هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نرید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ..


 مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه ..


مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۹
هم قافیه با باران

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید ..


مهدی سهیلی
۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

گفتم به دام اسیرم ، گفتا که دانه با من
گفتم که آشیان کو ، گفت آشیانه با من

گفتم بدون بهرام شوق ترانه ام نیست
گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه یی نیست تا پر زنم به سویت
گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نروید
گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خانمانم در کار عاشقی رفت
گفتا به کار خودباش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت
گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم
زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست
دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر
گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من ..


مهدی سهیلی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار ...
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار ؛

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من ِ دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگــی دیوار

هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ؛ نه چنگیز نه تاتار !

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم ؟
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم ؛ نه صد بار !!

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست :
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار !!!


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۶
هم قافیه با باران

نگفتمت : مرو آنجا که آشنات منم ؟
در این سراب فنا چشمه حیات منم ؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی ، که منتهات منم

نگفتمت که : به نقش جهان مشو راضی
که نقشبند سرا پرده رضات منم

نگفتمت که : منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که : چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم

نگفتمت که : تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که : صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که : مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد ، خلاق بی جهات منم

اگر چراغ دلی ، دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی ، دان که کدخدات منم 


مولوی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت
انگار از عاشق شدن ترسید! برگشت

خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت

مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت

آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !

اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت

بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت

بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت

بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
هم قافیه با باران

صدای ناله های ما به آسمان نمی رسد
به گوش یک فرشته هم صدایمان نمی رسد

کنار شعرهایمان اگر که جان دهیم هم
کسی به داد شعرهای نیمه جان نمی رسد

اگرچه زندگی امید ... اگرچه مرگ چاره ساز...
ولی به داد درد من نه این نه آن ... نمی رسد!

بتاز رخش نازنین به دست رستمی دگر
که این دوپای خسته ام به هفت خان نمی رسد

مرا به سیب قرمز بهشت خود محک نزن
که روسیاهی دلم به امتحان نمی رسد

تو می روی و قصه هم به آخرش رسیده که
دگر زمان به گفتن ِ:( گلم بمان ) نمی رسد

تمام سرنوشت من شده همین که دیده ای:
کسی که هرچه می دود به کاروان نمی رسد

دلم گرفته از خودم از این من ِ بدون تو
و ناجی همیشگی که ناگهان ... نمی رسد

گلایه نیست خوب من،ولی بگو که تا به کی
کلاغ قصه های ما به آشیان نمی رسد ؟


 رویا باقری

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۳
هم قافیه با باران
خودش را وارث ارض مقدس خوانده این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل

نگین دست شیاطین و سلیمان اشک می‌ریزد
و با فرعون می‌خندند فرزندان اسرائیل

برای کودکان، این قومِ برتر هدیه‌ها دارند:
هزاران خوشه آتش سامری آورده با زنبیل

لب خاخام‌ها تورات را وارونه می‌خامد!!
و ژان پل می‌زند، رد می‌شود از غیرت انجیل

درون آتش نمرودها اینبار می‌سوزد
گلوی «الخلیل» از ذبح فرزندان اسماعیل

بیا ای تک سوار سبز٬ با چشمان زیتونی
سحرگاهی نظر کن بر شب چشم انتظار ایل

و «سبحان الذی اسرا» بخوان تا «مسجد الاقصی»
بخوان! ای خواندنت شیرین تر از تنزیل جبرائیل

عصا بردار تا از شرق، یاران محمد(ص) را
شبانه بگذرانی از فرات اینبار جای نیل

فلسطین جوجه‌های کوچکش حالا ابابیل‌ند
و خواب آخر پاییز می‌بیند سپاه فیل


قاسم صرافان
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا

سرمه? خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا

باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا

در محیط رحمت حق، چون حباب شوخ‌چشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا

منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی می‌تواند راهبر باشد مرا

از گرانسنگی نمی‌جنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا

می‌گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطره? آبی اگر همچون گهر باشد مرا

صائب تبریزی
۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۲
هم قافیه با باران

خانه پر بود از متاع صبر این دیوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را

خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است
قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاینهمه گفتند و آخر نیست این افسانه را

گرد ننشیند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلک بنیاد این ویرانه را

می ز رطل عشق خوردن کار هر بی ظرف نیست
وحشیی باید که بر لب گیرد این پیمانه را


وحشی بافقی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۲۲
هم قافیه با باران

من با شقایق های عاشق هم مرامم
روی زبان شاپرک افتاده نامم

چون چشمه شعرم حک شده بر سینه ی سنگ
گلپونه صف بسته به پاس احترامم

از آسمان و از کبوتر سهم دارم
اما فروشی نیست برگی از سهامم

چون راه های آسمان را دوست دارم
با راهیان نور گل کرد انسجامم

در باغ حتی غنچه های نو رسیده
از حفظ می خوانند ابیات قیامم

باران ببین با لطف آواهای خیست
برنامه ی گل ها شده حسن ختامم

ای قاصدک وقتی رسیدی روی دریا
ابلاغ کن بر موج توفنده سلامم


محمدعلی ساکی

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۹
هم قافیه با باران

بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانه? عشاق بس مرا

روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا

زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا

وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا


وحشی بافقی

۱ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

و پا به پای تو آمد و پا به پات نشست
دلم اگرچه گرفت و دلم اگرچه شکست

به رسم خاطره هامان همیشه چشم به چشم
همیشه شانه به شانه همیشه دست به دست

گره زدم به خیالت حقیقت خود را
تویی به موی من آشفته من به بوی تو مست

منم شبیه حضوری که هست اما نیست
تویی شبیه خیالی که نیست اما هست...

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم
سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

و پرسه های شبانه کنار دلتنگی
رسیده بی تو جهانم به کوچه ای بن بست


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۴
هم قافیه با باران

بیت بیت سروده هایم را با خود آورده ام به خانه ی تو
می گشایم دوباره پنجره بر شب سرشار شاعرانه ی تو

حافظ انگار با تو آهسته با نماهنگ شوق می خواند
که «فرود آ» غزل غزل اینجا، صحن چشم من آشیانه ی تو

از کدامین بهار رد شده ای، که غزل هایت این چنین تازه است
فقط اردیبهشت می شنوم هر شب از پرده ی ترانه ی تو

از شهیدیه می زنی بیرون با همان «مشرب شقایقی»ات
سارها شاعرند و زل زده اند بر اشارات بی کرانه ی تو

در همین باغ با تو حس کردم فقه را زیر سایه ی انجیر
حس تلفیق شعر و فلسفه را مثل ابری بر آسمانه ی تو

کمی آن سوتر از شهیدیه در علف ها صدای پچ پچ کیست
یک گلستانه شوق سهراب است قسمت خلسه ی شبانه ی تو

می شود پای بید مجنون خواند شرح اشراق سهروردی را
یا که با سهره های تشنه گریست با تمام عطش به شانه ی تو

امشب از بادگیرها بنویس پای یخچال های خشتی شهر
می نویسند یک هزاره ی بعد، صد سفرنامه از زمانه ی تو


محمدحسین انصاری

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۰
هم قافیه با باران

هوای گریه در این ایستگاه سنگین است
سکوت سرد تو و بغض راه سنگین است

تو خیـــره می شوی اما مرا نمی بینی ..
نگاه می کنـــی و این نگاه سنگین است

غرور له شده ام را چـــرا نمی فهمــی ؟
برای من که زنم گریه ، گاه سنگین است

برای من که نمی بخشی ام نمی دانــی
چقــدر پاسخ ایـن اشتبـاه سنگیــن است

قبــول .. قلب تو را من شکستــه ام اما ..
قبــــول کن که قبــول گنــاه سنگین است

به روی شانه ی من کوه غصه گاهی هیچ
و گاه بار غمی قدر کاه سنگیــن است ...

نبودن تـــو ، غـــم من ، هجـــوم دلتنگـــی
چقـــدر خلوت این ایستگاه سنگین است ..


سیده تکتم حسینی

۱ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

برهنه قد کشیده در هجوم بادها درخت
ببین چه کرده تازیانه های باد با درخت

شبیه شاعری که در بغل گرفته ماه را
بلند می شود، بلند تا خودِ خدا درخت

اگر چه برگ و بار او میان باد گم شده است
نماز می برد چه سبز و خوش بهار را درخت

سری در آسمان، تنی ستاره در ستاره زخم
چگونه بایدش سرود، هان! شهید یا درخت!؟

اگر زمین و آسمان تمام یخ زده است باز
شروع می شود بهار از ستاره تا درخت


آرش شفاعی

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۵
هم قافیه با باران
هم رفته است از دلم و هم نمی رود
یعنی که عشق از سر آدم نمی رود

افتاد اتفاقی و حالا به سادگی
این حس گنگ مانده ی مبهم نمی رود

مانند سایه ای که رهایم نمی کند...
از فکرم آن خیال مجسم نمی رود

از من گذشت چشم سیاهی که لحظه ای
از خاطرات بخت سیاهم نمی رود

او رفت و جای او غم او ماندگار شد
شادم ولی که از دلم این غم نمی رود...


سیده تکتم حسینی
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۴
هم قافیه با باران

از من تلخ چرا طعم عسل میخواهـــی

تو چه از این زن زانو به بغل میخواهــی

 من که غارت زده ی هند نگاهت هستم

از من خاک  نشین تاج محل میخواهــی

 مشتری نیستــی و راهــی سیاراتـــی

از زمین خورده ترین ماه زحل میخواهــــی

 در قصاید سخــن هجر به پایان نرسیـــد

پس تو امروز چه از جان غزل میخواهی ...؟


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۴۸
هم قافیه با باران

قسم به نم نم اشکم، به پاره‌ی جگرم
از این سیاهی بی تو، به صبحِ خود ببرم

بیا و بگذر از این جبر و اختیارم کن
بیا و بگذر از این من، نگو نمی‌گذرم

به پای آمدنت سر بریده‌ام از صبر
هوس نموده‌ام اصلاً که پیرهن بدرم

فرار می‌کنی از چنگ من چرا؟ برگرد!
چه جای جنگ؟ ببین! «هیت لک»! که بی‌سپرم!

در آسمان به هوای تو بال خواهم زد
اگر چه بوی قفس می‌دهی به بال و پرم

خوشا به عشق رسیدن به رغم بدنامی
خوشا منی که به عالم به ننگ مفتخرم!


رضا احسان‌پور
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران