محمد جواد شاه بنده
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحبنظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنایت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قویحال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سستعهدان ارادت ز ملامت برمند
سعدی
خلیل سنگ به شیطان پراند و مولا شد
به آستان امامت رسید و آقا شد
به یمن آنکه دلش را به آسمانها داد
زلال زمزم اشکی چکید ... دریا شد
خلیل؛ هجرت هاجر خریده بود به جان
که زمزم از نفس خاک ها هویدا شد
به پای حضرت بی انتها ذبیح آورد
چقدر آیه که در شأن او شکوفا شد
طواف کعبه عشق آن زمان اثر دارد
که روی دوست در آیینهها تماشا شد
⦁
همین که سنگ به پیشانی رسول نشست
هزار آینه زار از شکست احیا شد
حجاز فرصت این داغ را مکرر کرد
سقیفه در نفس شهر بود... بر پا شد
حجاز فرصت آن داغ را مکرر کرد
همان که زخم نمکسود داغ مولا شد
حجاز فرصت صد داغ را مکرر کرد
که هیزم از همه کوچهها مهیا شد
⦁
خداکند که بیایی گمان کنم این بار
ظهورْ در نفس گرم جاده پیدا شد
دوباره با پرو بال شهید آمدهایم
شکوه پنجره عرش رو به ما وا شد
⦁
اجازه هست گریزی به کربلا بزنم
فدای پیکر مردی که ارباً اربا شد..
حامد حجتی
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
شهریار
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین
چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست
چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه
همه تنور سوز دل شهریار دارد
شهریار
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست
همه آفاق پر از نعره مستانه تست
در دکان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه تست
دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه من همه در گوشه انبانه تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه تست
ای کلید در گنجینه اسرار ازل
عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست
همه بازش دهن از حیرت دردانه تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه تست
شهریار
نجمه زارع
تو دوستم داری و من هم دوستت دارم
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است
گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است
عطر تو می پیچد ، تمام شهر میپیچد
میترسم و این ترس بویی آشنا دارد
می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !
تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری
روح منی و روح من در تن نمیماند
امّا نمی خواهم به بعد از تو بیاندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمیماند
بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران
« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد
آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !
تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...
یاسر قنبرلو
نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را
برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را
هرچند که اندام تو برف سبلان است
از گرمی اهوازِ لبت بوسـه پزان است
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست
بر خودم گریه همیآید و بر خنده تو
تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست
ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی
که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست
گو کم یار برای دل اغیار مگیر
دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست
تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست
به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک
که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی
تا غباری ننشیند به دل خرم دوست
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را
همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست
هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟
من سالهاست گریه نکردم، شما چطور؟
من سالهاست عاشق چشمی نبوده ام
حالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور...
بگذشتم از غرورم و با چشم های خیس
ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطور...
وصفت کنم الهه ی پنهان میان شعر
شیطان بخوانمت؟ نه... فرشته؟ خدا چطور؟
این کوچه ها به غربتم اقرار می کنند
اینها که دیده اند به دیوارها چطور....
هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟
هی فکر می کنم که چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟
مجید ترکابادی