هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

از لب ِ سرخ ِ لبو می ترسم
از قدح ، پیک ، سبو می ترسم

گر تو هم مثل منی ، بی پروا
مرد و مردانه بگو می ترسم!

عمر خود را الکی طی کردم
از نشستن لب جو می ترسم

مادرم بس که به من هی می گفت:
جیز ! داغ است اتو می ترسم

بشکنم آینه ها را یک جا
بنده از ریزش مو می ترسم!

گاه هم در شب تنهایی خویش،
می روم زیر پتو می ترسم

مانده ام تا چه کنم با چپ و راست
به خدا از همه سو می ترسم

مثنوی را که به دقت خواندم
دیدم از نام “کدو” می ترسم!

نیمی از این غزلم “از” شده است
از خودم ، از تو ، از او می ترسم!


راشدانصاری
۱ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۱
هم قافیه با باران

ای محمّد جواد خان ظریف
شیطنت‌های غرب را تو حریف

مرد میدان صحبت و عزّت
ای وزیر گلم! خدا قوّت

می‌روی خارجه، خدا یارت
گره‌ها باز باشد از کارت

«رب اشرح» بخوان که گفتارت
با صلابت شود چو رفتارت

تا سلامت به مقصدت برسی
حافظت باشد «آیه‌الکرسی»

ما همه یار و یاورت هستیم
خواهرت یا برادرت هستیم

ما دعاگوی تیم ایرانیم
پیش تو پشت میز می‌مانیم

نور چشم و امید ملّت ما
شیرسرباز حضرت آقا

چشم شیطان و گوش او هم کر
با تفاضل گل زیاد ببر

از حسودان داخلی که تو را
روز و شب می‌زنند هم به خدا،

شکوه کن یا دعایشان کن تا
عقلشان اندکی مگر سرِ جا...

دلت آرام و قرص، ما هستیم
با تو در هر چه هست، همدستیم

با امید و نگاه رو به جلو
رو به فردای پرغرور، برو

دهن غرب را فلان و ببند
ناز شستت جناب خوش لبخند!


رضا احسان‌پور
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

اینکه لهجه‌م شیرینِ‌س شک ندارم کاری توه
شیرینی لهجه‌ی اصفانی از آثاری توه


یه ِنفِر فقط یه بار کافیه مِزّه‌د بوکوند
بعدی اون یه بار، دیگه عمری گرفتاری توه


بقیه‌ی سوغاتیا، کناری تو کم می‌آرن
کلّ‌ی میدون‌ی امام، اینگاری بازاری توه


نه فقط نصف‌ی‌جهان یا اینکه اون نصفی دیگه‌ش
آدم‌ی فضایی‌ام حتّی خِریداری توه


ذوق‌ی اصفانی بوده‌س که انگبین‌و گز کوند
بایدم قورت بِمالد* هر کی طِرفداری توه


پسّه‌ای، بادومی، آردی، عسلی، چیچی بیوتیک!**
اینا تازه یوخته از جلوه و رخساری توه


قربوند برم می‌ذاری سَری تو قِر بیریزیم
این‌َم از صبری تو و طاقِت‌ی کِشداری توه


تو توو خوشمِزِّگی رو دست‌ی همه، بلند شُده‌ی
هر کی ادعاش می‌شُد، نوکِری درباری توه


ما تو رو دوس می‌داریم؛ تو قلب‌ی ما وا جا داری
دل و باری همه‌مون، مخزن و انباری توه


شعری «احسان‌پور» اگر مزّه دارد، جایی خودش
اصی هر کی هر چی گفته‌س همه‌ش اشعاری توه


رضا احسان‌پور


پاورقی:

* قورت مالیدن= پز دادن
** گز پروبیوتیک نوعی گز است
۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران

ولی سری - سر راهت- به این دچار بزن...

دمی -چو باران- بنشین، دم از بهار بزن

 

بیا و حوصله کن دست بر دلم بگذار

دوباره زخمه بر این تار بیقرار بزن

 

مدام، این پا آن پا کن و بگو دیر است

شبیه عقربه‌ها حرف نیش‌دار بزن!

 

«بهار می‌گذرد بی‌صدا... بهار منم!...»

به عطر خویش در این کوچه باز جار بزن

 

بدون پلک زدن سال‌هاست منتظرند

سری به ثانیه‌های سر قرار بزن


محمد مهدی سیار

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲
هم قافیه با باران

رنگ دنیا را گرفتم، از خودم شرمنده ام

شیشه ی عطرم ولی از بوی بد آکندم ام

 

کم نخواهد کرد اشکم چیزی از بار گناه

من که خود آگاهم از سنگینی پرونده ام

 

دشمنی حاجت روا شد، ای بخشکد اشک من

دوستی رنجیده شد، ای وا بماند خنده ام

 

بازگشتم تا ببندی بال هایم را به شوق

بارالها! باز کن در را به رویم.. بنده ام!


علیرضا بدیع

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

بی تو دنیای مرا بدجور غم برداشته
بعد تو حتی خدا دست از سرم برداشته

با تو بودن حس ناب مادری را داشت که
بار اول دیده فرزندش قدم برداشته

دست در دستم که بودی حال و روزم فرق داشت
مثل حال نوجوانی که علم برداشته

من که شاعر نیستم ، حتی دریغ از یک غزل!
یاد تو شاعر شده هر شب قلم برداشته

من کتاب تازه ای در عاشقی آورده ام
قبل من هر چند دینت صد پیمبر داشته


علی صفری

۱ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران

ای دل شکایت‌ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من

یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من


مولانا

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران

از حسن خلق رتبه همت زیاده نیست
دست و دل گشاده چو روی گشاده نیست

فیض فتادگان بود از ایستاده بیش
سنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیست

چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست

هر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگ
عنقا اگر شوی ز دهانت زیاد نیست

چرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگان
عیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیست

صائب در آن سری که بود همت بلند
گر می شود به خاک برابر، فتاده نیست


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۳
هم قافیه با باران

نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

گر کسی عاشق رخسار تو باشد چه کند؟
طالب دولت دیدار تو باشد چه کند؟

شوخی و بی‌خبر از درد گرفتاری دل
دردمندی که گرفتار تو باشد چه کند؟

چه غم از سینهٔ ریش و دل افگار مرا؟
سینه‌ریشی که دل‌افگار تو باشد چه کند؟

قصد جان و دل یاران بود اندیشهٔ تو
بی‌دلی کر دل و جان یا تو باشد چه کند؟

ای طبیب دل بیمار، بگو، بهر خدا
کان جگر خسته، که بیمار تو باشد چه کند؟

گوش بر گفتهٔ احباب توان کرد ولی
هر که را گوش به گفتار تو باشد چه کند؟

می‌کند بی تو هلالی همه شب نالهٔ زار
ناتوانی که دلش زار تو باشد چه کند؟

 
هلالی جغتایی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
هم قافیه با باران

درتن خود یک هدف واراستخوان دارم هنوز
نسبت دوری به آن ابروکمان دارم هنوز

گرچه از بیماری دل رنگ بررویم نماند
یک دوجنگ روبروباز عفران دارم هنوز

چشم تابازست راه گفتگو مسدود نیست
از زبان افتاده ام اما زبان دارم هنوز

جوش گل پرکرد جیب رخنه دیواررا
دست خالی من به پیش باغبان دارم هنوز

گر چه چون منقاراوقاتم به نالیدن گذشت
ناله ای سربسته درهراستخوان دارم هنوز

چون گل رعنا بهارم باخزان آمیخته است
درحریم وصل ازهجران فغان دارم هنوز

گر به ظاهر چون شراب کهنه افتادم زجوش
دربهارفکر،جوش ارغوان دارم هنوز

گرچه برچشمم سفیدی پرده نسیان کشید
از نسیم مصرچشم ارمغان دارم هنوز

چون میان خانه بردوشان توانم سبز شد؟
مشت خاشاکی گمان درآشیان دارم هنوز

گرچه صائب گرد غم از خاطرم هرگز نشست
آرزوی زنده روداصفهان دارم هنوز


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

ﺍﺯ ﻳﺎﺭ ﺯ ﻧﺎﺳﺎﺯﯼ ﺍﻏﻴﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ
ﺍﺯ ﮐﺜﺮﺕ ﺧﺎﺭ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺧﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺩﻩ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺯ ﺩﻫﻦ ﺳﺎﻏﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﻣﺨﻤﻮﺭ ﺯ ﻟﻌﻞ ﻟﺐ ﺩﻟﺪﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺟﺎﻳﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﻦ ﺳﺒﺰ ﻧﮕﺮﺩﺩ، ﻧﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ
ﭼﻮﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﺯﺍﻥ ﺁﻳﻨﻪ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺧﺎﺭﯼ ﻧﺸﺪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﺎ
ﭼﻮﻥ ﺳﺎﻳﻪٔ ﺍﺑﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺍﺯ ﺧﺮﻗﻪٔ ﺗﺰﻭﻳﺮ ﻧﭽﻴﺪﻳﻢ ﺩﮐﺎﻧﯽ
ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺯﻳﻦ ﭘﺮﺩﻩٔ ﭘﻨﺪﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺷﺪ ﺩﺳﺖ ﺩﻋﺎ ﺧﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﻗﺪﻡ ﻣﺎ
ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺍﺯﻳﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ

ﺻﺎﺋﺐ ﭼﻮ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﻋﻴﺎﺩﺕ
ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻥ ﺁﻥ ﻧﺮﮔﺲ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﮔﺬﺷﺘﻴﻢ


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۳
هم قافیه با باران

کسی نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان توخاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می*نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده*تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه*پوش
اما شب من هم نه سیه*پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن*تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل؟
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من


شهریار

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۵
هم قافیه با باران

ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم

چون لاله، صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم

نو کیسهٔ مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم

روی از غبار حادثه درهم نمی‌کشیم
ما ناف دل به حلقهٔ ماتم بریده‌ایم

دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تامل کشیده‌ایم

امروز نیست سینهٔ ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغدیده‌ایم

از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم

صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲
هم قافیه با باران

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن
تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر
دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل
زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم
عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن
چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن
چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن


پروین اعتصامی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۵
هم قافیه با باران

رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل

ناز دم مسیح گران است بر دلم
این خار را نگر که گرفته است خوی گل

آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل

از گلشنی که دست تهی می‌رود نسیم
پر کرده‌ام چو غنچه گریبان ز بوی گل

شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل

کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می‌شود از برگ، بوی گل

صائب تلاش قرب نکویان نمی‌کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۷
هم قافیه با باران

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر ، زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده ای باز به سویم ؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم ، او مرده و من سایه اویم

من او نیم ، آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا ، با همه کس ، در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر ! به سر داشت

من او نیم ، این دیده من گنگ و خموش است
در دیده او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلود در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده میخفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو میخواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه
چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من ، این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۲
هم قافیه با باران

بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت

از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت

شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت

یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت

چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت

صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۵
هم قافیه با باران

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفاداربمیرم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۱
هم قافیه با باران

دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق میدانند و من انکارایشان میکنم

عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد به پایم این زمان
کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم

این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم

دست و پا گم کرده و آشفته می مانم به جای
نعمت وصل تورا اینگونه کفران میکنم

ای شگرف، ای ژرف، ای پر شور، ای دریای عشق
در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم

تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو به نو آویز مژگان میکنم

زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن است
هرچه میخواهی بگو آن میکنم آنمیکنم

 
سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۴۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران