هم‌قافیه با باران

۲۲۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

هر که را مهر وُ وفا نیست، خدایا بُکُشَش!
قلبش از کینه جُدا نیست، خدایا بُکُشش!

هرکه از عشق و محبت، غَرَضش پُر مرض‌ست
سینه‌اش جای خدا نیست، خدایا بُکُشش!

آن‌که با خنجرِ شهوت، بِدِرانَد دلِ عشق
او‌ زِ ابلیس، جدا نیست، خدایا بُکُشش!

آن نفهمی که لگدمال کُنَد رابطه را
نیّتش صلح و صفا نیست، خدایا بُکُشش!

بیشعوری که هوسباره به زن می‌نگرد
بی‌شک او از عُرفا نیست، خدایا بُکُشش!

ابلهی را که تنوّع طلب‌ست او به عمل
جانِ من اهلِ جفا نیست؟! خدایا بُکُشش!

شعرم اعصاب ندارد، تو خودت حُکم بُکن
بهرِ شعرم چو دوا نیست، خدایا بُکُشش!

محمد صادق زمانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۸
هم قافیه با باران

یک نکوروی ندیدم که گرفتار تو نیست
نیست در مصر عزیزی که خریدار تو نیست

می بری دل ز کف شیر شکاران جهان
شیر را حوصله چشم جگردار تو نیست

لاله ای را نتوان یافت درین سبز چمن
که دلش سوخته آتش رخسار تو نیست

هر کجا صاف ضمیری است ترا می جوید
آب آیینه همین تشنه دیدار تو نیست

چون قضا، سلسله زلف تو عالمگیرست
گردنی نیست که در حلقه زنار تو نیست

چشم پرسش ز تو دارند چه مخمور و چه مست
نرگسی نیست درین باغ که بیمار تو نیست

گر چه از باغ تو یک گل نشکفته است هنوز
مژه ای نیست که خار سر دیوار تو نیست

نه همین بر گل رخسار تو شبنم محوست
دیده کیست که محو گل رخسار تو نیست؟

هر کسی را لب لعلت به زبانی دارد
شیوه ای نیست که در لعل شکربار تو نیست

دامن حسن تو از دیده ما پاکترست
گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نیست

گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
سینه کیست که گنجینه اسرار تو نیست؟

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی
هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

هر که دست از تو کشیده است چه دارد در دست؟
چه طلب می کند آن کس که طلبکار تو نیست؟

پیش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
گوش این بدگهران در خور گفتار تو نیست


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو

خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو

تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو

آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو

خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم
بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو

میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو

کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو

نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو

بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو

با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو


صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۱
هم قافیه با باران

باشد برو، اما نگه کن پشت سر را
پشت سرت، این کشته خونین جگر را

باشد برو، اما ببر چتری، مبادا ...
در آسمان چشم من گردیده غوغا

رفتن ، پریدن ، دل بریدن ، سهم قلبت
ماندن ، شکستن ، سهم من، تا هست دنیا

بیهوده بود اشکم ، تو سهم من نبودی
من دیر فهمیدم تو را ای بغض فردا

آیینه خویی ، این گناه کوچکی نیست
در دل نشاندی لحظه لحظه، هر کسی را

صحبت ز تنهایی کنون، حاصل ندارد
حالا که این کشتی رسیده قعر دریا

باشد برو ، اما بدان یک روز آخر
تاریخ می آید سراغ قصه ما ...


علی اصغر شیرخانی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳
هم قافیه با باران

چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش

دریغا خضر ما شرمنده گردد ز آب حیوانش

نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بوئی

ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش

چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد

دل آشفته‌ام جمعی است در زلف پریشانش

چو موسی گر زدود شعله‌ای در پیچ و تاب افتد

همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش

مشو چندین بلند از خاک قصر خود تماشا کن

که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش

رضی‌سان سرخ دارم از طپانچه روی خود ترسم

که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۹
هم قافیه با باران

مرا چگونه نباشد حضور عیش و فراغ

که زخم بر سر زخم است و داغ بر سر داغ

مرا چنانکه منم بینی و نگوئی هیچ

ازین تغافل جانسوز سخت داغم داغ

اگر جگر جگر و دل دلم خورد، شاید

که پیش آن گل رعنا، یکیست بلبل و زاغ

ملاف هیچ بر عاشقانش از خورشید

به آفتاب پرستان چه دم زنی ز چراغ

نسیم وصل پریشان و بی‌دماغم کرد

نساخت گلخنیان را هوای گلشن داغ

کسش نیافت نشان آنکه از تو یافت نشان

کسش نیافت سراغ آنکه از تو یافت سراغ

دگر بسان رضی عاشقی نخواهی یافت

بگردی ار همه ویرانهٔ جهان به چراغ


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۱۰
هم قافیه با باران

ای عشق نگویم که به جای خوشم انداز

یکبار دگر در تف آن آتشم انداز

آتش چه زنی بر دلم از نام جدائی

این حرف مگو با من و در آتشم انداز

بیماری خود داده به ما نرگس مستش

ای دیده ز پر کالهٔ دل مفرشم انداز

یا رب نپسندی که بخواهم ز تو چیزی

یا رب به کریمی خود از خواهشم انداز

از مغز سر خویش رضی شعله بر افروز

و اندر دل بی عزت خواری کشم انداز

رضی الدین آریتمانی
۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم

که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم

سزای آن که تو را برگزیدم از همه عالم

ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم

اگر چه سست بود عهد نیکوان اما

به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم

دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم

ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم

زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی

جز این که بار جفایت به دوش خویش کشیدم

تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم

از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم

کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل

چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم

ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم

ز مدح شاه چو سر خوش شدم چه جای نبیدم


رشحه اصفهانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۴
هم قافیه با باران

زهی طروات حسن و کمال نور و صفا
که از جمال تو بیناست چشم نابینا

کدام خوب علم گشت در جهان به وفا
تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا

بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید
هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما

زدوده‌اند حریفان ز دل غم کم و بیش
بریده‌اند زبان غازیان ز چون و چرا

اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی
رَهی ز میکده نزدیک‌تر مدان به خدا


رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۰۱
هم قافیه با باران

شوری نه‌چنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را

ما هیچ گرفته‌ایم از او
او هیچ از آن گرفت ما را

هر گه بتو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را

درد دل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را

هشدار که صرصر اجل هان
چون باد خزان گرفت ما را

مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را

هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را

هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را

گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را

یا رب به زبان چه رانده بودیم
کاتش به زبان گرفت ما را

دیدیم جهان بجز طرب نیست
ز آن دل ز جهان گرفت ما را

پا از سر ما نمیکشد غم
گوئی به ضمان گرفت ما را

بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را


رضی الدین آرتیمانی

۱ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۵
هم قافیه با باران
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک

اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک

رشحه اصفهانی

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۲
هم قافیه با باران

باید کنار چشم تو دریا کنم خود را
یا غرق در آغوش تو حاشا کنم خود را

با بوسه ای آتش بکش بر پیکر سردم
تا در میان شعله ات معنا کنم خود را

در چشم های تو به دنبال خودم هستم
بانو! کمی مهلت بده پیدا کنم خود را

بانو! کمی مهلت بده، در خود گره خوردم
آیینه بر تن کن که از خود وا کنم خود را

من خیمه ای خالی، اسیر گردباد شک
باید بیایم در دلت برپا کنم خود را

ویرانه ام، با هرچه بادا باد می آیم
تا در هوای بودنت زیبا کنم خود را

وقتی که هستی هم هراس رفتنت اینجاست
باید میان لحظه هایت جا کنم خود را


علی قربان نژاد

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران
کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات، قند ساییدم

که روز تاجگذاری م تخت و تاجم رفت
که دستمایه ی اندوه شد شب عیدم

چه پادشاه نگون بخت و بی کفایتی ام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم

تو سرزمین منی! ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کرده اند تبعیدم

دلم به دست تو افتاد - زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود - دیر فهمیدم-

تویی که غیرت مردانه ی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟

در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهی ام و بین ماه و خورشیدم...


علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۹
هم قافیه با باران

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

 من از کدام بند حکایت کنم چو نی؟

وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

 گم تر شود قدم به قدم، راه مقصدم

ای کوکب امید! خدا را، هدایتی

 می سوزد از تموز زمان عشق، بر سرش

نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی

 ای چشمت از طلوع سحر، استعاره ای

و ابرویت از کمان افق ها، کنایتی

 از حسن تو، بهار طرب زا، نشانه ای

وز عشق من، خزان غم انگیز، آیتی

 «یک قصه بیش نیست غم عشق و» هر کسی

زین قصه می کند به زبانی، روایتی

 ور خواهی از روایت من با خبر شوی:

برق ستاره یی و شب بی نهایتی


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۰
هم قافیه با باران

شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است

وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است

 

تا خون که نوشد، چه کسی را بفروشد،

این بار «یهودا»؟ که شب بازپسین است

 

پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه

دژخیم به کین است و کمانش به کمین است

 

جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند

«تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است»

 

ای عاشق خورشید! که در عشق بزرگت

پیراهن خونین تو برهان مبین است،

 

هرچند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم

خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است

 

اما دمد آن صبح به زودی که ببینم

عالم همه خورشید تو را، زیر نگین است.


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
هم قافیه با باران

بی تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو

 من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو

هر که و هرکس همه تو، این همه تو، آن همه تو

 من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو

 ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز میستان همه تو راز نیستان همه تو

 شور تو، آواز تویی، بلخ تو، شیراز تویی

جاذبه ی شعر تو و جوهر عرفان همه تو

 همّتی ای دوست! که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو، باران همه تو

 تا به کجایم بری ای جذبه ی خون! ذوق جنون!

سلسله بر جان همه من، سلسله جنبان همه تو

 

حسین منزوی

 
   دریافت فایل صوتی با صدای علیرضا قربانی
 
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۵
هم قافیه با باران

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد
من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من
دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران
دستخطی دارم از او بر دل خود یادگار
عشق کاری کرد با قلبم که چاقو با انار

رفتنش یک شب دمار از روزگار من کشید
می کشم روزی که برگردد دمار از روزگار

تا بیاید، چوب بُر از من تبرها ساخته
آن سپیدارم که از کوچ کلاغش سوگوار

حرف حق گفتم ولی خون مرا در شیشه کرد
بیشتر گل می کند انگور بر بالای دار

سفره ام را پیش هر کس وا کنم رسوا شوم
دوستان روزه خوار و دشمنان راز دار

رود تمثیل روانی نیست در تشبیه آن
گیسوان تابدار و بوسه های آبدار

سال مار دوستانم با عسل تحویل شد
سال من ای دوست _دور از جان او_ با زهر مار


 علیرضا بدیع
۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۷
هم قافیه با باران

مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست

هرچه بی‌رحمانه سیلی می‌خورم از دست تو
ناله‌هایم همچنان جز ذکر «یامحبوب!» نیست

پا بر این آتش که می‌کوبی جری‌تر می‌شود
چاره‌ی طغیانگری مانند من سرکوب نیست

پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هرکه افتاد از نفس مغلوب نیست

با همین تکرارهای ساده بالا می‌روم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست

 

انسیه سادات هاشمی

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۳
هم قافیه با باران

فرصتی نیست تو را دیده ی بارانی من
دل به دریا بزن ای ابری توفانی من

خاطر جمع تو اند این همه آیینه و آه
تا نبارد شب و غربت به پریشانی من

آسمان فرصت پرواز بلندی ست هنوز
پشت چشمان فرو بسته ی زندانی من

تا در آیینه بخوانم پس از این جاده کجاست
خط یک عمر شکسته است به پیشانی من

گله از هیچکسی نیست در این آبادی
جز خودم کیست مگر باعث ویرانی من

خوب من! چشم بچرخان و بهاری بتکان
مثل خورشید، بر این خواب زمستانی من

 

ناصر فیض

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران