هم‌قافیه با باران

۳۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

من آواره ی نا کجایی ترین ردّ پایم
چه بی انتهایم،  خدایا چه بی انتهایم

مرا دارد از خود تهی می کند ذرّه ذرّه 
همان حس گنگی که می جوشد از ژرفنایم

پُرم از غریبی و لبریزم از بی شکیبی
خدایا نمی دانم امشب کی ام در کجایم

من و جستجوی تو ای نبض پنهان هستی
کجای زمین و زمانی؟  بگو تا بیایم

بگو از کجای دلم می وزی سایه روشن
که من با غریبانگی های تو آشنایم

کبودای زخمی که گل می کنی در سکوتم
بنفشای بغضی که سر می کشی از صدایم

چو یک قاصدک در پریشانی دست توفان
در آشوب بی ساحل یادهایت رهایم

چو فانوس، چشمانم از آتش و انتظار است
بیا ورنه تا صبح می پژمرد روشنایم

هنوز این منم خیره بر امتدادِ همیشه
که روزی تو می آیی از آنسوی لحظه هایم

محمد رضا روزبه

۲ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

سر تو را شبی ای کاش من به شانه بگیرم

مگر که حق خودم را از این زمانه بگیرم..

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

از چشم‌ هایت می ‌روم آهو بچینم
یا نه چراغستانی از جادو بچینم
 
باید پی تکرار تو تا بی‌ نهایت
آیینه‌ ها را با تو رو در رو بچینم
 
فانوس‌ های روشن دلتنگی ‌ام را
تا کی در این دالان تو در تو بچینم؟
 
یا کوزه‌ های تشنه کامم را شبانه
پُر مِی کنم پنهان و در پستو بچینم
 
کی می‌ رسی از راه ای خورشید ای پیر
کز دست تو کشکول ‌ها یاهو بچینم
 
کی می‌ رسی تا من هزاران گوشه آواز
از مسجد آدینه تا خواجو بچینم
 
لب‌ های شور من به هم می‌ چسبد آرام
گر بوسه‌ای شیرین از آن کندو بچینم
 
یک شب در این دالان قدم بگذار تا من
یک عمر نرگس بو کنم شب ‌بو بچینم
 
امشب مهیا کن شراب و شعر حافظ
تا سفره ‌ای رنگی برای او بچینم

سعید بیابانکی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۵۲
هم قافیه با باران

 آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه ی بی اشتهای آن
با اشک های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!
::
از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَفَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...


جواد محمدزمانی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۹
هم قافیه با باران

سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار!
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار

شبنم ما را به حسرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذرّه طوفانی دگر دارد بهار

رنگ: دامن‌چیدن و بوی گل از خود رفتن است
هرکجا گل می‌کند، برگ سفر دارد بهار

جلوه تا دیدی، نهان شد؛ رنگ تا گفتی، شکست
فرصت عرض تماشا این‌قدر دارد بهار

نیست در بار دماغ‌آشفتگان این چمن
آن‌قدر صبری که بار رنگ بردارد بهار

محرم نبضِ رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ گل تا خط سنبل خبر دارد بهار

ای خرد! چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
در جنون سر داد ما را، تا چه سر دارد بهار!

سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندة گل بال و پر دارد بهار

بوی گل عمری است خون‌آلودة رنگ است و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار

لاله: داغ و گل: گریبان‌چاک و بلبل: نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار؟

زندگی می‌باید، اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هرجا رفته باشد، در نظر دارد بهار

زخم دل عمری است در گَرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم، سحر دارد بهار

کهنه‌درسِ فطرت‌ایم، ای آگهی‌سرمایگان!
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار

چند باید بود معذور طراوت‌های وهم؟
شبنمستان نیست «بیدل»، چشم تر دارد بهار


بیدل

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۹
هم قافیه با باران
چشم وا کن، رنگ اسراری دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد، جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی گل از قید پیراهن برآ
از تو چشمِ آشنایی این‌قدر دارد بهار

کهکشان هم پایمال موج طوفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار؟

از صلای رنگ عیشِ این چمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خوان جگر دارد بهار

چشم تا وا کرده‌ای، رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح، دامن بر کمر دارد بهار

بی‌فنا نتوان گلی زین هستیِ موهوم چید
صفحة ما گر زنی آتش، شرر دارد بهار

از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست، رنگ ما اگر دارد بهار

ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد، در فشار چشم تر دارد بهار

از گل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانع‌ام
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

موبه‌مویم حسرت زحمت تبسّم می‌کند
هرکه گردد بسلمت، بر من نظر دارد بهار

زین چمن «بیدل» نه سروی جست و نی شمشماد رُست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

بیدل
۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۸
هم قافیه با باران

همین دلی که پر است از شکایت و گله دارد

برای از "تو" شنیدن، هنوز حوصله دارد...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۲۶
هم قافیه با باران

ماه عشق است ماه عشّاق است
ماه دل‌های مست و مشتاق است

در میخانه ی کرم شد باز
الدخیل این حریمِ رزاق است

ریزه خوارش فقط نه اهل زمین
جرعه نوشش تمام آفاق است

بی‌حساب است فضل این ساقی
شب جود و سخا و انفاق است

بین دل‌های بیدلان امشب
با سر زلف یار میثاق است...

«قبره فی قلوب من والاه»
حرمش قبله گاه عشّاق است

ماه شعبان رسید! ماه سه ماه
کربلا می‌رویم! بسم الله

السلام ای پناه مُلک و مکان
در ید قدرتت عنان جهان

رفته قنداقه ات به عرش خدا
تشنه ی پای بوسی‌ات همگان

در طوافت قیامتی شده است
می‌رسد هر فرشته با هیجان

پَر قنداقه ی تو می‌بخشد
پر و بالی به فطرس نگران...

از سر انگشت پاک مصطفوی
جرعه جرعه بنوش شیره ی جان

خواند جدّت «حسینُ منّی» را
«وَ أنا مِن حسین» را تو بخوان

با تو جود و شجاعت نبوی‌ست
ای شکوه حماسه‌های عیان

در نمازت شبیه فاطمه ای
بین میدان علی ست جلوه کنان

چشم‌های تو مرز خوف و رجاست
قَهر و مِهر تو آتش است و امان

رحمت محض! یا ابا الأیتام!
پدری کن برای عالمیان

ای که آقایی تو بی‌حد است
باز ما را به کربلا برسان

شب جمعه شمیم سیب حرم
منتشر می‌شود کران به کران

روضه‌هایت بهشت اهل ولاست
چشم ما چشمه‌های کوثر آن

«وَ مِنَ الماءِ کُلَّ شَیءٍ حَیّ»
اشک‌ها از غمت همیشه روان

السلام ای شهید روز دهم
السلام ای امام تشنه لبان

تا ابد در فراز پرچم توست
خون سرخت همیشه در جَرَیان

کربلای تو از ازل بوده‌
مبدأ حرکت زمین و زمان

شب سوم رسیده‌ای، ای ماه
السلام علیک ثارالله

السلام ای نگین عرش برین
سروِ بالا بلند اُم بنین...

جذبه‌های نگاه هاشمی‌ات
ماه را می‌کشد به سوی زمین

عبد صالح! مُواسِیِاً لله!
پدر فضل! روح حق و یقین!

به حضورت گشوده دست، فلک
به قدوم تو سوده عرش، جبین

وقت هوهوی ذوالفقار علی ست
به روی مرکب حماسه نشین

می‌شود با اشاره ی تو دو نیم
هر کسی آید از یسار و یمین

زینبت «إن یکاد» می‌خواند
آسمان محو هیبت تو! ببین

کاشف الکرب اهل بیت نبی!
بازوان توأند حصن حصین

ماه من بازوی رشید تو را
که برافراشته است بیرق دین ـ

زده بوسه علی به گریه چنان
چیده از آن حسین بوسه چنین...

سائلان تو بی‌شمارند و ...
گوشه چشمی به ما! بس است همین

شب جود و کرامت و بذل است
شب چارم شب اباالفضل است

السلام ای حقیقت جاری
روح تقوا و زهد و بیداری

سید السّاجدینِ شهر رسول
عبد مسکینِ حضرت باری

روزهایت مجاهدت، ایثار
نیمه شب‌هات بخشش و یاری

در مناجاتت ای صحیفه ی نور
آیه آیه زبور می‌باری

همه مجذوب ربنای تواند
محوِ این سِیْر و این سبکباری

گوش کن این صدای داوود است
که به شوق تو می‌شود قاری

پا برهنه به حجّ که می‌آیی
کعبه را هم به وجد می‌آری...

واژه‌های تو تیغِ برّانند
ثانی حیدری و کراری...

در مصاف تو سهم دشمن تو
چیست غیر از مذلت و خواری

وارث عزت و سخای حسین
ای که بعد از عمو، علمداری

به محبان خود نظر فرما
بیشتر موقع گرفتاری

رو سیاهی من گذشت از حدّ
تو برایم مگر کنی کاری

در نماز شبت دعایم کن
تو عزیزی تو آبروداری

دلم از بند هر غم آزاد است
شافع من امام سجاد است


یوسف رحیمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۴۸
هم قافیه با باران

زندگی ! "نامرد "بر وفق مرادم نیستی
دوستت دارم ولی هرگز به یادم نیستی

روز و شب هرچند برکام رقیبان ِمنی
رونق ِبازار بیش از حد کسادم نیستی

می کُشی آخر مرا یک روز می دانم تو هم !
قابل هم صحبتی یا اعتمادم نیستی

در کنار من در این چله نشینی هیچ گاه !
گرچه دل را جز به تو هرگز ندادم , نیستی

مثل برصیصای زاهد بودم و با یک نگاه
تو بجز فصل شروع ارتدادم نیستی

برندار آخر  کلاهم را اگه چه لحظه ای
فکر این بازیچه ی بر سر گشادم نیستی

از سر خود وامکن امشب مرا گرچه دمی 
فکر عمر رفته بر باد زیادم نیستی

اعتقاد راسخم را میبری زیر سوال
دوستت دارم ولیکن تو  به یادم نیستی

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۴
هم قافیه با باران

من کیستم مگر ، که بگویم تو کیستی
بسیار از تو گفته ام اما تو نیستی
 
من هرچه گریه می کنم آدم نمی شوم
ای کاش تو، به حال دلم می گریستی

باید چگونه روی دو پایم بایستم
وقتی به نیزه تکیه زدی تا بایستی

ای هرچه آب در به در ِ خاک ِ پای تو
در این زمین خشک به دنبال چیستی؟

باید بمیرم از غم این زندگانی ام
وقتی که جز برای شهادت نزیستی


زهرا بشری موحد

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۲
هم قافیه با باران

همیشه روی تو خورشیدِ آسمانِ من است
سلام مثل گلی سرخ ، برلبانِ من است!

دوباره صبح، دوباره هوای جنگلِ سبز
فضای باغ نگاهِ تو میزبانِ من است

جهان چو قهوه ی تلخی نشسته درکامم
وطعمِ نامِ تو چون قند در دهانِ من است!

همیشه راه محال ازخیال می گذرد
شعاع روشن مهتاب نردبانِ من است!

تمام روز سفرمی کنم به مقصدِ شب
ردیفِ قافیه و واژه کاروانِ من است

وماه مثل پلنگی گرسنه و زخمی
به روی سخت ترین قله دیده بانِ من است…!

یدالله گودرزى

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۴
هم قافیه با باران

به قصد قرب اگر نیّتِ سفر دارند
برای بال کشیدن هنوز پر دارند
 
 ز چشم از جگرِ اشک ها چکیده شدند
همیشه طایفه ی اشک ها جگر دارند
 
 هوای چشم حسین و عقیله بارانی ست
هنوز خاطره ی داغِ میخِ در دارند
 
 برای بدرقه با اشک جای مادرشان
فرشته ها همگی دست بر کمر دارند
 
 خدا به خیر کند چشم #ساربان ها که
همه به خاتم #انگشت او نظر دارند
 
 "برای دلخوشیِ مادر علی اصغر
بگو که مشک برایش اضافه بر دارند"
 
 برای قامت اکبر بگو بنی هاشم
بیاورند عبا هرچه بیشتر دارند
 
 سه سال دلخوشِ لبخندِ او شدن کم بود
هوای دخترکی را که بیشتر دارند
 
 بگو به باد بداند نسیم هم حتی
برای صورت این یاس ها ضرر دارند
 
 هنوز اول راه و #بلور های حرم
ز سنگ های سرِ بام ها خبر دارند
 
 به روی غیرت عباس در ورودیِ شام
به زیر پوشیه این اشک ها اثر دارند
 
 ز دست چشم چران ها عبور از بازار
مخدّرات حرم آه دردسر دارند
 
و امتداد نگاه همه به گودال است
از این جهات همه چشم های تر دارند
 
 بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
برای جایزه این بار ده نفر دارند...
 
 به اسب ها همگی نعل تازه می بندند
و عده ای تهِ گودال با تبر دارند...

ظهیر مؤمنی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

بیش از این تاب و توانم به تو نزدیک شدم
اشتباهی به گمانم به تو نزدیک شدم

باخت دادم دل ِ خود را به یقین بی آنکه
دستت از قبل بخوانم به تو نزدیک شدم

نور چشمی ست  هرآنکس که تو را دارد و من
غافل از نام و نشانم به تو نزدیک شدم

هوست عطر بهار است و شفابخش , ببخش !
من که درگیر خزانم به تو نزدیک شدم

چشمه ی خضری و پیرم به امید اینکه
می کند عشق جوانم به تو نزدیک شدم

چشمم افتاد به چشمت به هواخواهی که
میدهد درد امانم به تو نزدیک شدم

دست رد می زنی و من به بهای اینکه
درکنار تو بمانم به تو نزدیک شدم

آخر شعر به دیوانگی ام دلخوش باش
من که رسوای جهانم به تو .... نزدیک شدم 

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۲
هم قافیه با باران

ای همدم شبانه، از آن روزها بگو
این جا به جز من و تو کسی نیست، ها! بگو

چشم تو در تلاطم فریادها رهاست
نامحرم است واژه، بیا، بى صدا بگو

گفتی: دگر به آخر این خط رسیده ایم
گفتم: بیا شروع کن، از ابتدا بگو

تاریکم ای عزیز، بیا رو به روی من
همچون دریچه، باز شو، از روشنا بگو

از آفتاب و آینه، از آسمان و آب
_این نوشْ خنده های زلال خدا- بگو

این روزها چه قدر به بن بست می رسیم!
از خاطرات کوچه ی بی انتها بگو

ما هر دومان تبسّم یک زخم کهنه ایم
آن روزها، دوباره از آن روزها بگو!.

محمّدرضا روزبه

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵
هم قافیه با باران

گرچه می‌دانم دلم از عشق، ناخشنود نیست
عشق، جز درد ِعمیق و زخم ِبی‌‎بهبود نیست

عشق؛ دنیایی که هرکس آمد و گفتش درود
دیگرش -جز مرگ- هرگز فرصت ِبدرود نیست

شادمانی را گرفت از من، بجایش شعر داد
شعر، آری شعر، سودایی که هیچش سود نیست

شعر می‌گویم مگر یادم بماند زنده‎‌ام
رود هم روزی اگر از پا نِشیند، رود نیست

ناگهان یک شب سراغم آمد و با خنده گفت:
«نوشداروی توام» با طعنه گفتم: «زود نیست؟!»

دیر شد، در من اگر هم شور و شوقی بود، مُرد
دیر شد، این مرد، آن مردی که سابق بود، نیست...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۵
هم قافیه با باران

من گرگ ِ بالان دیده ام، من جمع اضدادم
آمیزه ای از خیر و شر، از کفر و دینداری

از دیگران دل بردن آسان است، حرفی نیست
از من اگر دل بردی اما، آفرین داری...

سجاد رشیدی پور

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۵
هم قافیه با باران

باور نکردنی است پس از قرنها هنـــوز
چون دلبران دوره ی سعدی ستمگری

مویت سپاه موج و دلم قلعه ای شنی است
جنگی نبوده است بـه این نابرابری!

عبدالمهدی نوری

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۲۴
هم قافیه با باران

او که می‌پنداشت من لبریز از خوشحالی‌ام
پی نبُرد از خنده‌ی تلخم به دست ِخالی‌ام

نارفیقانم چه آسان انگ ِبی‌دردی زدند
تا که پنهان شد به لبخندی، پریشان‌حالی‌ام

سال‌ها کُنج قفس آواز ِخوش سر داده‌ام
تا نداند هیچکس زندانی بی بالی‌ام

شادم از عمری که زخمم منت ِمرهم نبُرد
گفت هرکس حال و روزت چیست؟ گفتم عالی‌ام!

بارها افتادم اما باز هم برخاستم
سخت جانم کرد -خوشبختانه- بداقبالی‌ام

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۴
هم قافیه با باران
المنةالله که به عهد رخ و زلفت
بر گردن من منت شام و سحری نیست

پیداست ز نالیدن مرغان گلستان
کاسوده ز سودای غمش هیچ سری نیست

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفری نیست

تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درین پرده چنین پرده‌دری نیست

گفتی که چه داری به خریداری لعلش
جز اشک گران مایه به دستم گهری نیست

تا خود نشوی شانه، به زلفش نزنی چنگ
انگشت کسی کارگشای دگری نیست

جز دردسر از درد کشی هیچ ندیدم
افسوس که در بی خبری هم خبری نیست

فروغی بسطامی
۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۸
هم قافیه با باران

این رقص موج زلف خروشنده‌ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی،خنده‌ی تو نیست

ای حُسنت از تکلف آرایه بی‌نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده‌ی تو نیست!

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر برازنده‌ی تو نیست

شب‌های مِه گرفته‌ی مرداب بخت من
ای ماه، جای رقص درخشنده‌ی تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌نهند
این کسر شان چشم فریبنده‌ی تو نیست

دنبال عشق گشتم و چیزی نیافتم
جوینده ای که گم شده یابنده‌ی تو نیست

ای عمر چیستی؟! که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ی تو نیست

فاضل نظری

۰ نظر ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران