هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق به یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاه
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیز تر است
شکر صیاد ، که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهد است
وین عجب نیست بگویم غم او شادم کرد ..



 مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو

گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو

گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو

غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی

ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟

بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده

آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟

من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام

دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو


مهرداد اوستا

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۵
هم قافیه با باران

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که راه خانه خود را ، نمی دانم به جان تو

من آن دیوانه ی بندم ، که دیوان را همی‌بندم
زبان عشق می‌دانم ، سلیمانم به جان تو

چو تو پنهان شوی از من ، همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من ، مسلمانم به جان تو

چو آبی خوردم از کوزه ، خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی‌تو ، پشیمانم به جان تو

دگرباره بشوریدم ، بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی ، بدرّانم به جان تو

اگر بی‌تو بر افلاکم ، چو ابر تیره غمناکم
وگر بی‌تو به گلزارم ، به زندانم به جان تو

سماع گوش من نامت ، سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر ، که ویرانم به جان تو

تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو  ..


 مولوی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۴
هم قافیه با باران

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید

وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چگونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلورینه بنگرم

وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره نانی سیاه و تلخ
در کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری

وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چاک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خوانم شهاب روشن و گویم ستون نور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود

وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود

وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود

وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نایاب می شود

دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زان رو که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید ..


 مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران
ای پرده‌دارِ آتشِ غم! هر نفس بسوز
یک عمر بس نبود تو را، زین سپس بسوز

با آرزوی خنده گل در بهار عمر
ای مرغ پرشکسته! به کنج قفس بسوز

می‌سوختی به حسرت و دیدی که عاقبت
بر حال تو نسوخت دل هیچ کس؟ بسوز

چون غنچه باش پردگی درد خویشتن
زین غم که نیستت به گلی دسترس بسوز

یک عمر همچو شمع همه شب گریستی
یعنی هوای سوختنت هست، ‌پس بسوز

هر گوشه‌ای ز دامن آه سفر فتاد
در دست ناله‌ای، دگر ای هم‌نفس! بسوز

مهرداد اوستا
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۴
هم قافیه با باران

باور نداشتم که چنین واگذاری ام
در موج خیز حادثه تنها گذاری ام

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاری ام

چون سبزه رمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر، پا گذاری ام

هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند ، چون شکوفه به یغما گذاری ام ؟

عمری گذاشتی به دلم داغ غم ، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاری ام

با آنکه همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاری ام !!!


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۹
هم قافیه با باران

رویای رود باش ، غزل در مَصَب بریز!

شط الشراب باش به شط العرب بریز –

- تا شور پارسایی ات اروند سازدش ،

دُر دَری درون خلیج ادب بریز !

کج کج نگاه کن به من و جرعه جرعه می

از تُنگ چشمهات بر این تشنه لب بریز

اصلا بیا و فرض بکن قرن هشتم است !

یکسان به جام رند ومن و محتسب بریز !

لیلی تر از لیالی پیشین حلول کن

در من برقص و در رگ و خون و عصب بریز

عیسای من ! حواری ات از دست رفته است

یک کاسه لطف باش ، به پای طلب بریز !

آتش بگیر ! باد شو و خاک کن مرا

آب از... سَرَم ...چه یک وجب و صد وجب ! ...بریز !!

خرما پزان عشق و جنون باش و بی امان

بوسه به بوسه در دهن من رطب بریز

بگشای بند موی خودت را و ناگهان

بر روی صبح ِبالش من ، عطر ِشب بریز ...


سیامک بهرام پرور

۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۰۸
هم قافیه با باران

ای رفته از برم به دیاران دور دست

با هر نگین اشک،به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست

در خاطر منی

هر شامگه که جامه نیلین آسمان

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است

هر شب که مه چو دانه الماس بی رقیب

بر گوش شب به جلوه،چنان گوشواره است

آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را

یاد آور منی

در خاطر منی

در موسم بهار

کز مهر بامداد

تک دختر نسیم

مشاطه وار،موی مرا شانه میکند

آن دم که شاخ پر گل باغی به دست باد

خم میشود که بوسه زند بر لبان من

وانگاه،نرم نرم

گل های خویش را به سرم دانه میکند

آن لحظه،ای رمیده ز من!در بر منی

در خاطر منی

هر روز نیمه ابری پاییز دل پسند

کز تند بادها

با دست هر درخت

صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد

رقصنده در هواست

و آن روزها که در کف این آبی بلند

خورشید نیمروز

چون سکه طلاست

تنها تویی تویی تو که روشنگر منی

در خاطر منی

هر سال،چون سپاه زمستان فرا رسد

از راههای دور

در بامداد سرد که بر ناودان کوی

قندیلهای یخ

دارد شکوه و جلوه آویزه بلور

آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا

همچون کبوتری

وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد

پروانه های برف،به مژگان دختری

در پیش دیده من و در منظر منی

در خاطر منی

آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب

چون نشئه شراب،‌دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان

دل میبرد به بانگ خوش آهنگ دوست،دوست

در باور منی

در خاطر منی

اردیبهشت ماه

یعنی،زمان دلبری دختر بهار

کز تک چراغ لاله،چراغانی است باغ

وز غنچه های سرخ

تک تک میان سبزه،فروزان بود چراغ

وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری

بر شاخ نسترن‌

نیلوفری سپید

آید مرا بیاد که،نیلوفر منی

در خاطر منی

هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

در گوش من صدای تو گوید که:نوش،نوش

اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام

شاید روم ز هوش

باور نمیکنی که بگویم حکایتی

آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم

در ساغر منی

در خاطر منی

برگرد،ای پرنده رنجیده،باز گرد

بازا که خلوت دل من آشیان توست

در راه،در گذر

در خانه،در اطاق

هر سو نشان توست

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی که نور خاموش می شود

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد

و آن عشق پایدار،فراموش می شود

نه،ای امید من

دیوانه توام

افسونگر منی

هر جا، به هر زمان

در خاطر منی...


مهدی سهیلی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

بگذشــت مــرا ای دل بـا بی خـبری عـمری
بـا بی خـبری از خـود کردم ســپری عـمری

چـون شـعله سرانجامم خاموشی و سردی شـد
هـر چـند ز مـن سر زد دیـوانـه گری عـمری

نـرگـس نـشـدم ، دردا ! تـا تـــاج زرم بـاشــد
چـون لاله نـصیـبم شد خـونیـن جگری عـمری

دل همچو پـرسـتـویی هـردم به دیــاری شــد
آخر چه شـدش حـاصل زین دربدری عـمری

دلـدار چه کـس بـودم یا دل به چه کـس دادم
از شورِ چه کس کردم شوریده سری عمری

تـا روی نـکـو دیـــدم آرام ز کــف دادم
سـرمایـه ی رنجم شد صاحب نظری عـمری

پــیونـد تــن و دل را پـیوسـته جـــدا دیـدم
دل با دگـران هـر دم تـن با دگـری عـمری


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۱
هم قافیه با باران

باز گو ، ای به کنار دگری خفته من
چه کند با غم تو این دل آشفته من ؟

وه که امروز پراکنده تر از بوی گل است
خاطر جمع تر از غنچه نشکفته من

آفتاب نگه گرم ترا می جوید
این دل سردتر از برف فروخفته من ..

یاد از آن روز که انگشت تو اشکم بسترد
خاتم دست تو شد گوهر ناسفته من

شاهد آتش عشق تو که گرم است هنوز
شعله هایی است که سر میکشد از گفته من

چه کنم ؟دل به که بندم ؟به کجا روی کنم ؟
بازگو ، ای به کنار دگری خفته ی من ...


 سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۹
هم قافیه با باران

گفتی که : مرا با تو نه سِرّی، نه سری هست
گر سرّ و سری نیست، نهانی نظری هست

گرداب، شکیباییم آموخت که دیدم
گاه از من سودازده، سرگشته تری هست

برگی ست که پیچان به کف باد خزان است
گر در همه ی شهر چو من در به دری هست

گشتند پی فتنه بر هر گوشه ی این شهر
در گوشه ی چشمان تو گویا خبری هست

با یاد تو گر آه برآرم، نه غمین است ؛
خوش، آن سفر افتد که در او همسفری هست

گفتم که : به پای تو گذارم سرِ تسلیم
گفتی که : نخواهیم کسی را که سری هست


چون شمع ، مگر شعله زبان سخنت بود ؟
کز سوز تو ، سیمین ! به غزل ها اثری هست ..


 سیمین بهبهانی
۱ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد
جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت
بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم
مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی
طبع من لاله ی صحرایی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد
می کشد نعره که آرام دلم اوست هنوز ..


 سیمین بهبهانی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو

خواه رومی، خواه تازی ، من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو

هم بسوزی ، هم بسازی ، هم بتابی در جهان
آفتابی ، ماهتابی ، آتشی ، مومی بگو

گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی ، حی قیومی بگو

ای دل پران من تا کی از این ویرانه تن
گر تو بازی بر پر آنجا ور تو خود بومی بگو


مولوی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۳۵
هم قافیه با باران

برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست

پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست

شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست

شوره زار انتظارم درخور گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست

تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار ؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست

نور ماه آسمانم ، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست

مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست

بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو ؟ که در بزمم قراری آرزوست

داغ ننگی بر جبین روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست ..


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۸
هم قافیه با باران

کی گفتمت از کوی من با دیده گریان برو
چون گل به بزم عاشقان خندان بیا خندان برو

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو
این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تربخشمت ، از بوسه بهتر بخشمت
اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من
گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده
گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم
جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم
سرکش مرو ازکوی من افتان بیا خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی مطلق شدم
در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو


سیمین بهبهانی

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۴
هم قافیه با باران

چه قدر دست تو با دست من محبت کرد

و انحنای لبت بوسه را رعایت کرد

من از تو با شب و باران و بیشه ‌ها گفتم

و هر که از تو شنید از بهار صحبت کرد

کتاب چشم مرا خط به خط بخوان، خانم!

که تاب موی تو را مو به مو روایت کرد

سرودن از تو شبیه نوشتن وحی است

و آیه آیه تو را می شود تلاوت کرد‌:

الم تری... که غزل کیف می کند با تو!؟

تنت ارم شد و من را به باغ دعوت کرد

و تن، تنت، که وطن شد غزل مطنطن شد!

و رقص شد... و تتن تن تنانه حرکت کرد

به سمت عطر تو تا قبله ها عوض بشوند

و بعد رو به تو قامت که بست‌، نیت کرد:

منم مسافر چشمت! مرا شکسته نخواه!

و نیت غزلی در چهار رکعت کرد!

رکوع کرد... و تسبیح هاش پاره شدند!

و مهر را به سجودی هزار قسمت کرد!

قنوت خواند: خدایا! چرا عذاب النار؟!

که آتشم به تمام جهان سرایت کرد

و بی عذاب ترین عشق، آتشی شد که

فرشتگان تو را نیز غرق لذت کرد

تشهد‌: اشهد ان بوسه ات دو جام شراب!

و اشهد که لبانم به جام عادت کرد!

سلام بر تو که باران به زیر چتر تو بود

سلام بر تو که خورشید هم سلامت کرد

غزل تمام؛ نمازش تمام؛ دنیا مات!

سکوت بین من و واژه ‌ها سکونت کرد

و تو بلند شدی تا انار بشکوفد

دعای قلب مرا بوسه ات اجابت کرد

غزل به روی لبت شادمانه می رقصید

و هر کسی که شنید از بهار صحبت کرد


سیامک بهرام پرور

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۵
هم قافیه با باران

ما در ره عشق تو اسیران بلاییم
کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم

بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم
بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم
وجدی نه که در گرد خرابات برآییم

نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم
اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم

حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم

ترسیدن ما هم چو از بیم بلا بود
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

ما را به تو سریست که کس محرم آن نیست
گر سر برود سر تو با کس نگشاییم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز

رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم


مولوی

۲ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۶
هم قافیه با باران

گر قابل ملال نیم، شاد کن مرا
ویران اگر نمی‌کنی آباد کن مرا

حیف است اگر چه کذب رود بر زبان تو
از وعده? دروغ، دلی شاد کن مرا

پیوسته است سلسله? خاکیان به هم
بر هر زمین که سایه کنی، یاد کن مرا

شاید به گرد قافله? بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا

گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانه? قلمرو ایجاد کن مرا

بی حاصلی ز سنگ ملامت بود حصار
چون سرو و بید ازثمر آزاد کن مرا

دارد به فکر صائب من گوش عالمی
یک ره تو نیز گوش به فریاد کن مرا


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۱۸
هم قافیه با باران

سودا به کوه و دشت صلا می‌دهد مرا
هر لاله‌ای پیاله جدا می‌دهد مرا

باغ و بهار من نفس آرمیده است
بیماری نسیم، شفا می‌دهد مرا

سیرست چشم شبنم من، ورنه شاخ گل
آغوش باز کرده صلا می‌دهد مرا

آن سبزه‌ام که سنگدلی‌های روزگار
در زیر سنگ نشو و نما می‌دهد مرا

در گوش قدردانی من حلقه? زرست
هر کس که گوشمال بجا می‌دهد مرا

استادگی است قبله نما را دلیل راه
حیرت نشان به راه خدا می‌دهد مرا

این گردنی که من چو هدف برکشیده‌ام
صائب نشان به تیر قضا می‌دهد مرا


صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ !!

بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟

چیست این اشتیاق سرکش و گنگ

در پس دیدهٔ سیاه تو چیست ؟

چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش

چیست این ؟ آتشی ست جان افروز

چیست این ، اختری ست عالمتاب

چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز

بر لبان درشت وحشی ی تو

گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست

لیک در دیدهٔ تو لبخندی ست

که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست


شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق

از لب یار شوخ دلبندش

شور دارد ، چو بوسهٔ مادر

به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ

نگهی سخت ‌آشنا داری

دل ما با هم است پیوسته

گرچه منزل زما جدا داری


آه ، ای ناشناس !‌ می دانم

که زبان مرا نمی دانی

لیک چون من که خواندم از نگهت

از رخم نقش مهر می خوانی ..


سیمین بهبهانی
۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۴
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران