هم قافیه با باران

طی زمان کن ای فلک ، مژده وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را

شد به گمان دیدنی، عمر تمام و ، من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را

هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را

شد ز تو زهر خوردنم مایه رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را

نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را

وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تورا اثر
هست نشانه‌ای دگر سینه داغدار را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
شود لازم که پیشت وانمایم بیوفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

سخت است بت پرست به تهدیدی
دست از بتی که ساخته بردارد
از دوزخی ندیده نمی ترسد
شمعی که شوق شعله به سر دارد!

این نابرابرانه ترین جنگ است 
ماه من است و آه ... که از سنگ است
یک شب که با من است،دلش تنگ است
می گوید انتظار سحر دارد!

من مصرعی شکسته و آن بانو
با چشم خویش کرده مرا جادو
من با سی و ذو حرف الفبا ، او
جز شاعری، هزار "هنر" دارد!

گرچه هنوز بر سرِ پیمان است
در فکر ترک خلوت این خانه است
این مثـل پر کشیدن پروانه است
در نظــم کائنــات اثــر دارد!

تغییر داده است پسندش را 
کوتاه کرده موی بلندش را
کفشش به پا، گره زده بندش را
با خنده گفته قصد سفر دارد...

تا لب به اعتراض گشودم،دست 
بر شانه ام نهاد و لبم را بست
با بوسه ای و گفت که عشقی هست
حتی اگر هزار "اگر" دارد.


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

نور چشمان تو سوسوی مسیرم شده است
میدوم سوی تو انگار که دیرم شده است

دیر ؛ آنقدر که باید به تو پیوست شوم
گیج و دیوانه و زنجیری و سرمست شوم

تا تن مخملی و گرم تو را تن بزنم
دکمه دکمه تن خود را به تو سوزن بزنم

هی بپیچم که به دور کمرت باد شوم
تو عروسم شوی و یک شبه داماد شوم

آه ای شاخ نبات شب شیرازی من
سوژه ی بکر سرآغاز غزلبازی من

بت نشکستنی عصر ابابیلی من
ای اوستای من ای آیت انجیلی من

بی جهت نیست که تا اوج جنون پر زده ای
دو سه تا پله تو از عشق فرا تر زده ای

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

ابروانت پل ماکو و تنت رود ارس
لب ترک خورده اناری ست کمی سرخ و ملس

در پس نقش و نگار تو هنر می بینم
این چه شوری ست که در دور قمر می بینم

عشق یعنی تو و آن لحظه ی بی روسری ات
رقص گیسوی به هم ریخته و دلبری ات

عشق یعنی که تو از دور به من زل بزنی
با تن خسته ی خود روی تنم پل بزنی

عشق یعنی که کمر روی کمر تاب دهی
غنچه ی خشک لبم را تو فقط آب دهی

با توام منطق بیخوابی هر روز و شبم
ای فدایت همه ی ایل و تبار و نسبم

بی جهت نیست که از چشم تو بت ساخته ام
فکر خود را به خدا از سرم انداخته ام

سرطان است غزل گر تو بخاهی بروی
گر بخاهی که از این عشق بکاهی بروی

ماه افتاده به چاهی و به چاهت زده ام
راه گم کرده و بیراهه به راهت زده ام

آن دو چشمی که به من غصه و ماتم دادند
"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"


عمران میری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۲
هم قافیه با باران

برای کشتن صد باغ یک تبر کافی است
همین که غایبی ای ماه از نظر کافی است

جهان شده است پر از سایه ی بلاتکلیف
به جای این همه همسایه یک نفر کافی است

به یک تنفس ممتد نیاز دارد عشق
بیا کمی بنشین ماه من سفر کافی است

برای لحظه ی از جا پریدن دنیا
صدای خوردن انگشت تو به در کافی است

شکسته سورتمه ی ابر و باد، از باران-
هزار سال زمین مانده بی خبر، کافی است

بیا که حوصله ی حوض خانه سر رفته است
تو را به جان عزیزت همین قدر کافی است

همین که ثانیه ای رو به ماه بنشینم
کنار برای کشتن صد باغ یک تبر کافی است
همین که غایبی ای ماه از نظر کافی است

جهان شده است پر از سایه ی بلاتکلیف
به جای این همه همسایه یک نفر کافی است

به یک تنفس ممتد نیاز دارد عشق
بیا کمی بنشین ماه من سفر کافی است

برای لحظه ی از جا پریدن دنیا
صدای خوردن انگشت تو به در کافی است

شکسته سورتمه ی ابر و باد، از باران-
هزار سال زمین مانده بی خبر، کافی است

بیا که حوصله ی حوض خانه سر رفته است
تو را به جان عزیزت همین قدر کافی است

همین که ثانیه ای رو به ماه بنشینم
کنار سادگی ات زیر یک کپر کافی است

ببخش ساده اگر حرف می زنم، هرچند
تو ساده ای و همین شعر مختصر کافی است.

"عبدالحسین انصاری ات زیر یک کپر کافی است

ببخش ساده اگر حرف می زنم، هرچند
تو ساده ای و همین شعر مختصر کافی است.


عبدالحسین انصاری
۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران
باز در خود خیره شو، انگار چشمـت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تـو را تقصیر نیست

کـــوزه ی دربسته در آغوش دریـا هم تهی است
در گــل خــشک تــو دیــگر فـرصت تغــییر نیست

شــیر وقـــتی در پی مــردار باشــد مــرده است
شیر اگر همــسفره ی کفتـار باشد، شیر نیست

اولیــن شــرط مــعلم بودن عــاشــق بودن است
شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

در پشــیمانی چــراغ معــرفــت روشــن تر است
تــوبــه کــــن! هـــرگز برای توبه کردن دیر نیست

هــمچنان در پــاسخ دشــنام می گــویم ســلام
عــاقلان دانــنــد دیــگر حاجــت تفــسیر نیــست

باز اگــر دیوانــه ای ســنگی به مـن زد شاد باش
خـــاطــر آییــنه ی مــا از کــسی دلگــیر نیــست

فاضل نظری
۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۰
هم قافیه با باران

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابک‌تر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بی‌زارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

دیگر به این جنازه امیدی نیست. 
حال بد مرا به خودم بسپار
تا تو به خود بیایی و برگردی، 

آب از سرم گذشته و کار از کار

آن خانه ای که با تو بهشتم بود،
قبری شده است سرد و سکوت آلود
از خـانه ای که مثل تو می رقصید، 
چیـــزی نمانده است بـــه جز آوار

دیرت نمی شود، غزلی بنشین، 
یک استکان چای کنارم باش!
قد دو حبه قند به شیرینی، 
از تلخــی همیشگــی ام بـردار...

بنشین که مثـــل تابلویی زیبا، 
مبهوت در مکاشفه ات باشم
بنشین و بی خیال همه دنیا، 
الماس های چشم مرا بشمار

چشمم پر از ترانه محزون است
یادآور گلایه ی مجنون است؛
لیلا ببین چقدر دلم خون است
از دست این زمانه ی لاکردار!

از اینکه روزها به خودم گفتم؛
بی عشق هم جهان جریان دارد...
از اینکه باز یاد تو افتاده... 
هر شب -به خواب- آن من ناهشیار

از من به جرم اینکه منم روزی
خواهی گذشت و باز نخواهی گشت
حتـی خبـر نـمی شوی از عـکسم 

در پــرچــم ِ سیاه به هر دیــوار!


عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۷
هم قافیه با باران

اریکه ی ادب و شعر را صدارت کرد
به دولت دل ما اینچنین امارت کرد
دو دیده مقبره ی خواجه را زیارت کرد
و طبع شعر من از حافظ استعارت کرد
که مطلع غزلش را به این عبارت کرد

"بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید به دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد"

جهان طفیلی شش گوشه ی خرابات است
می جنون من از خوشه ی خرابات است
و هرچه کرده دلم ، توشه ی خرابات است
دوای درد من اندوشه ی خرابات است
و گرمی دل من کوشه ی خرابات است

"مقام اصلی ما گوشه ی خرابات است

خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد

بهای باده ی چون لعل چیست ؛ جوهر عقل
 بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد"

وباز قصه ی آن ابروان محرابی
خدا امان ده از آن ابروان محرابی
نگار و ... تیر و ...کمان ابروان محرابی
دوباره وقت اذان ابروان محرابی
و سجده ... سجده بر آن ابروان محرابی

"نماز در خم آن ابروان محرابی
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد

فغان که نرگس چشمان شیخ شهر امروز
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد"

ردای عشق به بر کن ز دیده منت دار
دوباره خیز و خطر کن زدیده منت دار
به شهر راز سفر کن زدیده منت دار
و سینه غرق شرر کن زدیده منت دار
و ان یکاد زبر کن زدیده منت دار

"به روی یار نظر کن زدیده منت دار
 که کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیث عشق زحافظ شنو نه از واعظ
 اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد"

 
مجتبی شریف (متین)

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۶
هم قافیه با باران

چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را

تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته سد ملک عذاب را

شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را

آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را

خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را

می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را

وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۴
هم قافیه با باران

باران که می بارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد

هی شعر تر در خاطرم می آید اما
آواز هم بی همنوایی درد دارد

وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت، روز رهایی درد دارد

دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی
آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد

باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هرچند می دانم جدایی درد دارد.


مجتبی شریف

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۱
هم قافیه با باران
هرشب هوای کوچه ی دلدار میکنم
دل را تسلی از در و دیوار میکنم

از بسکه با خیال وی آغشته میشوم
هر ذره را خیال سپیدار میکنم

با جفت کفتر ته ی پر چال بام شان
از دور دور قصه ی بسیار میکنم

آنجا برای دفع گمان بد کسان
تمثیل نقش مردم هشیار میکنم

نذرانه ی مراد همه سیم و زر بود
من نان گرم نذر رخ یار میکنم

در ماه ، در ستاره ی شام و غروب شهر
او را تمام باغچه دیدار میکنم

از جنس دل ز سینه دکانی گشوده ام
سرتا به پای عشقم وبازار میکنم

عبدالقهار عاصی
۱ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۴
هم قافیه با باران

رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس

گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس

گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس

خزان چو بگذرد از پی بهار می‌آید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس

به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس

هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۳
هم قافیه با باران

از دل رودم یاد تو بیرون نه و هرگز
لیلی رود از خاطر مجنون نه و هرگز

با اهل وفا و هنر افزون شود و کم
مهر تو و بی‌مهری گردون نه و هرگز

از سرو و صنوبر بگذر سدره و طوبی
مانند به آن قامت موزون نه و هرگز

خون ریختیم ناحق و پرسی که مبادا
دامان تو گیرند به این خون نه و هرگز

در عشق بود غمزدهٔ بیش ز هاتف
در حسن نگاری ز تو افزون نه و هرگز

 
هاتف اصفهانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۲
هم قافیه با باران

بزرگترین‌ گناه‌ من‌
ـ ای‌ شاهزاده‌ی‌ دریا چشم!ـ
دوست‌ داشتن کودکانه‌ی‌ تو بود!
(کودکان عاشقان‌ بزرگند...)
نخستین‌ (و نه‌ آخرین!) اشتباه‌ من‌
زندگی‌ کولی‌ وارم‌ بود!
آماده‌ بودنم‌
برای‌ حیرت‌ از عبورِ ساده‌ی‌ شب‌ و روز
و برای‌ هزار پاره‌ شدن‌
در راه‌ِ هر زنی‌ که‌ دوستش‌ می‌داشتم!
تا از آن‌ پاره‌ها شهری‌ بسازد
و آنگاه‌
ترکم‌ کند!
لغزش‌ من‌ دیدن‌ کودکانه‌ی‌ جهان‌ بود!
اشتباهم،
بیرون‌ کشیدن‌ عشق‌ از سیاهی‌ به‌ سوی‌ نور
و گشودن آغوشم‌
هم‌چون‌ دریچه‌های‌ دِیر
به‌ روی‌ تمام عاشقان!

نزار قبانی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۰
هم قافیه با باران

گلی در باد میچینم که تا شیراز بفرستم
برای تو به دست اولین پرواز بفرستم


خیابان شرو شورت ته بن بست دل دادن
کد پستی آغوشت، دو بوسه باز بفرستم


کشم از دورها دستی غزل جان روی موهایت
چه میشد با نسیم امشب برایت ناز بفرستم؟


بدون حرکتی مات توام در بازی عشقت
چرا دیگر به سوی قلعه ات سرباز بفرستم؟


شبم این روزها آن قدر دارد مینوازد تار
که باید از پس اجرای آن شهناز بفرستم


بم زیر صدایم شهرتان را لرزه میریزد
اگر گلپونه های وحشی آواز بفرستم


تمام آرزویش دیدنم در رخت دامادی ست
اجازه میدهی تا مادرم را باز بفرستم؟


امان از دست تو همشهری حافظ که من باید
به شوقت شعر پشت شعر تا شیراز بفرستم

شهراد میدری

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۹
هم قافیه با باران

ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب

سعدی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

دست ما کوتاه و دستان شما در دست دوست
خاطراتی که شما دارید ... ما را آرزوست

دشمنان از رو برو خنجر زدند و دوستان ...
کاش بر میگشتم و می ایستادم رو به دوست

آنچه از تو برده ایم این زخم های کهنه است
آنچه از ما برده ای ای عشق، عمری آبروست

حاصل یک عمر پیش چشممان بر باد رفت
چون کسی که رکعت آخر بفهمد بی وضوست

 
حسین زحمتکش

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۱۴
هم قافیه با باران

کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را

توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را

من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را

به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را

اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را

نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را


وحشی بافقی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران