هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

پنهان شدی که در شب گیسو بجویمت
سرگشته وار، این سو و آن سو بجویمت

در بهت دشت های اساطیر، گم شدی
تا من به تک، به تک، به تکاپو بجویمت

از نثرهای سعدی و جامی بخواهمت
در شعرهای خواجه و خواجو بجویمت

می خواستی چو فاخته بر بام انتظار
بنشینم و به نغمه ی کوکو بجویمت

آه! ای پلنگ بیشه ی تقدیر، تا کجا
از ردّپای زخمی آهو بجویمت؟

ای عشق، ای همیشه ی پنهان روح من
این روزها کدام نهانْ سو بجویمت؟

"دی شیخ با چراغ، همی گشت گرد شهر"
امروز، کو؟  کجاست که از او بجویمت؟

می خواستم چو قیصر و فرمان، به نعره ای
در کوچه های دشنه و چاقو بجویمت

امّا زمان گذشته و دنیا عوض شده ست
حالا مگر ز "جعبه ی جادو" بجویمت

حقّا که "روزگار غریبی ست نازنین"
باید به کنج پرده و پستو بجویمت

یک شب ز فال قهوه بگیرم سراغ تو
فردا که شد به جنبل و جادو بجویمت

آواره ی جهان مجازی شدم، مگر
در ناکجای گوگِل و یاهو بجویمت!.

محمّدرضا روزبه

۱ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۵
هم قافیه با باران

خودم به خیل رقیبانم، سرودم از تو و افزودم
که هرکه از تو و از حُسنت خبر نداشت، خبر کردم

نه شعرهای پریشانم به درد خورد و نه ایمانم
شبی به موی تو، دستانم اگر رسید، هنر کردم...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
وگر شهری بدم ویرانه گشتم

ز عشق تو ز خان و مان بریدم
به درد عشق تو هم خانه گشتم

چنان کاهل بدم کآنرا نگویم
چو دیدم روی تو مردانه گشتم

چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم

فسانه عاشقان خواندم شب و روز
کنون در عشق تو افسانه گشتم

به جان جمله مستان که مستم
بگیر ای دلبر عیار دستم

به جان جمله جانبازان که جانم
به جان رستگارانش که رستم

عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم

چو دیدم لوح پیشانی ساقی
شدم مست و قلم‌ها را شکستم

مرا گفتی بدر پرده دریدم
مرا گفتی قدح بشکن شکستم

مرا گفتی ببر از جمله یاران
بکندم از همه دل در تو بستم

مولانا

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیست
صبوری از دل تنگم مخواه، دست خودم نیست

مخوان به گوش ِمن ِدلسپرده، پند، که این عشق
اگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیست

#سجاد_رشیدی_پور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۹
هم قافیه با باران

اشک‌هایم، شعرهایم؛ آستینم، دفترم
توده‌ای از ابرهای پُرغزل در باورم

مجرمم! با اعترافاتی که تکراری شده‌ست
خواب‌های من مجازات است و زندان، بسترم

شور فرهادی ندارم، مرگ شیرین بهتر است
لاکپشتی خسته‌ام، عمری‌ست کوهی می‌برم

گرگ‌های عقل را چون برّه‌ی عشقت درید
برّه‌ای گرگم، خودم را گلّه گلّه می‌درم!

یوسفی زندانیِ زخمی‌ترین پیراهنم
با کبوترهای چاهی تا زلیخا می‌پرم!

آمدی تا راه باشی، سهمِ من بن‌بست شد
زخمی‌ام چون نیل موسی دیده امّا کافرم

هر چه سوزاندی مرا با رفتنت، ققنوس‌وار
زنده بیرون آمدم هر بار از خاکسترم

رو به راهم، رو به راهی که تو را از من گرفت
چشم‌های شرجی یک زن، کنار بندرم


رضا احسان پور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

کویر بود و تماشا چقدر وسعت داشت
ولحظه های من آنجا چقدر وسعت داشت

کویر بود ولی در نگاه تشنه ی تو
طلوع آن همه دریا چقدر وسعت داشت

زپشت روزنه ی چشمها فرو می ریخت
دلم چو قطره ای ،اما چقدر وسعت داشت

هزار زمزمه در جاری نگاه ،اما
سکوت - با همه ژرفا- چقدر وسعت داشت

گشوده بر ملکوت پر آفتاب کویر
دریچه های دل ما چقدر وسعت داشت

غروب از آن سفر عاشقانه برگشتیم :
چه گرم بود و چه گیرا ،چقدر وسعت داشت

منم مسافر جغرافیای دلتنگی
زمن بپرس که آنجا چقدر وسعت داشت

می آمدیم و پس پلکهای بسته ،هنوز
کویر بود و تماشا ، چقدر وسعت داشت

محمد رضا روزبه

۱ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟

بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟

هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟

خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد
بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟

شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟

من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟

دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

اوحدی

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۳
هم قافیه با باران

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست

حافظ

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۲
هم قافیه با باران

در سینه اش هر کوه، بی شک آتشی دارد
یک مرد آیا دیده ای بی درد تا حالا؟!

من شهریارم، شاعری که پیر شد بی تو
یک روز می آیی و می پرسم: چرا حالا؟!..

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل، روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار،کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش

عطار
۰ نظر ۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
هم قافیه با باران

دوباره مثل همیشه
مداد و کاغذی آوردم و
                             به خود گفتم :
که خاطرات دلم را تمام بنویسم
- به پاس حرمت عمری که همچو باد گذشت -
همیشه گفتم و
                    گفتم
                       ولی بقیه ی عمر
فقط 
      فقط
              به تراشیدن مداد گذشت !

محمد رضا روزبه

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

اگر تقدیر ما، مُردن پس از یک عمر تنهایی ست


چه فرقی می کند تُنگ بلورین، حوض یا دریا؟

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بی‌تو ؟

 ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو

سعدی

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۱
هم قافیه با باران

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهد شکن

باز با گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن


فاضل نظری

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۱
هم قافیه با باران

مرا بسوزکه به عشقت خلیل خواهم شد
مرا بکُش که به حُسنت دلیل خواهم شد

به کوی تو خواهم که جان دهم هر دم
که با اجل به هوایت بخیل خواهم شد

بگو که در غم هجرت به کوچ برخیزم
قسم که یک تنه عمری چوایل خواهم شد

کدام بادیه را به خون دل بروم
که بادیه پیمای بی بدیل خواهم شد

ذلیل عشق تو یعنی مقام رسوایی
به یک اشاره ی چشمت ذلیل خواهم شد

اگرچه تشنه کویری اسیر طوفانم
به هر کرشمه ی تو سلسبیل خواهم شد

به شوق شهد وصالت که خضر می جوید
به دست کوته خود برنخیل خواهم شد

مرا به چشم حقارت مبین که هر لحظه
اگرچه قطره ی خُردم چو نیل خواهم شد


مرتضی برخورداری

۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۰
هم قافیه با باران
جمعه ها شعر من انگار تو را می خواند
قلم و کاغذ و خودکار تو را می خواند

چشم،با اینکه شده خیره به راهت اما
پلک تا می زند هر بار تو را می خواند 

جمعه ها حس عجیبی ست میان من و دل
دل آواره به تکرار تو را می خواند 

مهدی فاطمه آقا به فدای قدمت
کوچه پس کوچه و بازار تو را می خواند

هر زمان از غم تو تکیه به دیوار زدم
باز دیدم در و دیوار تو را می خواند 

کربلا،شام،نجف،تربت اعلای بقیع
جمکران،در طلب یار تو را میخواند 

باز هم جمعه و صد حرف به دل مانده و من
شعر با ناله و اصرار  تو را می خواند

محمدجواد شاه بنده
۰ نظر ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
هم قافیه با باران

جاری ست شعله در شَرَیانم هنوز هم
سمت همیشه در جریانم هنوز من

گیرم که ارتفاع غرورم تکیده است
امّا لبالب از فَوَرانم هنوز هم

آن هستی گداخته، آن فطرت مذاب
آن جان بی غروب... همانم هنوز هم

چون گردباد گمْ شده در جست و جوی خویش
دیری گذشت و در دَوَرانم هنوز هم

با من بیا -قدم به قدم- تا به انتها
چون نبض قصّه، پُرهیجانم هنوز هم

می خواستی، ولی نتوانستی ای پدر
تا من چه خواهم و چه توانم هنوز هم

بعداز هزار سال دویدن در این مدار
با من بگو‌ کجای جهانم هنوز هم؟

در انتهای من کسی آغاز می شود
این هم بهانه ای که بمانم هنوز هم

امشب هزار صاعقه در خواب های من
فردا چه می شود؟ نگرانم هنوز هم

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

امشب چه بی ستاره ست، آیینه زار خوابم
ای کاش می شد، ای کاش، بر خویشتن بتابم

چون گردباد زخمی، یک عمر در تسلسل
اصرار یک سؤالم، اکراه یک جوابم

در خویش می شتابم، از خویش می گریزم
از خویش می گریزم، در خویش می شتابم

"بودن و یا نبودن"، عمری در این ضیافت
همْ سفره ی فریبم، همْ کاسه ی سرابم

با زخم تشنه مردن، یا آب دشنه خوردن؟
اکنون بر این دو راهی، ناچار از انتخابم

نیلوفرانه روحم، خشکید از این تکاپو
ای نیروانه، گل کن، از بطن پیچ و تابم

یا مثل آرزوهام، در خاطرم بیارام
اکنون که رفته بر باد، خاکسترِ شتابم

افسانه‌هایت امشب، کابوسْ رنگ و تلخ اند
ای شهرزاد غمگین، بگذار تا بخوابم!


محمد رضا روزبه

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

شاعر! تو خنده بر لبی، از غم ولی پُری
آیینه ی تمام نمای تظاهری. .

دردا که بس سرودی و دردت دوا نشد
ای شعر! - آه - پس تو به درد چه می خوری؟

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

نگذار باز از سفرت بی‌خبر مرا
یک بار هم اگر شده با خود ببر مرا

شکر خدا که گریه‌ی سیری نصیب شد
هربار تشنه کرد غمت بیشتر مرا

سر را به دامنت بگذارم اگر، سر است
دامن چو می‌کشی، به چه کار است سر مرا

یک بار جای این همه زخم‌زبان زدن
راحت بگو که دوست نداری دگر مرا

آه ای خیال دور که آواره‌ات شدم
یک شب بیا به خانه‌ی خوابت، ببر مرا

سیّدعلی لواسانی

۲ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران