هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای دختری که مثل تو را ما ندیده ایم
از هر چه غیر نامِ شما دل بریده ایم

گویا که ما هماره  به معراج رفته ایم
آن دم  که در عزای تو باسر دویده ایم

ارزان به دستِ ما نرسید این بلای عشق
این تحفه  را به نقدِ جوانی خریده ایم
  
در روضه های کرب و بلا سر شکسته ایم
وقتی که ذکرِ  حال شما را شنیده ایم

هر چند پی به اوج قضایا نبرده ایم
اشکیم و پای بیرق  "زینب" چکیده ایم

سیروس  بداغی

۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران
گفته بودی که به چشمان تو دعوت دارم
من به این وعده ی خرمن زده عادت دارم
 
قصه ی سنگ بزرگ است و حدیث نزدن
ور نه سر را هدف سنگ ارادت دارم
 
گرچه دانم نشود لیک به سر آمده ام
حرم چشم تورا میل زیارت دارم

بی گمان نهرعسل ریخته در دیده ی تو
که به زبور عسل حس حسادت دارم

یا بهاری ست که در آینه چادر زده است
که چنین با نگه ت شوق  وطراوت دارم
 
عاشقی معرکه ی تهمت و بد عهدی هاست
همچو نی ازغمِ عشقِ تو شکایت دارم

آنقدر پشت درَت دست تمنا زده ام
که به مهمانِ غمِ هجر تو شهرت دارم
 
گه برانی که میا ،وعده ی ما وقت دگر
گه بگویی که غمِ تیر ملامت دارم
 
تا خدا حق مرا از تو بگیرد هرشب
بر لب از مصحف دل شکوه تلاوت دارم
 
%D.7.:8� من خسته ی محنت زده ثابت قدمی ست
تا ابد در قفست قصد اسارت دارم

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران

فروختم به دوتا بوسه کُلِ دنیا را !
رها کنید دراین حس لعنتی ما را!

به مرد چسبیده مثل بچه ای به رحم
کسی که تجربه کرده تمام زن ها را

بدون مریم و گیتی و آذر و شبنم
بدون شهره و سیمین و نرگس و سارا

تو مرد، من زن، من مرد، تو زن وتا صبح
میان خنده عوض میکنیم هی جا ها را

که مست باشم و اخبار راست راست به راست ...
بدون حمله بگیرم صدا و سیما را!

که از خطوط قرمز یواش رد بشوم
که بی هوا بگذارم به آن طرف پارا

نگاه کن عصبانی!نگاه تو خوب است
که عاشقانه کنی انتهای دعوا را

که روی زبری ته ریش تو قدم بزنم
که بر لبت بشینم هنوز و حالا را

که روی زبری ته ریش من قدم بزنی
که بر لبم بگذاری تمام دنیا را

دوباره تایپ کن از پشت خط که صبح بخیر
دوباره داغ کن از بوسه ات الفبا را

که گور بابای هرکه هرچه گفت...بخواه!
چنان که ماهی آزاد خواست دریا را

به شانه های غمم تکیه کن میان اشک
که گریه می فهمد مردها ی تنها را

بیا که می لقبم آف آف بسااااف... !!
بگیر از کلمه قصدو ربط و معنا را

که فعل مرده و فاعل تویی که...تا...از...به
که توی دستِ تو مفعول میشوم با " را "

مرا به شور به دیوانگیت می خواند
صدای ضبط که پر کرده کّل ویلا را

برقص در بغلم...هی برقص...رقص...برقص
بچرخ...چرخ...جهان دور میزند ما را

نترس از این همه احساس غیر معمولی
بیا و تجربه کن یه دقیقه رویا را

بیا و تجربه کن ترس های گیجی که...
بیا و تجربه کن آخرین مبادا را

بیا و تجربه کن در اتاق، داخلِ شهر
نگفتنی ها را و نکردنی ها را

کجاست جای من و تو در این جهان بزرگ؟!
بیا و حل بکن این آخرین معمّا را

رها کنید در این حسّ لعنتی ما را
رها کنید در این حسّ لعنتی ما را...

سید مهدی موسوی

۱ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران

خسته است از من و دلداگى شعله ورم
غرق خون است ز داغ غم عشقش جگرم

قصه اى تلخ تر از غصه ى من آیا هست؟
وسط راه رها کرده مرا همسفرم

از همان روز که پرواز فراموشم شد
سرزنش مى شنوم از همه ، از بال و پرم

شمعم و درد مرا هیچ کس از من نشنید
بر ملا کرده ولى داغ مرا چشم ترم

گریه ى تلخ مرا ساده مپندار اى دوست...
قسمتى از جگرم ریخته در دور و برم

همچو آهى شده ام روى دل آینه اى
بى سبب محو شود از دل و جانش اثرم

گرچه یادى نکند پیش خود اما همه شب
دم به دم خاطر او میگذرد از نظرم

مى روم گوشه ى تنهایى خود غرق شوم
آنچنانى که نباشد اثرى از خبرم

دردم این است کسى نیست که در روز وداع
کاسه اى آب بریزد ز وفا پشت سرم

محمد شیخى

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

قرار بود همین شب قرارمان باشد
که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی
قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود
که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم
عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ
که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی
که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام
که بـه سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری
که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود
صدای مته می آمد که تـوی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی
صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!
صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ...

سید مهدی موسوی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

ای اُم ابیها و ابوها بِفداها ...
والفجر فدای تو و والشمسُ ضحها

با چادرِ خاکی چه کسی رفته عروسی
سوگند به واللیل فقط دختر طاها

تا گریه اش افتاد خداوند غضب کرد
خندید و خداوند فَیرضی لِرِضاها

هر ثانیه را تا سحرِ نیمه شب قدر
گشتیم و نجستیم بگردیم کجاها

فرزند تو دنبال تو تا کرب و بلا رفت
یعنی که در این راه بلاهاست بلاها

یا رب همه دستِ من و دامان بلندش
چشم من و خاکِ قدمش بارالها

زیرا که ملائک همگی خادم اویند
زیرا که مسِ فضه ی اویند طلاها

یک روز تو با یوسف گم گشته می آیی
روزی که به سوی تو شود قبله نماها

مهدی جهاندار ‌

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

رهایم که نمیسازد همین کابوس وتکرارش
همین خواب پریشان و شب و اندوه و آزارش

پدر ناگفته می داند من این را خواندم امشب از
نگاهِ سر به دیوار و خجالت های بسیارش

حسین آرام میگرید که می فهمد سکوتم را
ولی زینب مرا کُشته ، مرا کُشته از اصرارش

به تن پیراهنی دارد که مادر برتنش کرده
لباسی که اناری بود رنگش ، نقشِ گلدارش

لباسی را که فضه بسکه شسته رنگ و رو رفته است
ولی پاره شده پهلویِ آن از جای مسمارش

نشسته با همان چادر که خاکِ کوچه را خورده
به یادِ مادرم اُفتاده ام امشب زِ دیدارش

میان کوچه بودم دستِ من در دست مادر بود
مرا می برد تا خانه مرا با حالِ بیمارش

سرِ راهم حرامی بود و راهی تنگ نالیدم
خداوندا نیفتد بر من و مادر سر و کارش

رسید و مادرم تا نامِ بابا بُرد از خشمش
لبِ خود را گزید و مُشت شد دستِ ستمکارش

به رویم چادر خود را کشید و خواست با چشمم
نبینم ضربِ سنگین را نبینم چشمِ خونبارش

یکی انداخت از خاک و یکی انداخت از پایش
یکی از چشمها زخم و یکی از چشمها تارش

به دوشم مادرم را می کشیدم گریه ام می گفت
خدایا هیچ طفلی را نساز اینسان گرفتارش

حسن لطفی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۱
هم قافیه با باران
زمستان رفت و بر جان شقایق ها قرار آمد
به اشک شوق ِ ابرى بوته هاى گل به بار آمد

نسیم از نرگس گیسوى سنبل ها چه سرمست است
قنارى مست از عطرش به سوى سبزه زار آمد

کمى تا چشم وا کردم از این خواب زمستانى
به چشم تار خود دیدم که یار از چشمه سار آمد

کمان برداشت از ابروى خود ، تیرى ز مژگانش
پریشان کرد گیسو را به دنبال شکار آمد

اگر عمرى سر ناسازگارى با دل ما داشت
به لطف چرخش دنیا ، دلش با ما کنار آمد

اگرچه نا امیدم کرده بود اخترشناسى پیر
ولى سیاره ى خوشبختى ام روى مدار آمد

پس از عمرى غزل گفتن به استقبالم آمد عشق
همان خوارى که بر دل داشتم آرى به کار آمد
 
زمین دور سر خورشید نه ، دور تو مى چرخد
که از گل هاى روى دامنت فصل بهار آمد

محمد شیخی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۵
هم قافیه با باران

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می فرستی و گر تیغ می زنی

ای چشم ِ عقل خیره در اوصاف ِ روی تو
چون مرغ ِ شب که هیچ نبیند به روشنی

شهری به تیغ غمزۀ خونخوار و لعل ِ لب
مجروح می کنی و نمک می پراکنی

گیرم که بر کنی دل ِ سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که بر کنی؟

حکم آن ِ توست اگر بکشی بی گنه ولیک
عهد ِ وفای دوست نشاید که بشکنی

این عشق را زوال نباشد به حکم آنک...
ما پاک دیده ایم و تو پاکیزه دامنی

از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متّفق شوند جهانی به دشمنی

خواهی که دل به کس ندهی دیده ها بدوز
پیکان ِ چرخ را سپری باشد آهنی

با مدعی بگوی که ما خود شکسته ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی!

سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

سعدی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

نه مثل هیچ کس، مثل کسی که مثل هرکس نیست
به دنیا آمدی، آیا همین تاریخ را بس نیست؟

همین بس نیست تا قدر تو را تاریخ بشناسد؟
برای قدردانی از تو، آیا بودنت بس نیست؟

که چشمان تو خورشید است و دستان تو تابستان
شبیهت آفتابی زیر این طاق مقرنس نیست

و بر چادر نمازت ابرهای موسمی جمعند
چه غم ای ماه، اگر پیراهن سبز تو اطلس نیست؟

علی را ﻻاقل یک چاه می‎فهمید، امّا تو...
بمیرم، هیچ‌کس بانوی من! مثل تو بی‎کس نیست!

بمیرم، هیچ جای آسمان و خاک یک طاووس
چنین بال و پرش آزرده‎ی منقار کرکس نیست!

بفرما نور چشمت بازگردد بانوی مهتاب!
که غیر از چشم‎هایش راه برگشتی به مبعث نیست

بگو، لب‎ها به لبّیک تو آماده‎ست، لب بگشا
که پیشت شهر، پیش از این اگر کر بود، ازین پس نیست

بگو، صدها انار سرخ روی شاخه بیدارند
محبّت در دل ما دیگر آن بادام نارس نیست


پانته آ صفائی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۶
هم قافیه با باران

بر رواق مدوّر دوران
می‌نویسیم و هر چه باداباد
مرد این قصه‌ی تهمتن‌کش
شرفش را به نان نخواهد داد!

من مرید پیمبر دردم
از نَه‌مردان امان نمی‌گیرم
با روان گرسنه می‌میرم
صِله از سفلگان نمی‌گیرم

سر من گرمِ سربه‌داری‌هاست
خاک من غیرت علف دارد
سگ سم‌خورده‌ی ترانه‌ی من
به پلنگانتان شرف دارد

بر رواق مدوّر دوران
سر من سر‌به دار خواهد ماند
دگران می‌روند و می‌آیند
خشم من ماندگار خواهد ماند

می‌زند تازیانه پی‌درپی
بوسه بر دست و پای دربندم
میله‌ها را به سخره می‌گیرد
بندی سربلند لبخندم

آسمانی دوباره خواهم ساخت
بر بلندای بام آزادی
سرنوشت فرشتگانش را
می‌سپارم به دست فرزندم

پسر من بزرگ خواهد شد
غزل ناسروده خواهد خواند
آسمان را به خاک خواهد ریخت
در قفای زمانه خواهد راند

من پلنگ بُرنده دندانم
از شغالان قفا نخواهم خورد
سفره‌ام از گرسنگی سبز است
نان به نرخ شما نخواهم خورد

گر چه باغِ بهارمرده‌ی من
سرخوش از میوه‌های بن‌بستی است
سرو آزاده‌ام که می‌داند
فخر آزادگان تهی‌دستی است

ببر مازندرانم و نامم
چون تبارم زبان‌زد دنیاست
عقب استخوان نمی‌گردم
دُم تکاندن طریقت سگ‌هاست

گر چه ناشادمان و ناخرسند
گرچه نومیدوار و مأیوسم
از برای دو پاره نان سیاه
دست هر سفله را نمی‌بوسم

سر من گرم سر‌به‌داری‌هاست
خاک من غیرت علف دارد
سگ باغِ درخت‌مرده‌ی من
به بهار شما شرف دارد

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۱
هم قافیه با باران
کنار تخت، کسی نیست وقت بی تابی
چه مانده است به جز صبر و گریه کردن ها؟!
کنار مبل، کسی نیست وقتِ دیدنِ فیلم
کنار پنجره سیگار می کشم تنها

کسی نمانده که از پشتِ من بیاغوشد!
تمام خستگی ام را از آشپزخانه
کسی نمانده که در کوچه ها قدم بزنیم
برای خواندن آوازهای دیوانه

دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته... دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیده ام انگار!

کسی نمانده که بر شانه هاش گریه کنم
به کوه تکیه کنم لحظه ی شکستم را
کسی نمانده که در وقتِ رعد و برق زدن
بگیرد از وسط ترس هام دستم را

کسی نمانده، کسی نیست غیر تنهایی
در این اتاقِ پر از رفت و آمدِ جن ها
تو نیستی که به من راه را نشان بدهی
محاصره شده ام بین غیرممکن ها

کنار پنجره سیگار می کشم تنها
به فکر سبزه ی عیدم در این شب قرمز
که قول داده ای و داده ام به ماهی ها
بهار را از خاطر نمی برم هرگز

به گردنم زده ام چند قطره از عطرت
لباس خواب به تن رو به روی بغضِ درم
تمام شهر فراموش کرده اند تو را
مهم نبود... مهم نیست... باز منتظرم!

شماره ات خاموش است مثل برق اتاق
صدای هق هق یک زن نشسته بر تخت است
که قول داده ای و داده ام قوی باشیم
که قول داده ای و داده ام... ولی سخت است!

شماره ات خاموش است... زنگ می زنم و
کسی به غیر شب محض، پشت گوشی نیست
به گوشه گوشه ی دیوارِ خسته ی زندان
نوشته که: شرف نسل ما فروشی نیست...

سید مهدی موسوی
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۶
هم قافیه با باران

از همان روزی که زلف یار را کج ساختند
ذوالفقار این تیغ معنادار را کج ساختند

زلف یار در حجاب و ذوالفقار در نیام
علتی دارد که این آثار را کج ساختند

خشت اول نام حیدر بود و چون بنا نگفت
تا ثریا قد این دیوار را کج ساختند

قبله‌گاه اهل معنی چون شکاف کعبه شد
قبله‌گاه مردم دین دار را کج ساختند

تا نریزد نام مولا مثل قند از گوشه اش
پس برای طوطیان منقار را کج ساختند

مهر حیدر ریخت همراه گناهان زیاد
روی دوشم تا که کوله‌بار را کج ساختند

تا خلایق در ازل سرگرم مولا بوده اند
در علی پیمانه اسرار را کج ساختند

من که ایوان نجف را دیده ام حس می‌کنم
پیش آن ایوان در و دیوار را کج ساختند

تا که در هر پیچ و خم نام علی را سر دهند
دیده باشی در نجف بازار را کج ساختند...

مهدی رحیمی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۲
هم قافیه با باران

امتحان عشق خوب اما اسیری مشکل است
در قفس تنها بمانی و نمیری مشکل است

بی تو حتی شعر هم با من غریبی می کند
رویش گل از دل خاک کویری مشکل است

سایه ی ات روی زمین دل می برد از هر کسی
هر کجایی که تو باشی سر به زیری مشکل است

در جوانی تاب دوری تو را دارم ولی
بی تو بودن ها برایم روز پیری مشکل است

جای جای شهر من از خاطراتت پر شده ست
راه رفتن بعد تو از هر مسیری مشکل است

می رسد سالی جدید اما زمستانم هنوز...
خانه ی متروکه ام را گردگیری مشکل است

محمد شیخی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۴
هم قافیه با باران

به قفس‌سوخته گیریم که پر هم بدهند !
ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند !

حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس
تلخ کامی‌ست! اگر شهد و شکر هم بدهند …

همه‌ی غصه‌ی یعقوب از این بود که کاش
باد ها عطر که دادند، خبر هم بدهند …

ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم
چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند؟

قوت ما لقمه ی نانی‌ست که خشک است و زمخت
بنویسید به ما خون جگر هم بدهند !

دوست که دل‌خوشی‌ام بود فقط خنجر زد
دشمنان را بسپارید که مرهم بدهند

خسته‌ام، مثل یتیمی که از او فرفره‌ای
بستانند و به او فحش پدر هم بدهند !

حامد عسکری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۲
هم قافیه با باران

چه خوب می شد اگر ما بزرگتر بودیم
شبیه مادرمان یاور پدر بودیم

درون خانه نشستیم و رفت مادرمان
به جای مادرمان کاش پشت در بودیم

هنوز خاطرمان هست شب به شب وقتی
کنار مادرمان زیر بال و پر بودیم

چگونه تاب بیاریم کوچه دیدن را...
همیشه گرم عبور از همین گذر بودیم

فقط به خاطر او با پدر نمی گفتیم:
که از سیاهی بازوش با خبر بودیم

نیامده، دلمان تنگ محسن ست ای کاش
که با کبوتر این خانه همسفر بودیم

به ذوالفقار پدر هم که دستمان نرسید
نبوده‌ایم مخیّر ولی اگر بودیم...

خدا کند که بمیریم بعد مادرمان
که دیگران ننویسند ما پسر بودیم

محسن ناصحی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران

بی قرارم ، نه قراری که قرارم بشوی
من مسافر شوم و سوت قطارم بشوی
 
می شود ساده بیایی و فقط بگذری و ...
زن اسطوره ایِ ایل وتبارم بشوی
 
ساده تر،این که تو از دور به من زل بزنی
( دار ِ) من را ببری دار و ندارم بشوی
 
مرگ بر هرچه به جز اسم تو در زندگی ام
این که اشکال ندارد تو " شعارم " بشوی
 
مرگ خوب است، به شرطی که تو فرمان بدهی
من ان الحق بزنم ، چوبه ی دارم بشوی
 
عاشقت بودم و از درد به خود پیچیدم
ذوالفنونی که نشد سوزِ سه تارم بشوی
 
آخرش رفتی و من هم که زمین گیر شدم
خواستی آنچه که من دوست ندارم بشوی

عمران میری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۰
هم قافیه با باران
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست

در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست

انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست

ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست

از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!

گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!

در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!

در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست

گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...

امید صباغ نو
۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
هم قافیه با باران

به هر مصیبت و جان کندنی که سر می‌شد،
دوباره گونه اش از دیدن تو تر می‌شد!

زنی که آتش عشق تو در دلش می‌سوخت
و با نسیم نگاه تو شعله ور می‌شد

به دور ریخت شبی قرص‌های خوابی را
که رفته رفته بر این درد بی اثر می‌شد

همیشه مست و پریشان، همیشه آخر خط
همیشه از همه جا راهی سفر می‌شد...

نشد کنار تو باشد! چه تلخی محضی
نشد، نشد که بماند، ولی اگر می شد...

خودش به فکر پریدن نبود از این بام
همان زنی که برای تو بال و پر می‌شد

«در»ی به روی غرورش، «در»ی به دلتنگی!
همیشه آخر این قصه «دربه در» می‌شد


رویا باقری

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۶
هم قافیه با باران

چشم تو حکمِ به اعدام چه آسان می داد
پادشاهی که به قتل همه فرمان می داد

آتش وسوسه ات بود که ویران می کرد
مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می داد

لذّت عشق به آواره گی اش هست و همین
وعده ای بود که ابلیس به انسان می داد

"به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزید"
پاسخی بود که در پرسش وجدان می داد

این غزل قصّه ی لاینحل یک شاعر بود
تا به این مسئله چشمان تو پایان می داد

دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی
و نشان گوشی خاموش تو بر آن می داد

بوق بی پاسخ و ... افسوس نمی فهمیدی
پشت این گوشی خاموش یکی جان می داد

علی نیاکوئی لنگرودی

۰ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران