هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

اگر چه باز نبینم به خود کنارِ تو را
عزیز می شمرم عشق یادگار تو را

در این خزان جدایی به بوی خاطره ها
شکفته می کنم از نو به دل بهار تو را

زبان شعله به گوشم به بی قراری گفت
حدیث سستی قول تو و قرار تو را

ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل
منی که داده ام از دست اختیار تو را

شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار تو را؟

به سینه چون گل  عشقت نمی توانم زد
به دیده می شکنم خارِ انتظار تو را

چو بوی گل چه شود گر شبی به بال نسیم
سبک برایم و گیرم ره دیار تو را

همان فریفته سیمین با وفای توأم
اگر چه باز نبینم به خود کنار تو را

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۴
هم قافیه با باران

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم

پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم

بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم

شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم

من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم

آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم

ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۳
هم قافیه با باران
بیا عزیزم بیا که چیزی به گرگ و میش سحر نمانده
بیا عزیزم بیا که راهی به آخر این سفر نمانده

همین که می آمدم پر از عاشقانه بودم پر از تغزّل
ببین که اکنون به کوله بارم ترانه ای بیشتر نمانده

من و تو لیلا شویم و مجنون من و تو دارا شویم و سارا
در این بیابان در این خیابان اگر کسی رهگذر نمانده

فقط نه سهراب بلکه اینجا پیمبران هم در امتحانند
چه پهلوانی سراغ داری که زیر تیغ پدر نمانده

در آرزوی خوشی و مستی به بت پرستی رسیدم آخر
کنون کنارم بتی بزرگ است و چاره ای جز تبر نمانده

در اوّل این سفر تو بودی، در آخر این سفر تو هستی
بیا و بنشین بگو و بشنو که بی تو حرفی دگر نمانده

مهدی جهاندار
۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۵۸
هم قافیه با باران

ای باتو در آمیخته چون جان، تنم امشب!
لعلت گلِ مرجان زده بر گردنم امشب!

مریم صفت از فیض تو ای نخل برومند!
آبستن رسوایی فردا، منم امشب!

ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود!
روشن شودت چشم، که تر دامنم امشب!

مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتوِ لطفِ تو چنین روشنم امشب !

آن شمع فروزنده ی عشقم که بَرد رشک
پیراهن فانوس، به پیراهنم امشب

گلبرگ نیم ! شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم ! که زگل خرمنم امشب

آتش نه، زنی گرم تر از آتشم ای دوست!
تنها نه به صورت، که به معنی زنم امشب!

پیمانه ی سیمین تنم، پُر مِیِ عشق است
زنهار از این باده، که مرد افکنم امشب !

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
هم قافیه با باران

چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟

ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمی مانم

لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم

دانه ی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم

پرنیانِ مهتابم، در خموشی شب ها
همچو کوه ِ پابرجا، سر بنه به دامانم

بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانه های عریانم

شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم

کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم

در کتاب دل، سیمین! حرف عشق می جویم
روی گونه می لرزد، سایه های مژگانم

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۷
هم قافیه با باران

گفتند: "شام تیره محنت سحر شود،
خورشید بخت ما ز افق جلوه گر شود."

گفتند: " پنجه های لطیف نسیم صبح
در حجله گاهِ خلوت گل پرده در شود."

گفتند: "برگ های سپید شکوفه ها
با کاروانیان صبا همسفر شود."

گفتند: "این شرنگ که دارم به جام خویش
روزی به کام تشنه، چو شهد و شکر شود."

گفتند: "نغمه های روان پرور امید
زین وادی ِ خموش به افلاک بر شود."

گفتند: "ساقی از می باقی چو در دهد،
گوش فلک ز نغمه مستانه کر شود."

گفتند: "هست خضری و او رهنمای ماست؛
ما را به کوی عشق و وفا راهبر شود."

گفتند: "بی گمان بُت چوبین زور و زر
از شعله های آه کسان شعله ور شود"

گفتند: "جغد نوحه گَر از بیم جان دهد؛
قُمری میان بزم چمن نغمه گر شود"

گفتند و گفته ها همه رنگ فریب داشت
شاخ فریب و حیله کجا بارور شود؟

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
ما در این گوشه زندان و بهار آمده باشد

چه گلی گر نخروشد به شبش بلبل شیدا
چه بهاری که گلش همدم خار آمده باشد

نکند بی خبر از ما به در خانه پیشین
به سراغ غزل و زمرمه یار آمده باشد

از دل آن زنگ کدورت زده باشد به کناری
باز با این دل آزرده کنار آمده باشد

یار کو رفته به قهر از سر ماهم ز سر مهر
شرط یاری که به پرسیدن یار آمده باشد

لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزی
به تماشای من آن لاله عذار آمده باشد

شهریار این سر و سودای تو دانی به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد

شهریار

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار

سعدی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۹
هم قافیه با باران

ای در آغوش تو آرام ترین خواب جهان
چهره ی ماه تو در چشمه ی مهتاب عیان

صوت شیوای دل انگیزِ اهورایی من
جلوه ی حسن تو در سینه ی مضراب نهان

شاهدِ مطلعِ قربانی تو دیده ی من
پای کوبان به سرِ مسلخِ محراب کشان

حس لمس لب تو شیوه ی تقدیس برین
در پی طاعت لب های تو ارباب مغان

ای فروغِ رخ تو فاطِر این شعر و شعور
قدرت خالقِ تو معجزه ی ناب جهان

ای نسیم نفس قدسی تو نفخه ی نور
کفر و ایمانِ من دل شده سیراب درآن

ای که آرامش افکار پریشان منی
غرق آغوش توام این همه اسباب نشان

قصه ی نیمه تمامِ همه ی زندگیم
بی قرار توام و در دل بی تاب بمان

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۸
هم قافیه با باران

آن که رسوا خواست ما را، پیش کس رسوا مباد!
وان که تنها خواست ما را، یک نفس تنها مباد!

آن که شمع بزم ما را با دَمِ نیرنگ کشت
محفلش، یارب، دمی بی شمع شب فرسا مباد!

چون گزیر از همدمی گردنکش و مغرور نیست
با من از گردنکشان، باری، به جز مینا مباد!

چون گل رؤیا به گلزار عدم روییده ایم
منّتی از هستی ی ِ ما بر سر دنیا مباد!

می توان خفتن چو در کوی کسی همچون غبار
پیکر تبدار ما را بستر دیبا مباد!

سایه ی ویرانه ی غم خلوت دلخواه ماست
کاخ مرمر گون شادی از تو باد از ما مباد!

ما و بانگ شب شکاف مرغک آواره یی
گوش ما را بهره از شور هزار آوا مباد!

غرق سرگردانی ی ِ خویشیم چون گرداب ِ ژرف
هیچمان اندیشه از آشفتن دریا مباد!

امشبی را کز مِی ِ پندار، مست افتاده ایم
با تو، سیمین، وحشت هشیاری فردا مباد!

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۸
هم قافیه با باران

زلف پرپیچ و خمت کو تا ز هم بازش کنم
بوسه بر چینش زنم با گونه ها نازش کنم

غنچه ی صبرم شکوفا می شود، اما چه دیر
کو سرانگشت شتابی تا ز هم بازش کنم

قصه ی رسواییم چون صبح عالمگیر شد
کی توانم همچو شب آبستن رازش کنم

در نگاه من زنی گنگ است و گنگی کامجوست
کامبخشی مهربان کو تا سخنسازش کنم

پرده ی شرمی به رخسار سکوت افکنده ام
برفکن این پرده را تا قصّه پردازش کنم

خفته دارد دل به هر تاری نوایی ناشناس
زخمه ی غم گر زنی سازی نوا سازش کنم

چون غباری نرم، دل دارد غمی غمخوار کو؟
کاشنای این سبک خیز سبک تازش کنم

من سرانگشت طلایی رنگ خورشیدم تو شب
زلف پر پیچ و خمت کو تا زهم بازش کنم

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۰۴
هم قافیه با باران

از عمر، چون غروب، زمانی نمانده است
وز جور ِ‌ شام تیره امانی نمانده است

چون شبنم خیال به گلبرگ یاد ِ یار
از ما نشانه دیر زمانی نمانده است

بودیم یک فغان و خموشی مزار ماست
جز لحظه یی طنین فغانی نمانده است

از ما به جز نسیم، که برگ شکوفه برد
در کوی عشق، نامه رسانی نمانده است

شمعیم پک سوخته در بزم عاشقی
تا ماجرا کنیم، زبانی نمانده است

آغوش ِ گلشنیم که بعد از بهارها
در ما به جز دریغ ِ خزانی نمانده است

بس فرش سبزه بافت بهار ِ دلم کزو
در مهرگاه عمر نشانی نمانده است

بر توسنِ نسیم روانیم همچو عطر
تا باز ایستیم عنانی نمانده است

سیمین! شراب شعر تو بس مست می کند؛
در ما به یک پیاله توانی نمانده است

سیمین بهبهانی

۱ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۰۷
هم قافیه با باران

ﻧﮕﻪ ﺩﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺭﻗﯿﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ

ﺑﻪ ﺣﯿﺮﺗﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﯾﺒﻬﺎ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﭘﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ

ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ
ﮐﻪ ﺟﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺯﺩﯼ

ﭼﻮ ﻓﺎﻝ ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ
ﺗﻮ ﻓﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺯﺩﯼ

ﺑﺮﻭ ... ﺑﺮﻭ ... ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ،ﻣﺮﺍ ﭼﻪ ﻏﻢ
ﺗﻮ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ... ﺍﻭ ﺯﻣﯿﻦ ...ﻣﻦ ﺁﺳﻤﺎﻥ

ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﺘﺎﺏ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ

ﺑﺮ ﺍﻭ ﺑﺘﺎﺏ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭ

ﮐﻤﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮔﺬﺷﺘﻬﺎ
ﺩﻝ ﺗﻮ ﻣﺎﻝ ﻣﻦ،ﺗﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﻝ ﺍﻭ

ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻩ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﺍﺯ ﻣﻦ ؟

ﮔﺬﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺗﻮ ﺯﺍﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﺗﻨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﯿﺎﺯ ﻣﻦ

ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻮﯾﺖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﻭﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻧﻪ ﺑﺮ ﻭﺻﺎﻝ ﺗﻮ

ﺑﻪ ﻇﻠﻤﺖ ﺷﺒﺎﻥ ﺑﯽ ﻓﺮﻭﻍ ﻣﻦ
ﺧﯿﺎﻝ ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ

ﮐﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ
ﺗﻮ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﺩﻭﻟﺖ ﻭﺻﺎﻝ ﺍﻭ !

ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻓﺴﺎﻧﻪ ﮐﻬﻨﻪ ﺷﺪ
ﺗﻦ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﺯﻭﺍﻝ ﺍﻭ

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۷
هم قافیه با باران

تو را در دلبری دستی تمامست
مرا در بی‌دلی درد و سقامست

بجز با روی خوبت عشقبازی
حرامست و حرامست و حرامست

همه فانی و خوان وحدت تو
مدامست و مدامست و مدامست

چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست و کدامست و کدامست

جهان بر روی تو از بهر روپوش
لثامست و لثامست و لثامست

به هر دم از زبان عشق بر ما
سلامست و سلامست و سلامست

ز هر ذره به گفت بی‌زبانی
پیامست و پیامست و پیامست

غم و شادی ما در پیش تختت
غلامست و غلامست و غلامست

اگر چه اشتر غم هست گرگین
امامست و امامست و امامست

پس آن اشتر شادی پرشیر
ختامست و ختامست و ختامست

تو را در بینی این هر دو اشتر
زمامست و زمامست و زمامست

نه آن شیری که آخر طفل جان را
فطامست و فطامست و فطامست

از آن شیری که جوی خلد از وی
نظامست و نظامست و نظامست

خمش کردم که غیرت بر دهانم
لگامست و لگامست و لگامست

مولانا

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۸
هم قافیه با باران

چه دلی، ای دل آشفته که دلدار نداری!
گر تو بیمار غمی، از چه پرستار نداری؟

شب مهتاب همان به که از این درد بمیری
تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری

راز اندوه ِ مرا از من آزرده چه پرسی
خون مَیفْشان ز دلم گر سر آزار نداری

گل بی خار جهانی که ز نیکو سیرانی
قول سعدی ست که با او سرِ انکار نداری

ای سرانگشت من! این زلف سیه را ز چه پیچی؟
که در این حلقه ی زنجیر گرفتار نداری

دل بیمار ز کف رفت و جز این نیست سزایت
که طبیبی پی ِ بهبودی ی ِ بیمار نداری

گر چه سیمین، به غزل ها سخن از یار سرودی
به خدا یار نداری! به خدا یار نداری!...

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۰۶
هم قافیه با باران

آن یار که چون پیچک، پیوند به ما بسته
بر شاخه ی ارزانم، صد بند بلا بسته

زین بند گریزانم، هر چند که می دانم
گر پای مرا بسته، از راه وفا بسته

دریای روان بودم، یخ بستم و افسردم
دمسردی ِ او ما را، این گونه چرا بسته،

سنگین نفسم ازغم، در سینه فرومانده
از سُرب مگر باری، بر دوش هوا بسته

فریاد شبانگاهم، در ژرفی ی ِ شب گم شد
یا مرغ فغان مرده یا گوش خدا بسته

شاید که کند روشن، شب های مرا آن کو
قندیل ثریا را، بر طاق فضا بسته

پیراهن بختم را، ترسم نتواند دوخت
خورشید که صد سوزن، بر سر ز طلا بسته

چون عطر نهان ماندم، در غنچه ی نشکفته
رخ از همه سو پنهان، در از همه جا بسته

سیمین به خدا بندی، کان یار به پایم زد
گیرم ز وفا بسته، دانم به خطا بسته

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت

پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت

هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت

روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

سخت خوش است چشمِ‌تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پُرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

مولانا

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
هم قافیه با باران
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

مولانا
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران
گر عقل پشت حرف دل اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت، وسوسه اما نمی‌گذاشت

این‌قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت


گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

فاضل نظری
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران