هم‌قافیه با باران

۱۷۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

امشب بدون روی تو فردا نمی شود
حتی بدون روی تو دل وا نمی شود

شعرم کنار می رود از وادی غزل
آرایه ها و قافیه زیبا نمی شود

مهتاب در سیاهی شب های بی کسی
گنجی نهفته است و هویدا نمی شود

یوسف که نیستم بگُریزم بیا ببین
عشقی شبیه عشق زلیخا نمی شود

امشب کنار  پنجره  تا  صبح  دفترم 
پُر می شود ز خط خطی و تا نمی شود

من قطره قطره گریه شدم در هوای تو 
چشمم چرا  شبیه به دریا نمی شود 

من هم هبوط کرده ام از چشم های تو 
آدم  بدون  بودن  حوّا  نمی شود 


محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
هم قافیه با باران

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند 
سروران بر در سودای تو خاک قدمند

شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق  
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند

خون صاحب‌نظران ریختی ای کعبه حسن    
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند

صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب   
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند

گاه‌گاهی بگذر در صف دل‌سوختگان  
تا ثنایت بگویند و دعایی بدمند

هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی‌ست 
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی   
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند

در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند

زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند

بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند

غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس 
نشناسی که جگرسوختگان در المند

تو سبک‌بار قوی‌حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستم‌ند

سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد 
سست‌عهدان ارادت ز ملامت برمند


سعدی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران
عاشقت بودم و انگار نفهمیدی تو
سوختم در تب دیدار نفهمیدی تو

شاعرم کردی و یک عمر شدم آواره
در پی حافظ و عطار نفهمیدی تو

آنقدَر شعر سرودم و نخواندی ،آخر
شدم  از قافیه بیزار نفهمیدی تو 

خواب می بینی اگر خواب به چشمم دیدی
سرّ این شاعر بیدار نفهمیدی تو

تا که دستت گره اش باز شد از دستانم
باز شد پود من از تار نفهمیدی تو 

خنده ات بر دل من ،،باعث بیماری شد
رفت در چشم  ترم  خار نفهمیدی تو 

برده ات بودم و رفتی و شدم بی چاره
باز من ماندم و  بازار نفهمیدی تو 

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی  
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد 
بزه کردی و نکردند موذنان صوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند  
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم   
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد  
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید   
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری 
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل هم‌چو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی 
عجب‌ست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن     
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
سعدی
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۶
هم قافیه با باران
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم 
تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم 

روزی به درآیم من از این پرده ناموس  
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم 

المنت لله که دلم صید غمی شد  
کز خوردن غم‌های پراکنده برستم 

آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش  
بشکستی و من بر سر پیمان درستم 

تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست  
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم 

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت  
جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم 

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی  
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم 

سعدی
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۸
هم قافیه با باران

خلیل سنگ به شیطان پراند و مولا شد
به آستان امامت رسید و آقا شد

به یمن آن­که دلش را به آسمان­ها داد
زلال زمزم اشکی چکید ... دریا شد

خلیل؛ هجرت هاجر خریده بود به جان
که زمزم از نفس خاک ها هویدا شد

به پای حضرت بی انتها ذبیح آورد
چقدر آیه که در شأن او شکوفا شد

طواف کعبه عشق آن زمان اثر دارد
که روی دوست در آیینه‌ها تماشا شد

همین که سنگ به پیشانی رسول نشست
هزار آینه زار از شکست احیا شد

حجاز فرصت این داغ را مکرر کرد
سقیفه در نفس شهر بود... بر پا شد

حجاز فرصت آن داغ را مکرر کرد
همان که زخم نمکسود داغ مولا شد

حجاز فرصت صد داغ را مکرر کرد
که هیزم از همه کوچه‌ها مهیا شد

خداکند که بیایی گمان کنم این بار
ظهورْ در نفس گرم جاده پیدا شد

دوباره با پرو بال شهید آمده‌ایم
شکوه پنجره عرش رو به ما وا شد

اجازه هست گریزی به کربلا بزنم
فدای پیکر مردی که ارباً اربا شد..
 
حامد حجتی

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۱
هم قافیه با باران
دوباره بر دل سنگت چرا امان بدهم؟
چرا به پیش نگاه تو باز جان بدهم ؟

نگو که در دل سنگت محبتی داری
نخواه تا که دلم را به تو نشان بدهم 

سزای ظلم تو ظلم است و نا جوان مردی
همان که لایق آنی ،بدان همان بدهم 

نمانده فرصت اثبات عاشقی دیگر
چرا دوباره به دستان تو زمان بدهم

چرا دوباره بگویم ز ابروانت ،هان؟؟؟
بدست دشمن جانم چرا کمان بدهم؟؟

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۹
هم قافیه با باران

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان

گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا گر آئین محبت باشد

جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی


شهریار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران
یک عمر نشستم به خفا بر سر راهت
تا رد شوی از راه و کنم سیر نگاهت

شاعر شدنم دست خودم نیست به والله
الهام شودبر من از آن موی سیاهت 

خورشیدْ غزل خوان دو چشمان خمارت
مهتاب شده مات همان صورت ماهت 

در چشم تو صد لشگر کفر است بیا تا
مغلوب شوم یکسره در جنگ سپاهت

چون ماهی افتاده به خاکم ،به چه جرمی
محرومم از آن مرحمت گاه به گاهت 

رفتی و ندیدی که چه آمد به سراغم 
ای کاش غزل بگذرد از جرم و گناهت

تا خواستم اینبار کنم ناله و نفرین
یکباره دلم گفت:خدا پشت و پناهت

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۷:۳۸
هم قافیه با باران

مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های ه محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد

شهریار

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۳
هم قافیه با باران

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

همت ای پیر که کشکول گدائی در کف

رندم و حاجتم آن همت رندانه تست

ای کلید در گنجینه اسرار ازل

عقل دیوانه گنجی که به ویرانه تست

شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل

هر که توفیق پری یافته پروانه تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست

همه بازش دهن از حیرت دردانه تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد

چشمک نرگس مخمور به افسانه تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان

شهریار آمده دربان در خانه تست

 

شهریار

۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۷
هم قافیه با باران
دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می‌آیم و دل می‌زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

زمین چه می‌شود ... آه ای خدای جادوگر!
بگو چه در پی این کهنه‌گوی لعنتی است

زمان به صلح و صفا ختم می‌شود، هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

چگونه سنگ شوم تا مرا ترک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت‌وسوی لعنتی است ...

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم ... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می‌آیم از آهنگ‌های تند نوار
که باز حاکی از «I love you» لعنتی است!!!

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان، زمانه‌ی این آبروی لعنتی است


نجمه زارع

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران
شال را از سر نیندازی سرو سامان من
آبرویم را نریزی ،سارق  ایمان من

موجَکی بیرون زد از دریای طوفانی موت
رحم کن بر ناخدای ناشی و بر  جان من

عکس مهتاب تو را دیدم شبی بر لوح جان 
کور شد بر غیر زیبایی تو چشمان من 

خنده کردی و اناری خورد در رویت تَرَک
قطره ای هم شد شرابی بر لب خندان من

در حریم چشم های تو  طوافی کرده ام
سوخت پروانه صفت  پروانه ی سوازان من 

مستی انگور را هرگز  نمیخواهد دلم 
تا که لبهای تو باشد جام تاکستان من 

یوسفم،،،از چاه و از بازار و زندان خسته ام 
بازکن آغوش خود را کلبه ی کنعان من 

محمد جواد شاه بنده
۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۲:۳۷
هم قافیه با باران

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم 
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است 
گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است 

عطر تو می پیچد ، تمام شهر می‌پیچد 
می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد 
می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ 
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری 
روح منی و روح من در تن نمی‌ماند
امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم 
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست 
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان 
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است 
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران 

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد 
آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر 
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۲۵
هم قافیه با باران
دلم گرفته برایت ظهور کن آقا
بیا و از دل تنگم عبور کن آقا

ببین عقیده ی من را به سخره می گیرند
بیا وجود مرا پر غرور کن آقا 

خمار روی تو ام لحظه ای بیا من را
خراب باده ی ناب از حضور کن آقا

بیا و صبح امیدی بگو انا المهدی
و چشم دشمن خود را تو کور کن آقا

همیشه ذکر لبانم و عجل الله است
بیا دعای مرا جورِ جور کن آقا

به بوی پیرهنی یوسفی و زهرایی
بیا و چشم مرا پر ز نور کن آقا

کنار پنجره فولاد،روز عاشورا
بیا و روضه ی غم را مرور کن آقا

محمد جواد شاه بنده
۱ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
هم قافیه با باران

نخواهی دید جز من، در کسی این سربه راهی را

برای بردن دریا بیاور تنگ ماهی را


جدا کردی مسیر خویش را از من ولی دستی
به هم پیوند داده انتهای این دوراهی را

مرا می خواهی اما در مقابل شرط هم داری
دوباره زنده کردی دوره ی مشروطه خواهی را

برای دیدنت فرقی ندارد راه و بی راهه
به مقصد می رسانم هر مسیر اشتباهی را

به عشقت هرکسی شاعر شد از میدان به در کردم
زمانی مولوی و این اواخر هم پناهی را!

سورنا جوکار
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۳
هم قافیه با باران

هرچند که اندام تو برف سبلان است
از گرمی اهوازِ لبت بوسـه پزان است


یک شهــر در این عرضه تقاضــای تو دارد
تقصیر لبت نیست اگر بوســه گران است

بازار طلا نیست اگـــر مــوی طلاییت
با هر وزش باد چرا در نوسان اسـت؟

سر ریـــز شدم از یقـــه پیرهن از بس
در عشق تو سیال تنم در فوران است

تا بره ی چشمــان تــــــو را گرگ ندزدد
در مرتع گیسوت،دلم چشم چران است

هر بار کـــه تبخیــــر شد از ذهن خیالت
آن سوی دگر خاطره ات در میعان است

رویای من این بود که همـراه تـــو باشم
افسوس که در دست تو دست چمدان است

باران تنت کاش بر ایــــن خانـــه بــــبارد
هر چند که بخت بد من ، قطره چکان است

مجید آژ
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۱
هم قافیه با باران

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو

تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست


سعدی
۰ نظر ۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۵
هم قافیه با باران
هر زمان می بینمت انگار چیز دیگری
صبح هر روز جدید از روز قبلت بهتری

دختر دریایی و رنگین تر از مرداب ها
موج دریایی و در مرداب هم  نیلوفری

لب عقیق و چشم دُرّ و رو سری فیروزه ای
خود به تنهایی شدی یک نقطه ی گردشگری

دور از ایهام و تشبیهات و این آرایه ها 
با زبانی ساده می گویم ،عزیزم محشری

باد می آید،گره را باز کن از رو سری 
در صدف حیف است مخفی مانده باشد گوهری

این غزل را هم به پایان بردم اینجا،خواهشن
لب به روی لب بیا بگذار بیت آخری 

محمد جواد شاه بنده
۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟
من سالهاست گریه نکردم، شما چطور؟

من سالهاست عاشق چشمی نبوده ام
حالا نگاه کن منِ پر ادّعا چطور...


بگذشتم از غرورم و با چشم های خیس
ساکت نشسته ام که بفهمم تو را چطور...


وصفت کنم الهه ی پنهان میان شعر
شیطان بخوانمت؟ نه... فرشته؟ خدا چطور؟

این کوچه ها به غربتم اقرار می کنند
اینها که دیده اند به دیوارها چطور....

هی فکر می کنم که چه شد عاشقت شدم؟
هی فکر می کنم که چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟


مجید ترکابادی

۰ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران