هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چرا من؟... خب! چرا نه؟ من شما را... راستش خانم!
(همین اوّل چه آسان ناگهان شد دست و پایم گم)

چرا تو؟ خب نمی‌دانم!... نمی‌دانی؟!... نه! می‌دانم!
ولی آخر چگونه منطقی شرحش دهم خانم؟!

منی که شاعرم خیر سرم، لالم! در این فکرم،
چه می‌گویند یعنی این مواقع باقی مردم؟

چه می‌گویند از حسّی که چیزی فوق تفسیر است؟ 
گمانم باز پرسیدی برای دفعه‌ی دوّم،

چرا من؟... شک ندارم خوب می‌دانی چرا، امّا
دلت می‌خواهد از من بشنوی که...


رضا احسان‌پور 

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۹
هم قافیه با باران

شرمی ست در نگاه من، اما هراس نه 
کم صحبتم میان شما، کم حواس نه

چیزی شنیده ام که مهم نیست رفتن ات!
درخواست می کنم نروی، التماس نه

از بی ستارگی ست دلم آسمانی است
من عابری فلک زده ام، آس و پاس نه

من می روم، تو باز می آیی، مسیر ما 
با هم موازی است، ولیکن مماس... نه !!

پیچیده روزگار تو، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه

 

کاظم بهمنی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
هم قافیه با باران

باز هم تسبیح بسم‌الله را گم کرده‌ام
شمس من کی می‌رسد؟ من راه را گم کرده‌ام

طره از پیشانی‌ات بردار ای بالا بلند
در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده‌ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته‌ام
در میان کوه سوزن، کاه را گم کرده‌ام

زندگی بی‌عشق شطرنجی‌ست در خورد شکست
در صف مُشتی پیاده، شاه را گم کرده‌ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می‌بینم که حتی چاه را گم کرده‌ام

زندگی آن‌قدر هم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته‌ی کوتاه را گم کرده ام 


علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۶
هم قافیه با باران

چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را

تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را

اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی

در مسخره پیچانده رویای رسیدن را

تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد

تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را

با اینکه دهان‌ها را ایمان و قسم بسته

از گوش کــــه می‌گیرد آیات شنیدن را

تا بوده همین بوده از کاسه‌ی هم خوردیم

در  ما  ابدی  کـــردند  آییــــن  چریدن  را

من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی

بیرون  نکشاندیم  از خود  حس  جویدن را

باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت

در قل قل خون بم‌بم در سینه طپیدن را

وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی

تصویر کسی باشی از درد کشیدن را

مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی

باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را

از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد

بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را

در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت

بالا  بزند  دائــــم  آن  دامن ساتــــن  را

با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد

آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را

حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع

هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را

تصویر بدی دارد آن نیمه‌ی لخت عشق

از بستر خود کم کرد اندازه‌ی یک زن را

در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید

بنشین و تماشا کن از کوه پریدن را


علیرضا آذر

 

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هم قافیه با باران

چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی
قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی

فرض کردم که تو هم عاشق چشمم شدی و...
همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی

پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد
آسمانی الکی با پر و بالی الکی

"درس خواندی؟ چه خبر؟ حال شما؟ خوبی که؟"
عشق پنهانی من پشت سؤالی الکی !

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد*
ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی....


مجید ترکابادی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
هم قافیه با باران

اگرچه نمی‌خوام غم چهرتو

اگرچه نمی‌خوام مجبور شی
ولی جای خالیت منو می‌کشه

من عادت ندارم ازم دور شی
من عادت ندارم تحمل کنم

تو چشم غریبه گرفتار شی
یه جا غیر از این قلب خوابت بره

تو قلب یکی دیگه بیدار شی
نمی‌تونم این خالی رو پر کنم

نمی‌تونم از چشم تو بگذرم
تو از فصل پاییز زیباتری

من از فصل پاییز تنهاترم
تو آتیش بی رحم این زندگی

نشستم به جای دوتامون گلم
تبر قصد جون تو هم کرده بود

شکستم به جای دوتامون گلم
اگرچه بهار از نگاهت پره

جهان با تو زیباتره عشقِ من
به فکر شبای پر از برف باش

زمستونو یادت نره عشقِ من!
پریشون‌ تر از من تو این شهر

بیا و بمون و بشین و بخند
من از جاده‌های خطر رد شدم

درارو رو به خیابون ببند
تو هم مثل من مات این جاده ای 

تو هم حال و روزت یکم ناخوشه
من از این همه فاصله خسته‌ام

غمِ دوریِ تو منو میکشه...
نمی‌تونم این خالی رو پر کنم 

نمی‌تونم از چشم تو بگذرم
تو از فصل پاییز زیباتری 

من از فصل پاییز تنهاترم


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
هم قافیه با باران

 امن یجیب...حال دلم اضطراری است
از دختری که ( بد شده ) دیگر فراری است
آن روزهای دائمی اعتبار سوخت
این روز ها خطوط دلم اعتباری است!
با صفر نهصد و سی و...یک بار هم شده
آنتن بده ، تماس دلم اضطراری است
این زنگ های نیمه شبی عاشقانه نیست
انگار ساعت تو همیشه اداری است
با هر _الو بگو_ ی تو من قطع میشوم !
وقتی _الو بگو و نگو... اختیاری است
وقتی که _ گوش میکنم _ بعد یک سکوت
مثل سلام های شما چوبکاری است
حالا دلم ... در این شب بی مشترک ترین
مشغول زنگ وسوسه ای انتحاری است
پس لطف کن پیامک آخر اگر رسید
پاسخ بده که قافیه این بیت_ آری _ است
امن یجیب گوشی مضطر اذا دعاه 
این بوق های آخر چشم انتظاری است


زهرا هاشمی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۵
هم قافیه با باران
شال بر سر کرده ای چشمان من کم نور شد
چشم ها در حسرت امواج مویت کور شد

سال ها در کوله بارم دام هایی داشتم
دیدمت،دل مثل یک ماهی اسیر تور شد 

ماه من،مهتاب را اینگونه دلواپس نکن
تا تو تابیدی قمر از آسمانم دور شد

بوسه ای در عکس بر لبهای شیرینت زدم
بعد از آن بین لبانم لانه ی زنبور شد

لحظه ای افتاد شالت،شاعری بیهوش شد
باد چرخی بین موهای تو زد، مغرور شد

آنقدر با چشم گریان گفتم از بوسیدنت
طعم لب های تو در اشعار خیسم شور شد

درد دوری تو را با شمع گفتم نیمه شب
گفت امشب هم بساط شعله هایم  جور شد

محد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۴
هم قافیه با باران

داغ ما مستدام می ماند

بغض ما بی کلام می ماند

عاشقان می دوند سمت وصال

عشق در ازدحام می ماند

حجر الاسود ِ همیشه غریب

در غم ِ استلام می ماند

کعبه تنهاست کعبه مظلوم است

کعبه مثل امام می ماند

کربلایی دوباره در راه است

حج اگر ناتمام می ماند

زخم چندین هزار ساله ی ما

تا دم انتقام می ماند

دل امت در انتظار فرج

بین رکن و مقام ...


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۸
هم قافیه با باران

تنها نمی‌تونی، تنها نمی‌تونم
این‌بار تنهایی زنده نمی‌مونم
این راهِ خوبی نیست، ما اشتباه کردیم
با من رفاقت کن، این راهو برگردیم
وا مونده‌تر از من، دل‌خسته‌ و دل‌سرد
می‌دیدمت اما کاری نمی‌شد کرد

نه روتو برگردون، نه ناامیدم کن
نه سر به زیری کن، نه قلبمو بشکن
مهتابِ نورانی، بانوی رویایی
چشم و چراغ دل، چشم و امید من

باید تحمل کرد، این قصه سر می‌شه
باور کن این جریان دلخواه‌تر می‌شه
سختیِ این راهو بذار به پای من
من نورو می‌بینم، چشم و دلت روشن
این کوچه تاریکه، تو جاده ماهی نیست
با من قدم بردار، تا خونه راهی نیست
تا خونه راهی نیست ......


علیرضا آذر

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران
از نگاه تو عسل می بارد از لبها غزل
تا نگاهم کردی افتاد از سرم فِعل و فَعَل

کوچه در رقص است و باران میزند هر روز و شب
شک ندارم تازگی ها رد شدی از این محل

دائما می لرزد این دست و‌دلم از دست تو
مثل  شهری که بنا کردند بر روی گسل 

آب دارد کوزه اما من همیشه تشنه لب 
وای بر حال من و معنای این ضرب المثل

من مسلمان تو و انگور لب های تو ام
غنچه کن لب را بگو حی علی خیر العمل

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران
یا رب تو بِکَن ریشه ی این ظلم و ستم را
پیش از همه آن خائنِ مُزدورِ حرم را

یک بارِ دگر فتنه ی عـُمّـــــالِ سعودی 
انداخته بر دامنِ  ما شعله ی غم را

این بوالـهـوسان را تو زِ این خانه برون کن
وا کن  بَرِ ما باز  تو  ابوابِ  کرم را

یاران همه عریان ، همه افتاده به صحرا
آتش زده احوالِ  عزیزان  جگرم را

 یک سو پدری مانده و دیگر پسری نیست
آن راحتِ جان کرده روان اشکِ  قلم را

میگفت من هرگز نروم از دلِ صحرا
پیدا نکنم تا که دمی گل پسرم را

بر کعبه ی ذی مرتبه آن بیتِ الهی 
دلخوش به همینم که زند یار عَلم را

آقا تو بیا ما همه یارانِ شمائیم 
داری به خدا جمله دلیرانِ عجم را

در پیشِ قدم های تو من میکنم آقا
قربانیِ تان جمله ی مادر پدرم را 

همواره (بداغی) شده شرمنده ز رویت 
آقا ز کرم وا بنما بال و پرم را


سیروس بداغی
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۸:۱۱
هم قافیه با باران

چمدان را که جمع می‌کردیم،
هرکسی یک نفس دعا می‌خواست
پسرت عاقبت به خیر شدن
دخترت اذن کربلا می‌خواست...
اسم‌ها را نوشته بودی تا،
هییچ قولی ز خاطرت نرود
مرد همسایه شیمیایی بود،
همسرش وعده‌ی شفا می‌خواست!
من که این سال‌ها قدم به قدم،
پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمی‌گنجید،
دل بی طاقتت چه‌ها می‌خواست...
تو شهادت مقدرت بوده،
گرچه از جنگ زنده برگشتی
ملک الموت از همان اول،
قبض روح تو را مِنا می‌خواست!
عصر روز گذشته در عرفات،
در مناجات عاشقانه‌ی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟
که خدا هم فقط تو را می‌خواست؟!!!
ما دوتن هر دو همقدم بودیم،
لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج می‌کردیم،
کاش می‌شد...
اگر
خدا
می‌خواست...


نفیسه سادات موسوی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۷:۲۸
هم قافیه با باران

نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم
همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم
مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من
چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم
به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت
تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم
ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن
به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم
ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی
عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم
تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش
به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم
به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن
به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم
نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر
اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم
غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید
به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم
ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم
درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم
چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم
حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم
نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل
تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۸
هم قافیه با باران

کرده‌ام باز به آن گریهٔ سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب‌چه‌جنون ریخت‌به‌پیمانهٔ هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو اوگشتم و رازم به ملاء توفان‌کرد
هست حیرانی عاشق لب‌گویا،‌گویا
داغ معماری اشکم‌که به یک لغزیدن
عافیتها شد ازین آبله برپا، برپا
دردعشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اینقدر از نالهٔ رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکی‌که دهد طرح به‌صحرا، صحرا
دل آشفتهٔ ما را سر مویی دریاب
ای سرموی توسرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نیست غیر ازکف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروزکن امروز، ز فردا، فردا ( ز فردا، فرد آ؟!)


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران

سر خط درس‌کمالت منتخب دانی بس است
ازکتاب ‌ما و من سطر عدم‌خوانی‌ بس است
چند باید چیدن ای غافل بساط اعتبار
از متاع‌کار و بارت آنچه نتوانی بس است
تا درین محفل چراغ عافیت روشن کنی
پردهٔ فانوس‌ رازت چشم‌ قربانی بس است
ناتوان از خجلت اظهار هستی آب شد
از لباس ‌نیستی یک اشک عریانی بس است
رفته‌ای از خود اقامت آرزوییهات چند
نقش‌پایی‌گر درین وبرانه بنشانی بس است
عجز بنیادت گر از انصاف دارد پایه‌ای
از رعونت‌اینکه‌خود راخاک‌می‌دانی‌بس‌است
نیست از خود رفتن ما قابل بازآمدن
گر عناتها برنگردد رنگ‌گردانی بس است
در محیط انقلاب اعتبارات فنا
کشتی‌ درویش ما گر نیست‌ توفانی، ‌بس است
امتیاز محو او برآب وگل موقوف نیست
عنصر کیفیت آیینه حیرانی بس است
ای‌حباب اجزای‌ موجی، سازت‌از خود رفتن است
یک تامل‌وار اگر با خود فرو مانی بس است
بر خط تسلیم رو بیدل‌ که مانند هلال
پای سیر آسمانت نقش پیشانی بس است


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۴
هم قافیه با باران
بنده اصلا نیستم پابند قانون اساسی
توی قانون اساسی نیست چون نون اساسی

می‌برم زین جا و آن‌جا، می‌خورم زان جا و این‌جا
مثل زالو می‌مکم از مردمان خون اساسی

ای که می‌گویی منه از خط قانون پای بیرون
هوشیارم من ولی هستی تو مجنون اساسی

می‌کند از من حمایت آن که نامش را نگویم
پیش آن والامقامم بنده مدیون اساسی

ای که هی دم می‌زنی از حق و انصاف و صداقت
کرده‌ای انگار استعمال، افیون اساسی

گرگذاری پا به روی دمب ما، آن هیکلت را
می‌کنم بی‌ریخت از پشت تریبون اساسی

می‌شوی همدست استکبار و جاسوس اجانب
جیره خوار و نوکر و مزدور و مظنون اساسی

گر بسابی کشک خود را و ببندی آن دهان را
بنده خواهم شد از لطف تو ممنون اساسی

عمران صلاحی
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۱
هم قافیه با باران

رسید عید و طربها دلیل دل‌ گردید
امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند ساده‌دلان تیغ بر فسان هوس
که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت، دلی ‌که جز به رخت
به هر طرف نظر انداختم، خجل ‌گردید
چسان به‌ کعبه توانم‌ کشید محمل جهد
که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیر کسوت تسلیم چشم قربانی
هوس ز جامهٔ احرام، منفعل‌گردید
به فکر خام جدایی، دلیل فطرت‌ کیست؟
کنون‌که دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل از هوس سیر کعبه مستغنی ‌ست
کسی‌که‌ گرد تو؛ یعنی به دور دل‌گردید


بیدل دهلوی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۰۳
هم قافیه با باران

همه چیز کنار تو لطیف است
پونه‎های لب رودخانه
سنگی که در آب می اندازی
و کلمات بی رحمی که بر زبان می آوری

صدایت
شب آرامی ست
که جنگل را در بر می گیرد
و آخرین شعله های آتش را
در من خاموش می کند…


مژگان عباسلو
۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۸:۴۳
هم قافیه با باران

شنیدم گفت روباهی به شیری
مواظب باش دمبم را نگیری
که در پیش مقام من تو پستی
بکش آه و بزن بر سر دو دستی
به دنیا آورم اولاد و اطفال
دو بار ای بینوا در طول هر سال
ولیکن دیگران زایند یک بار
شوند آن گاه مثل شاخ بی‌بار
به شیر جنگلی این حرف برخورد
ولی اصلاً به روی خود نیاورد
اگر چه شد غمین از این کنایه
نکرد اصلاً ز دست او گلایه
در آن حالت بخندید و به او گفت
بیا و کفشهایم را بکن جفت
تصور می‌کنم چاییده‌ای تو
رفیقا واقعاً زاییده‌ای تو
بلی شیر است و خیلی دیر زاید
ولی وقتی بزاید، شیر زاید


عمران صلاحی

۰ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران