هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گربهٔ خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند
هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی

چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار می‌کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶
هم قافیه با باران

نگاه عجز باشد گر زبانی هست عاشق را
بود زخم نمایان، گر دهانی هست عاشق را

گهر در پله میزان یوسف سنگ کم باشد
وگرنه دیده گوهرفشانی هست عاشق را

ازان پاک است از گرد علایق دامن پاکش
که دایم در نظر آب روانی هست عاشق را

مروت نیست آب ای سنگدل بر تشنگان بستن
بکش تیغ از میان تا نیم جانی هست عاشق را

ازان چون زلف می باشد مسلسل پیچ و تاب او
که در مد نظر موی میانی هست عاشق را

نباشد غیر کوه غم که افشرده است پا در دل
درین وحشت سرا گر همزبانی هست عاشق را

کمال عشق باشد بی نشان و نام گردیدن
ز نقصان است گر نام و نشانی هست عاشق را

همین سروست کز قمری نمی سازد تهی پهلو
درین بستانسرا گر قدردانی هست عاشق را

ازان چون تیغ از سختی نگردد عشق رو گردان
که از هر سختی ای سنگ فسانی هست عاشق را

ز دلسوزان نمی خواهد چراغی مرقد پاکش
ز آه گرم، شمع دودمانی هست عاشق را

چرا اندیشد از زیر و زبر گردیدن عالم؟
چو ملک بیخودی دارالامانی هست عاشق را

ازان در چار موسم بر سر شورست سودایش
که چون عنبر، بهار بی خزانی هست عاشق را

به باطن قهرمان عشق دارد اختیارش را
به کف چون طفل، ظاهر گر عنانی هست عاشق را

ندارد بی گمان از ترکتاز عشق آگاهی
به صبر و طاقت خود تا گمانی هست عاشق را

زبان هر چند شمع کشته را خاموش می باشد
به خاموشی عجب تیغ زبانی هست عاشق را

ز رنگ آمیزی عشق آن که آگاه است، می داند
که در هر دم بهاری و خزانی هست عاشق را

کهنسالی می کم زور را پر زور می سازد
پس از پیری است گر بخت جوانی هست عاشق را

ز غیرت گر به عرض حال نگشاید زبان صائب
ز رنگ چهره خود ترجمانی هست عاشق را


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۲
هم قافیه با باران

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۰
هم قافیه با باران
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را

به گرد خاطر ما آرزو نمی‌گردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را

تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر می‌شود نفس ما را

غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را


صائب تبریزی
۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۵
هم قافیه با باران

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من

زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی است عمارت شدن مخبر من

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من

پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من

بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گوییم خیز نظر کن به سوی منظر من

هین برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من

من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من

مولانا

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۹
هم قافیه با باران

ای عاشقان ، ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار ، بیرون جهید از این حصار
تا بردمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

آن یوسف چون ماه را از چاه غم بیرون کشید
در کلبه ی احزان چرا این ناله ی محزون کنید

از چشم ما ایینه ای در پیش آن مه رو نهید
آن فتنه ی فتانه را برخویشتن مفتون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

دیدم به خواب نیمه شب خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب ِ عجب ، ای صبح خیزان ، چون کنید ؟

نوری برای دوستان ، دودی به چشم ِ دشمنان !
من دل بر آتش می نهم ، این هیمه را افزون کنید

زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب ِ خون ؟
این تخت را ویران کنید ، این تاج را وارون کنید

چندین که از خم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پرخون کنید


هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۸
هم قافیه با باران

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام
زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام

مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای
با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام

با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته‌ام
با منکران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام

ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی‌خبر
من گرد خنبی گشته‌ام من شیره‌ای افشرده‌ام

مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده‌ام

روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده‌ام

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پرده‌ام

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام

دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده‌ام

در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‌ام

گر گویدم بی‌گاه شد رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده‌ام

خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده‌ای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده‌ام


مولانا

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۸
هم قافیه با باران

هر ساغری به آن لب خندان نمی‌رسد
هر تشنه‌لب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

کار مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمی‌رسد

وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمی‌رسد

کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمی‌رسد

آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوه‌ای که به پایان نمی‌رسد

هر چند صبح عید ز دل زنگ می‌برد
صائب به فیض چاک گریبان نمی‌رسد


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۶
هم قافیه با باران

تا تو حریف من شدی ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من

ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده‌ست سر به سر آب و گل گران من

پیشتر آ دمی بنه آن بر و سینه بر برم
گر چه که در یگانگی جان تو است جان من

در عجبی فتم که این سایه کیست بر سرم
فضل توام ندا زند کان من است آن من

از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من

تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طره توست چون کمر بسته بر این میان من

عشق برید کیسه‌ام گفتم هی چه می کنی
گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من

برگ نداشتم دلم می لرزید برگ وش
گفت مترس کآمدی در حرم امان من

در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من

بر تو زنم یگانه‌ای مست ابد کنم تو را
تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من

سینه چو بوستان کند دمدمه بهار من
روی چو گلستان کند خمر چو ارغوان من


مولانا

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۳۸
هم قافیه با باران

طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند

چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند

ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند

دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند

نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند

صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۱۱
هم قافیه با باران

شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست
روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست

متن خبر که یک قلم بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست

چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم
اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست

نو گل نازنین من تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست

ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست

لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند
این هم اگر چه شکوه شحنه به شاه کردنست

عهد تو سایه و صبا گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبه لطف اله کردنست

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست

بوسه تو به کام من کوه نورد تشنه را
کوزه آب زندگی توشه راه کردنست

خود برسان به شهریار ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست

شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۷
هم قافیه با باران

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
 
مولوی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۳۶
هم قافیه با باران

ﺑﻴﺨﻮﺩ ﺯ ﻧﻮﺍﯼ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ
ﺳﺎﻗﯽ ﻭ ﻣﯽ ﻭ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺯﺍﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺪﻭﺷﺎﻥ
ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﻌﺘﮑﻒ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺑﯽ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ﻋﻀﻮﯼ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻮ ﻃﺎﻭﺱ
ﺍﺯ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮ ﺧﻮﻳﺶ، ﭘﺮﻳﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﻳﮏ ﺫﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﺳﺨﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﻧﺸﺪ ﻧﺮﻡ
ﺩﺭ ﮐﻌﺒﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﻦ ﺑﺘﺨﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻀﺮ ﮐﻨﺪ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻴﻼﺏ
ﻭﻳﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩٔ ﻫﻤﺖ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺁﻥ ﺯﺍﻫﺪ ﺧﺸﮑﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﺎﻡ ﺑﻬﺎﺭﺍﻥ
ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺳﺒﺤﻪٔ ﺻﺪ ﺩﺍﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ

ﺻﺎﺋﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﺮﺍﻧﺒﺎﺭ ﻋﻼﻳﻖ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻴﺨﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪٔ ﺧﻮﻳﺸﻢ


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۱۴
هم قافیه با باران

از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد

سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد

«از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد»

در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم می‌برد

نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد

غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد

دارد از لغزش مرا «صائب»گرانی بی‌نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۱۸
هم قافیه با باران

از جوانی داغها بر سینهٔ ما مانده است
نقش پایی چند ازان طاوس بر جا مانده است

در بساط من ز عنقای سبک پرواز عمر
خواب سنگینی چو کوه قاف بر جا مانده است

چون نسایم دست برهم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسی به دست بادپیما مانده است

می‌کند از هر سر مویم سفیدی راه مرگ
پایم از خواب گران در سنگ خارا مانده است

نیست جز طول امل در کف مرا از عمر هیچ
از کتاب من، همین شیرازه بر جا مانده است

مطلبش از دیدهٔ بینا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پروای تماشا مانده است؟


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۱۶
هم قافیه با باران

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟

قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را

لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند


رهی معیری

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۵
هم قافیه با باران

منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است

صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است

صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است

به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است

اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است

هر آن گیاه که بر خاک ما دمیده ببوی
اگر که بوی وفا می دهد گیاه من است

کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلی برفروخت ماه من است

تو هرکه را که چپ و راست تاخت فرزین گوی
پیاده گر به خط مستقیم شاه من است

نگاه من نتواند جمال جانان جست
جمال اوست که جوینده نگاه من است

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی
که دلپسند تو ای دوست دل بخواه من است

چه جای ناله گر آغوشم از سه تار تهی است
که نغمه قلمم شور و چارگاه من است

خطوط دفتر من سیم ساز را ماند
قلم معاینه مضراب سر به راه من است

کلاه فقر بسی هست در جهان لیکن
نگین تاج شهان در پر کلاه من است

شکستن صف من کار بی صفایان نیست
که “شهریارم” و صاحبدلان سپاه من است


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۶
هم قافیه با باران

نالد به حال زار من امشب سه تار من
این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار
جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است
من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار
شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه
یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای
ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود
ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا
روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی
خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان
بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک
بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم
تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر
بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل
تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری
پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در این شهریار من


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۵
هم قافیه با باران

دلربایانه دگر بر سر ناز آمده‌ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده‌ای

در بغل شیشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده‌ای

بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمده‌ای

می بده، می بستان، دست بزن پای بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده‌ای

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۱
هم قافیه با باران

دانسته‌ام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می‌شکنم کار خویش را

هر گوهری که راحت بی‌قیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را

در زیر بار منت پرتو نمی‌رویم
دانسته‌ایم قدر شب تار خویش را

زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را

هر دم چو تاک بار درختی نمی‌شویم
چو سرو بسته‌ایم به دل بار خویش را

از بینش بلند، به پستی رهانده‌ایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران