هم‌قافیه با باران

۲۴۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

تصویر مهتاب و شب و آیینه بندان

امشب صفای دیگری دارد شبستان

 

گلدسته ها و آسمان سرمه ای رنگ

نقش و نگار کاشی و گل های ایوان

 

شهر از هیاهوها پر اما با حضورت

آرامش باغ ارم دارد خیابان

 

جایی به غیر از خانه ی امن شما نیست

چتر امانی بر سر ما بی پناهان

 

در ساحل آرامشت پهلو گرفتند

دل های توفان دیده ی جمعی پریشان

::

گنبد... کبوتر... اشتیاق روشن ابر

حس زیارتنامه خواندن زیر باران...

 

قلبم هوایی می شود پر می کشد باز

با شوق معصومانه ای سمت خراسان


سیده تکتم حسینی
۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی گیرد
غروب غربت ما از چه رو پایان نمی گیرد

پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر
که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی گیرد؟

علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد
علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی گیرد

به بازی باز هم خود را به مردن زد عمو جانم
ولی با بوسه هایم چون همیشه جان نمی گیرد

نگاه عمه طعم اشک دارد، امشب تلخی است
دل دریایی او بی دلیل این سان نمی گیرد

نمی دانم چرا این ذوالجناح مهربان امشب
تمرد می کند، از هیچ کس فرمان نمی گیرد

پدر! می ترسم، این تشویش را پایان نخواهی داد
دلم آرام جز با چند خط قرآن نمی گیرد


آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۶
هم قافیه با باران

آقا! اجازه هست کمی دلبری کنم؟
یعنی برای همسر خود، همسری کنم؟

با گوشه چشم، با لب و دندان و روسری
قدری برای حضرتت اغواگری کنم؟

یک لحظه کافی است، زلیخا شوم عزیز!
تا دست‌های عقل تو را خنجری کنم!

دردت به جان هر چه طبیب است؛ جان من!
برخیز تا که درد تو را بستری کنم

من کیستم؟! تویی که مرا شعر می‌کنی
آری هنوز مانده که تا قیصری کنم

«تسلیم از آن بنده و فرمان از آن» توست
وایِ دلم، اگر که دمی خودسری کنم

::

این‌ها خیال‌های قشنگ دوتایی است
کی می‌شود پدر شوی و مادری کنم؟


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران

باران که می‌گیرد دلم بدجور می‌گیرد
مثل صدای خسته‌ی تنبور می‌گیرد

باران که می‌گیرد دلم بی‌چتر می‌نوشد
در آسمان، بارانی از انگور می‌گیرد

باران که می‌گیرد دلم از قطره‌ها، از ابر
نم نم سراغ از خاطراتی دور می‌گیرد

باران که می‌گیرد دلم آغوش می‌خواهد
تنهایی‌ام در چشم‌هایم شور می‌گیرد

باران که می‌گیرد دلم روی سرم با آه
هی بغض می‌سابد، خدا هم تور می‌گیرد

باران که می‌گیرد دلم در اختیارم نیست
مجبورم و مجبورم و مجبور... می‌گیرد


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۵۵
هم قافیه با باران

نشسته برف پیری روی مویت، دلم می‌خواست تا باران بگیرد
تنت از خستگی خرد و خمیر است، بیا تا خانه بوی نان بگیرد
بهاران است و تصویری ندارد، پدر پاییز تقصیری ندارد
نمی‌خواهم که در این فصل غربت ، دل پرمهرت از آبان بگیرد
غریب و خسته و بی‌سرپناهم، سیاه است آسمان بخت‌گاهم
برای برگ‌های زرد عمرم، بگو جنگل حنابندان بگیرد
پدر اندوه در دل‌ها زیاد است، سر راه تو مشکل‌ها زیاد است
بگو کی می‌رسد از راه آن روز، که بر ما زندگی آسان بگیرد
خدا قوت نباشی خسته ای ماه، از این دنیای تاریک و پر از آه
خدای یوسف افتاده در چاه، تقاصت را از این زندان بگیرد
خدا را شکر اگر امروز غم هست، حرم هست و حرم هست و حرم هست
خودت گفتی به من امکان ندارد، دل سادات در ایران بگیرد 


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۸
هم قافیه با باران

 ابرو بزن ای ماه که شهر است دوباره
محو شب چشم تو و تقسیم ستاره

پلکی بزن آهسته که آشفته بیایند
با پیرهن چاک و غزل خوان به نظاره

چشم تو شکافنده ی ذرّات علوم ست
در درک اشارات تو مانده ست«زراره»

حل می کنی از پلک زدن مسأله ها را
شهری نگران تو و انگشت اشاره

پلکی بزن ای ماه که پیران مذاهب
ذکر لبشان«اشهد ان لا»ست هماره

پیشانی ات آیات شکافنده ی دریاست
می افتد از اعجاز تو در نیل شراره

بر قلّه ی «مدین» ردی از بغض مدینه ست
گفتند شعیب آمده بر کوه سواره

می خواست هشام آینه محصور بماند
حتّی نرود صبح، مؤذن به مناره

تا مبحثی از باغ تو در دست نسیم ست
از بسط نفس های گل سرخ چه چاره؟

حیرت زده ی کشف اشارات شمایم
چون بلبل مشتاق بر این بام هزاره


محمدحسین انصاری

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران
 این جا چقدر شعله وزیده ست پشت در
باغ این چنین کبود که دیده ست پشت در
 
در کوچه های هاشمی آتش شروع شد
یا هق هقی بریده بریده ست پشت در؟‍!
 
بر مصحفی کبود هیاهوی شعله هاست
یا جبرئیل جامه دریده ست پشت در
 
زنبیلی از ستاره و خرما به خاک ریخت
از نخل مهربان که خمیده ست پشت در
 
تاریک شد مدینه، اذان بلال کو؟
تاریک شد که نعش سپیده ست پشت در
 
با دست بسته، غیرت حیدر چه می کند؟
در رقص شعله فاتح خیبر چه می کند؟

محمدحسین انصاری
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران
اگر تاریخ چشمی داشت، خون و اشک کارش بود
اگر یک قطره غیرت داشت دنیا زهر مارش بود
 
اگر تاریخ دستی داشت، دستی در خودش می برد
به جوی آب می انداخت هرچه در شمارش بود
 
چرا دستی به یاری برنیاورد آن زمانی که
حسین بن علی تنها علی اصغر کنارش بود؟
 
چرا حرفی نزد وقتی فراز دار شد حلاج
و دست مؤمنان شهر گرم سنگسارش بود
 
بسا تیمور تاتاری که بر صدر جهان بنشاند
همین یک مشت لوک و لنگ تنها افتخارش بود
 
نگاه از چشم های خالی کرمانیان دزدید
مخنّث های بسیاری عزیز تاجدارش بود
 
بلی گاهی نگاهش پشت خم گردیده ای را دید
فقط وقتی که سلطان بن سلطانی سوارش بود
 
فقط از شاعران چاق درباری روایت کرد
نه از آن کس که روی شانه اش یک عمر دارش بود
 
چرا در کوچه ها ی تو به تویش تا ابد گم شد
هر آن کس که جهانی آرزو چشم انتظارش بود
 
اگر می داشت چشمی، میل در چشم خودش می کرد
و گر که غیرتی می داشت مِیل انتحارش بود
 
آرش شفاعی
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴
هم قافیه با باران

در کنار تو فقط می شود آرام گرفت
در غزل می شود از عشق تو الهام گرفت

باید ابیات پریشان تو را تضمین کرد
باید از گستره ی غربت تو وام گرفت

نام تو سبزترین حادثه ی تاریخ است
ای که شمشیر تو شمشیر خدا نام گرفت

اقتدا کرد به میخانه ی چشمت خورشید
مست آن است که از دست خودت جام گرفت

این چه رازی ست که هر وقت اذان گفت بلال
دل زهرایی ات از غربت اسلام گرفت...

 

سیده تکتم حسینی
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۴
هم قافیه با باران

آن قدر، جا خوش می‌کنی در جان آدم
تا می‌شوم مانند تو! تا می‌شوم، غم!

تو! از همان اوّل که حوّا بود، بودی
اصلاً به این خاطر شدی همزاد آدم!

خوشحال باش ای غم! که آخر سر تو بردی
حتّی غزل را هم به تو تقدیم کردم

حالا تویی با هر چه که در چنته داری
حالا منم با خاطراتی گنگ و مبهم

از من گرفتی هر چه را از او گرفتم
باشد! بگیر از من هوا را، خنده را هم

جای کسی در شعر من خالی است... داری،
این بیت را پر می‌کنی با اشک... نم نم

نم نم بیا! با قهوه‌ی قاجاری بغض
لعنت به تنهایی... به من... حیّ علی سم!


رضا احسان‌پور

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۵۸
هم قافیه با باران

تلخ و شیرینم اگر .. تلفیق حزن و شادی ام

هم قفس را می شناسم هم پر از آزادی ام

 

ریشه در تنهایـــــی ام دارد اگر آشفته ام...

ریشه در آوارگـــــــی اندوه مادرزادی ام ...

 

بارها در گورهای دست جمعی دفن شد

آرزوهای به غارت رفتـــــــه ی اجدادی ام

 

کاخ رؤیاهای من آجر به آجر هیـــچ بود

پله پله پوج ِ پوچم .. اوج بی بنیـادی ام ..

 

رو به رو ویرانی ام در جاده های دربه در

پشت سر جا مانده اما خانه ام.. آبادی ام ..


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۴۷
هم قافیه با باران

ما همسفر چلچله تا باغ بهاریم
این حجم پر از فاصله را تاب نداریم

بی تو همه زردیم و خزان گشته و با تو
همسایه ی دیوار به دیوار بهاریم

چون رود به دنبال تو-ای آبی بی مرگ!-
گرم سفری سرخ از این بند و حصاریم

دیروز دچار «نکند» بود دل ما
با «باکی از آن نیست...» کنون راهسپاریم

در روشنی آب و نگاه تر باران
دنبال تو هستیم که ما در پی یاریم


آرش شفاعی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۵
هم قافیه با باران

بادی نیامد تا باران هایِ شورَت را از مزرعه برد

و نسیمی که دست های قدیمی پدر را تازه کند

تو به کهنگی 

به نقس های نم دار خانه ..

به سرفه هایی که گلویت را خشک کنند عادت داشتی ...


بادی نیامد 

و بادی که نیامد دودمانت را برد

کودکانت بوته های خشخاش شدند

و آرزوهایت دود هایی خمیده

حلقه حلقه محو شدند

و چشم هایت تار ...

بعد

بارانی نیامد

و ما به کهنگی عادت کردیم .....


سیده تکتم حسینی

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۱
هم قافیه با باران

از ندامت سوختم ، یا رب گناهم را ببخش 

مو سپید از غم شدم،روی سیاهم را ببخش 

ظلم را نشناختم ، ظالم ندانستم که کیست 

گوشه چشمی باز کردم ،اشتباهم را ببخش 

ابر رحمت را بفرما ، سایه ای آرد به پیش 

این سر بی سایبان بی پناهم راببخش 

از گلویم گر صدایی نابجا آمد برون 

توبه کردم، سینه پر اشک وآهم را ببخش 

خورشید دگر نور دلاویز ندارد 

مه پرتو مات هوس انگیز ندارد 

در باد بهاری زبس آشوب خزان است 

گل وحشتی از غارت پاییز ندارد

 

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران
دوستانم خواستند این روزها یادم کنند
نوحه خوانان را فرستادند، تا شادم کنند
 
میزبانان عزیزم خنده بر لب آمدند
میهمان سفره ی رنگین جلادم کنند
 
قفل های تازه بر زنجیر کوبیدند و بعد
مژده ها دادند می خواهند آزادم کنند
 
خاک گورستان به خون دل مگر گِل کرده اند
در ازل وقتی هوس کردند ایجادم کنند
 
آسیابی کهنه ام بیرون شهری سوخته
بادهای بی رمق حاشا که آبادم کنند
 
سال ها چون مرده ای بر دوش خود افتاده ام
کاش خاکستر شوم، همبستر بادم کنند...
 
آرش شفاعی
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۳
هم قافیه با باران
در دستهای او شدی آرام, لبخند میزدی به «رضا»یت
اشکی نشست گوشه‌ی چشمش، تا «فاطمه» زدند صدایت

رنج سفر برای تو آسان، شب از قبیله‌ی تو هراسان
شد قبله‌ی دل تو خراسان، ای عطر دوست قبله نمایت!

من تشنه‌ای رسیده به دریا،با حسرت زیارت زهرا
دربان! بگو ملیکه‌ی قم را: از راه آمده‌ست گدایت

لبخندِ شهر تو نمکین است، قم قلب مهربان زمین است
ما هر چه داشتیم همین است: جان‌های ما، «کریمه»! فدایت

ای دختر یگانه‌ی مادر! ای جویباری از دل کوثر!
مثل «علی» نیامده دیگر، کو همسری به شأن سرایت؟

می‌بارد از ضریح تو رحمت، از آسمان اسم تو عصمت،
از «اشفعی لنا»ی تو «جنت»، وا شد به‌ روی ما، به دعایت

این شاعرت دلش شده آهو، آهو اسیر شهر و هیاهو
اذن زیارتی بده بانو! این شعر را نخوانده برایت

قاسم صرافان
۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۳
هم قافیه با باران

روی تـــو از نسیــــم سحــر دلنــوازتر

گیســوی توست از شب یلـــدا درازتر

 

روی تو باز بــــود و در خانـــه ی تو باز

ای چشمهایت از همه مهمان نواز تر

 

هرگــز یتیـــم های مدینــــه ندیده اند

از ذکر مهربان حســن (ع) چاره سازتر

 

صلح تو شد دلیل سرافرازی حسین(ع)

ای از تمــام اهــل جهـــان سرفــرازتر

 

امــا شریک زندگـی ات دشمن تو بود

مولا کــــدام داغ از ایــن جانگــــداز تر ؟

 

از تیـــرها نگفتم و تابوت زخمــی ات

طاقت نداشتـــم بشود روضه باز تر...


سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۳
هم قافیه با باران

دوباره خون به دل از حال و روز باغ شدی
بمیرم ای گل من، لاله لاله داغ شدی

مگر به شامه ات از سمت و سوی تلخی بلخ
رسیده بوی چه زخمی که خون دماغ شدی؟

نه نور ماهی و نه شمعی و نه سوسویی
چه رفته بر تو که این گونه بی چراغ شدی؟

ستون خانه شدی سقف اگر که می لرزید
اگر که سوز خزان، هیزم اجاق شدی

به لطف زخم زبان های نارفیقان است
اگر که با غم غربت چنین ایاغ شدی


سیده تکتم حسینی

۱ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۰
هم قافیه با باران

مدار چرخ، به کجداریش نمی ارزد 

دو روز عمر،به این خواریش نمی ارزد 

سیاحت چمن عشق،بهر طایر دل 

به خستگی و گرفتاریش نمی ارزد... 

نوازش دل رنجیده ام مکن ای عشق 

که خشم یار به دلداریش نمی ارزد 

به نقش ظاهر این زندگی،چه می کوشید 

بنا شکسته،به گلکاریش نمی ارزد 

بگو به یوسف کنعان،عزیز مصر شدن 

به کوری پدر و زاریش نمی ارزد 

در این زمانه مجویید از کسی یاری 

که خود به منت آن یاریش نمی ارزد

 

معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۰
هم قافیه با باران

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم 

همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم 

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد 

گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم 

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی 

برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم 

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها 

غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم 

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم 

نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم 

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد 

که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم 

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم 

خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم


معینی کرمانشاهی

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران