هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ببین چگونه مرا ابر کرد خاطره هایی

که در یکایک شان می شد آفتاب ببینم

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۶
هم قافیه با باران
‌ ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله امت مرحوم رسیدیم

آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید
وان جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ دل شوم رسیدیم

با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حی بدیدیم و به قیوم رسیدیم

امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم
تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم

زنار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصه که در روم رسیدیم

مولانا

۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۲
هم قافیه با باران
فکرش اصلا شدنی نیست خودش میداند
او به من آمدنی نیست خودش میداند

انقدر یاس و سمن دور و برش ریخته که
نوبت یاسمنی نیست خودش میداند

رژ لبهاش قشنگند نه اندازه ی لب
هر عقیقی یمنی نیست خودش میداند

بوی چین میدهد این دامن چین چین شده اش
رقص هایش وطنی نیست خودش میداند

من که امکان پیمبر شدنم هست ، اما
او، اویس قرنی نیست خودش میداند

مهدی استخر
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران
تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم

گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

سعدی
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۶
هم قافیه با باران
باز شب آمد و شد اول بیداریها
من و سودای دل و فکر گرفتاریها

شب خیالات و همه روز، تکاپوی حیات
خسته شد جان و تنم زین همه تکراریها

در میان دو عدم، این دو قدم راه چه بود؟
که کشیدیم درین مرحله بس خواریها

دلخوشی‌ها چو سرابم سوی خود بُرد، ولیک
حیف از آن کوشش وُ طی کردن دشواریها

نوجوانی بهوس رفت و از آن بر جا ماند
تنگی سینه و کم خوابی و بیماریها

سرگذشتی گُنه آلود و، حیاتی مغشوش
خاطراتی سیه از ضبط خطا کاریها

کور سوئی نَزَد آخر به حیاتِ ابدی،
شمع جانم، که فدا شد به وفاداریها!

باستانی پاریزی
۰ نظر ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳
هم قافیه با باران
کاری به کار عقل ندارم، به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا

گیرم که شرط عقل به جز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟!

فاضل نظری
۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

نه به چاهی، نه به دام هوسی افتاده

دلم انگار فقط یاد کسی افتاده...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران

در دست من بگذار آن دستان تنها را
در من بریز آشوب آن چشمان زیبا را

حیف است جای دیگری پهلو بگیری عشق!
پهلوی من پایین بیاور بادبانها را

بی طاقتی های تو را آغوش وا کردم
مانند بندرها که توفانهای دریا را

بر صخره های من بکوب اندوههایت را!
بر ماسه هایم گریه کن غمهای دنیا را.!
...
اسم تو را بردم لبان تشنه ام خشکید
مثل دهان نیل وقتی اسم موسی را...

پانته آ صفائی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۱
هم قافیه با باران

تو گفتی: « من به غیر از دیگرانم
چُنینم در وفاداری، چنانم. »

تو غیر از دیگران بودی که امروز
نه می‌دانی، نه می‌پرسی نشانم!

فریدون مشیری

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۵
هم قافیه با باران

از خویش می رویم و بیابان ما تویی
آغاز ما تو هستی و پایان ما تویی

ما ماهیان غرق در امواج شور تو
هم آب ما تو هستی و هم نان ما تویی

بی پرده می درخشی و بی پرده نیستی
پیدای ما تو هستی و پنهان ما تویی

ما جنگل نهان شده در جان هسته ایم
فریاد می زنیم که باران ما تویی

ما برّه های گمشده در ذات ظلمتیم
دنبالمان بگرد که چوپان ما تویی

دنبالمان بگرد و خودت را نشان بده
در گرگ و میش ، طالع تابان ما تویی


قربان ولئی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۳
هم قافیه با باران

غم انگیز است؛ می‌دانم؛ ولی من قانع از این عمر کوتاهم

خیالی نیست؛ می‌میرم؛ ولی از هیچ کس مرهم نمی خواهم

علی اکبر یاغی تبار

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۷
هم قافیه با باران

اشکت که باز به راه و آهت که باز بلند است
چشمان شکرگذارت سمت خدا گله‌مند است

با من بگو که چه کردم، از من بپرس چه گفتم
دستم که پیش تو بسته، پایم که پیش تو بند است

دنیا به مفت گران است وقتی که عشق نباشد
دلواپسی به چه قیمت؟ یک لحظه دلهره چند است؟

بر شانه‌ام سر خود را بگذار و تکیه به من کن
من تکیه‌گاه تو هستم، دیوار مرد بلند است

بهمن صباغ زاده

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۶
هم قافیه با باران

دست تقدیر، خاطراتم را
می تکاند که رفته تر باشی

گاهی از دور، سمت من برگرد
گریه کن این دقایق آخر

پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
هم قافیه با باران

دو چشم میشی تو گرچه رام و آرامند
اگر اراده کنی شیر و شاه در دامند

تویی که میگذری این کجاوه یا خورشید؟
که مرد و زن همه از صبح زود بر بامند

بهار آمده و گونه های صورتی ات
شکوفه بار تر از کشتزار بادامند

کشیده ام به ده انگشت در حریم تو مرز
مدافعان حرم آبروی اسلامند

برای حفظ تو جنگیده اند با دنیا
دو دست من که دو سرباز بی سرانجامند

بیا و چشم تمتع به غنچه ها وا کن
به شوق توست اگر در لباس احرامند

میان موی تو انگشت های مضطربم
به جست و جوی مزار شهید گمنامند

علیرضا بدیع

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۴
هم قافیه با باران

در عشق دو چیز است که پایانش نیست

اول سر زلف یار و اخر شب ماست

حزین لاهیجی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۵
هم قافیه با باران

هان ای طبیب عاشقان, دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود, بر عرش و کرسی بر برم

بر گردن و بر دست من, بربند آن زنجیر را
افسون مخوان ز افسون تو, هر روز دیوانه ترم

خواهم که بدهم گنج زر, تا آن گواه دل بود
گر چه گواهی می‌دهد, رخسارهٔ همچون زرم

ور تو گواهان مرا, رد می کنی ای پرجفا
ای قاضی شیرین قضا, باری فروخوان محضرم

بی‌لطف و دلداری تو, یا رب چه می لرزد دلم
در شوق خاک پای تو, یا رب چه می گردد سرم

پیشم نشین پیشم نشان, ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتی ام, بیخم ببر گر لنگرم

گه در طواف آتشم, گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو, از دمگه آهنگرم

هر روز نو جامی دهد, تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد, این عشق چون پیغامبرم

در سایه‌ات تا آمدم, چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم, خاقان و سلطان سنجرم

ای عشق آخر چند من, وصف تو گویم بی‌دهن
گه بلبلم گه گلبنم, گه خضرم و گه اخضرم

مولانا

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
هم قافیه با باران
آمدی تا دل و دین را همه یکجا ببری
تُرک تازی کنی و عقل به یغما ببری

هر مسلمان که به سجاده تعظیم و دعاست
رهزنی کرده و دل سوی چلیپا ببری

خال هندو بنمایی و به صد ناز و ادا
یک شبه ملک سمرقند و بخارا ببری

آمدی تا که به چین و شکن زلف سیه
آب رو از شب طولانی یلدا ببری

هرزبانی سخن از حُسن تو می گویدو بس
گوی سبقت به گمانم که زلیلا ببری

این عجب نیست که با شور زلیخایی خویش
یوسف از تخت به زیر آری و رسوا ببری

چشمه ی آب حیاتی و گهی همچو سراب
آمدی تا که مرا تشنه به صحرا ببری

چون شکارم که  به کام تو خریدار بلاست
خواهم این یونس دلخسته به دریا ببری

ای که با سنگ غمت شیشه ی احساس شکست
کاش می شد که مرا بهر مداوا ببری

مرتضی برخورداری
۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

کی مرد عمل اهل شعاریم نیا
دور و  بر خود حصار داریم نیا

عادت به خزان کرده ایم اما به دروغ
گفتیم  هوادار  بهاریم  نیا

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۰
هم قافیه با باران

من زلف یار می کشم و دست روزگار

موی جبین گرفته به خون می کشد مرا

طالب آملی

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۴
هم قافیه با باران

چشم تا وا می شود، دل ساده می ریزد فرو

قصر بی‌دروازه را، راحت تصرف می‌کنند...

سجاد رشیدی پور

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران