هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفتم که مژده بخش دل خرم است این
مست از درم در آمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید
ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خویش خفت
پایان شام پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت
تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می کنی
جانم بسوختی و هنوزت کم است این

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی
ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی
چندین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت
آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

هوشنگ ابتهاج

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۲
هم قافیه با باران

مرد بودم کاش
سربازی که در جنگ های صلیبی
با تو اسیر شده باشد
ترانه هایی را که به یاد چشم های زنی می خواندی گوش می دادم
و هر وقت دلم می گرفت
دستی که پتو را از صورتم کنار می زد
دست تو بود
مرد بودم کاش
سربازی که در جنگ های صلیبی
با تو
اسیر شده ام.

رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
هم قافیه با باران

زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است

عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است

مولانا

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۰
هم قافیه با باران

داغی دست کسی آمد و درگیرم کرد
آمد و از همۀ اهل جهان سیرم کرد

اولین بار خودش خواست که با او باشم
آنقدَر گفت چنینم و چنان... شیرم کرد

مثل یک قلعه که بی برج و نگهبان باشد
بر دلم سخت شبیخون زد و تسخیرم کرد

تا خبردار شد از قصّۀ وابستگی ام
بر دلم مهر جنونی زد و زنجیرم کرد

به سرش زد که دلم را بفروشد، برود
قصدش این بود که یک مرتبه تعمیرم کرد!

سنگی از قلب خودش کند و به پایم گره زد
سنگدل رفت و ندانست زمینگیرم کرد

رفت و یک ثانیه هم پیش خودش فکر نکرد
که چه با این دل "لامصّب" بی پیرم کرد...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۲
هم قافیه با باران

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم

مولوی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۰۹
هم قافیه با باران
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد …

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

کاظم بهمنی‬
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۴
هم قافیه با باران
عطر و بوی مریمی ها را چو باد آورده است
شاعر امشب بازباران را به یاد آورده است

میرود افتان وخیزان چون خماری درد کش
گوییا تریاک چشمت اعتیاد آورده است

نازنین ازبس که در اوج کمالی بهر تو
حک نموده برنگینی ان یکاد آورده است

خواب را کرده حرام و نیمه شب در یاد توست
درد هایش گرچه شاعر رابه داد آورده است

در تمام عمر شاعر با عصای احتیاط
پیش تو بشکست آنرا اعتماد آورده است

در کلاس چشم تو دل کنده از زهد وریا
دست هارا شسته انگار ارتداد آورده است

نیستی اما سکوت شب گواهی میدهد
شاعر امشب نام مریم را زیاد آورده است

روز محشر را تصور کن که با سوزی عجیب
شاعری از ظلم تو آه از نهاد اورده است

‏حسین مرادی‬
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۵۰
هم قافیه با باران

درد دارد همیشه دل کندن، درد دارد تمام پایان ها
گم شدن در مسیر تنهایی،گریه کردن به حال باران ها

عشق با روح من گلاویزست، شهر تا بی نهایت افسرده
من چه کردم که باید اینگونه، له شوم از هجوم تاوان ها

آه ای سرگذشت غمگینم، آه ای انتهای رویاها
زخمهایی زدی که می ترسم، از تو و از تمام انسانها

از دل خاطرات وهم آلود، نکند که دوباره برگردی
اتفاقی ببینمت یک روز، باز هم در همین خیابانها

آخرین لحظه های عمرت را، نکند که به یاد من باشی
جان بگیرم دوباره در ذهنت، در میان عذاب وجدان ها

دردها می کشم، نمی میرم ،فال می گیرم و تو می آیی
وحشتی از نگاهت افتاده، توی قلب تمام فنجانها

صنم نافع

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۵
هم قافیه با باران

عشق چیزی غیرِ یک پیغمبر کذّاب نیست
مهربانی هست اما آنقدَرها باب نیست

بسترِ زاینده رودم خالی و خشک و خراب
تا بخواهی تشنه ام اما دریغا آب نیست

مثل ماهی قرمزی هستم که قلب کوچکش
لحظه ای آسوده از دلشورۀ قلّاب نیست

یا کشاورزی که بعد از مدتی خون جگر
حاصلش غیر از عتاب و تندی ارباب نیست

قسمتش در جیبِ یک کیف قدیمی مردن است
کهنه عکسی که برایش سهمی از یک قاب نیست

عرصه را باید برای دیگران خالی کنم
چوب هست و گوی هست و قدرت پرتاب نیست

تا سرم از وحشت و کابوس بیداری پُر است
هیچ چیزی بهتر از یک مشت قرص خواب نیست
...
با خودم گفتم که شاید با غزل بهتر شدم
شعر هم دیگر برایم اتفاقی ناب نیست...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۱۰
هم قافیه با باران
دیگر گره خورده وجودم با وجودش
محکم شده با ریشه هایم تار و پودش

روی تمام فرش های دست بافم
جا مانده رد پای رویای کبودش

سلول هایم را شبیه مشتی اسفند
پاشیده ام در آتش از بدو ورودش

باید به این آتش بسوزم یا بسازم؟
وقتی به چشمم می رود هر روز دودش

آیینه ام با شمعدان ها عهد بسته
حتی ترک هم بر ندارد در نبودش

از نارون های سر کوچه شنیدم:
می آید او؛ فرقی ندارد دیر و زودش

دل بر نخواهم داشت از این عشق معصوم
چون اصفهان از پاکی زاینده رودش

‏حسنا محمدزاده‬
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران
ای درختِ آشنا
شاخه هایِ خویش را
ناگهان کجا جا گذاشتی؟
یا، به قولِ خواهرم فروغ،
دست هایِ خویش را
در کدام باغچه عاشقانه کاشتی؟

این قرارداد
تا ابد میانِ ما
برقرار باد:
چشم هایِ من به جایِ دست های تو!
من به دستِ تو
آب می دهم
تو به چشمِ من آبرو بده!
من به چشم هایِ بی قرارِ تو
قول می دهم:
ریشه هایِ ما به آب
شاخه هایِ ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!

قیصر امین پور
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰
هم قافیه با باران
دل بی بته مبادا که صدایش بزنی
بروی خار شوی سر به هوایش بزنی
دست و پا می زنی ای دل که بسویش بدوی
تا مگرمن شدن از ما و شمایش بزنی

دل بی بته نرو در پی آزار نباش
رام شو پرسه نزن گوش بده هار نباش
پشت پا خورده ی عشقی که چنین خون شده ای
او تو را پس زده یکسر پی تکرار نباش

دل بی بته نگو وقت قماری دگر است
دست او رو شده همبازی یاری دگراست
زنگ تفریحِ دلش بودی وُبس قصه تمام
اسب وحشی تو در بند سواری دگر است

دل بی بته مرا این همه درگیر نکن
پیراندوه شدم بیشترم پیر نکن
گفته بودم که سَرعاشقیم خورده به سنگ
بس کن این غائله را فرصت تقریر مکن

گوربابای تو دل ! من نفسم تنگ شده
جان من خسته از این خودزنی و جنگ شده
سر جدت بنشین یا که نه اصلا بتمرگ
رفتنی رفت .. دلش ؟ سنگترین سنگ شده

بتول مبشری
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۵
هم قافیه با باران

ای تمام رودهای جاری از دستانِ تو
زردیِ رویِ جهان و زعفرانستانِ تو

آتش تو در جمودِ ذات اشیا شعله زد
زندگی بخشید برباغ جهان، باران تو

در حریق سبز جنگل رفت ابراهیمِ گل
شد گلستان در گلستان جنگل از فرمان تو!

ازسماع ناتمامش نور می بارد هنوز
هست خورشیدِ سخاوتمند دست افشانِ تو

آسمانها و زمین آیینه زارِ حیرت است
برگ سبز کوچکی کافی ست بر برهان تو

آفرینش با تمام وسعت  افلاکی اش
هست یک دامن نیاز و دست بر دامان تو

یدالله گودرزی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۱
هم قافیه با باران

بدون عشق، کم کم مغز من از کار می افتد!
نوار قلب من بر چرخه ی تکرار می افتد!

شبیه آخرین برگ درختی پیر، در طوفان،
که‌تا حالا نیفتاده، ولی این بار، می افتد؛ -

شبیه کودک محبوس در انباری خانه
که بعد از التماسش، گوشه ی انبار می افتد‌؛ -

به قدری خسته و دلتنگ و ‌دلگیر و غم آلودم،
که هر عکسی که میگیرند از من، تار می افتد!

من -از لطف خدا- توی فضای باز هم باشم(!)
بدون زلزله روی سرم آوار می افتد !

به قدری با سماجت قصد «خودویرانگری» دارم
که‌ اغلب وقت خوابم از لبم سیگار می افتد!

یقین دارم که شکل مردنم، «مرگ طبیعی» نیست
و حرفش در دهان مردم بازار می افتد!

زمین خوردم، شکستم، ریشه ام‌وا رفت، پژمردم،
چو ‌گلدانی که با باد از لب دیوار می افتد!

به لطف بوسه بر عکس تو روی صفحه ی گوشی
همین امروز یا فردا، لبم از کار می افتد!

اصغر عظیمی مهر

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران
لبهاى ترت، مثل وضو قبل نماز است
یعنى که در آغوش، به لبهات نیاز است

جایى که خودش چشمه-شراب ست، مسلمان
پیداست، تیمّم عملى غیرمجاز است

بر عکسِ درِ مسجد و میخانه، به رویت...
آغوشِ منِ بى سر و پا، یکسره باز است

ده فصلِ رساله شده در باب تو، از بس
موى تو براى فُـقَــها، مسأله ساز است

باید "بِکِشم" دست به آن؟! یا که از آن؟! چون
اندام تو گنجینه اى از گوهرِ "ناز" است

القصّه، تو مجموعه اى از قوس و هلالى
طورى که فقط راهِ دو ابروت، تراز است

خلوت بشود جاده ى چالوس از این پس
تا منحنىِ خنده ى تو چشم نواز است

حسن رحمانى نکو
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هم قافیه با باران

حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم
اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم

آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم:
با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم

حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم
آنقدر سیر ببوسم...نکند سیر شوم؟

درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد
حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم

باید ابراز کنم نیت رویایم را
باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم

یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم
پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم

اولین تار سفید سرمن را دیدی
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شود

صنم نافع

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران

در قفس پوسیدم و بال و پری درکار نیست
معجزه می خواستم اما دری در کار نیست

منتظر ماندم که دردم را بگویم باکسی
سالها رد شد ولی نامه بری در کار نیست

حاصل اسکندر از عشق تو مشتی خاک شد
بی تو بی شک زندگی ِ دیگری در کار نیست

دل به فردای تو را دیدن سپردم , عاقبت
عمر رفت و روزهای بهتری درکار نیست

سوختم از بیخ و بن آنقدر که اینروزها
از من ِدیوانه جز خاکستری درکار نیست

گیج و منگم مثل شاهی که پس از کلی نبرد
تا به حال خود بیاید لشکری درکار نیست

اعتماد نابجا کردم که دل دادم به تو
دیر فهمیدم که در تو باوری درکار نیست

از من دیوانه ی دلتنگ با چشمان خود
معجزه می خواهی و پیغمبری درکار نیست

سید مهدی نژادهاشمی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۴
هم قافیه با باران

گاه در گُل می پسندد،گاه در گِل میکشد
هرچه آدم می کشد، از خامی دل می کشد

گاه مثل پیرمردان ساکت است و باوقار،
گاه مثل نوعروسان،بی خبرکِل می کشد

کجروی های "فُضیل"این نکته را معلوم کرد:
عشق حتی بار کج را-هم-به منزل میکشد

موجهای بیقرار و گوشماهیها که هیچ،
عشق ، گهگاهی نهنگی را به ساحل می کشد!

دوست مست و چشم من مست است و میدانم ، دریغ،
دست از آهو، پلنگِ مست،مشکل می کشد

حسین جنتی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۷
هم قافیه با باران

لرز لرزان می شوند از دیدنت دیوارها
بعد از آن تلّی به جا می ماند از آوارها

حرف رسمِ قرصِ ماهِ صورتت تا می شود
اشتباهی می روند از هولشان پرگارها

از تو می گفتند حتّی – طبقِ تحقیقات من –
مردمان ابتدایی هم درون غارها؛

از همان دوران به امید غذایی ناب تر
لقمه ای پایین نرفت از حلق آدم خوارها!

گوشه ای کز کرده اند و لب به دندان می گزند
چشم تو افزوده بر جمعیّت بی کارها

علت نا امنی خاورمیانه چشم توست
این نگاه سرکشت، این جفتِ آتشبارها

نقض قانون اساسی می کنی با هر قدم
زیر پایت له شده مجموعۀ هنجارها

من حسودی می کنم لطفا به خواب کس نرو
چشمتان درویش باشد "خواهشاً" بیدارها

تا نبینم در کنارت می نشیند هرکسی
نیمکت دیگر نسازید اصلاً ای نجّارها...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۷
هم قافیه با باران
می ایستم امروز خدا را به تماشا
ای محو شکوه تو خداوند سراپا

ای جان جوان مرد به دامان تو دستم
من نیز جوانم، ولی افتاده ام از پا

آتش بزن آتش به دلم، کار دلم را
ای عشق مینداز از امروز به فردا

آتش بزن آتش به دلم ای پسر عشق
یعنی که مکن با دل من هیچ مدارا

با آمدنت قاعده ی عشق به هم خورد
لیلای تو مجنون شد و مجنون تو لیلا

تا چشم گشودی به جهان ساقی ما گفت:
«المنته لله که در میکده شد وا...»

ابروی تو پیوسته به هم خوف و رجا را
چشمان تو کانون تولا و تبرا

ای منطق رفتار تو چون خلق محمد(ص)
معراج برای تو مهیاست، بفرما!

این پرده ای از شور عراقی و حجازی است
پیراهن تو چنگ و جهان دست زلیخا

لب تشنه ی لب های تو لب های شراب است
لب وا کن و انگور بخواه از لب بابا

دل مانده که لب های تو انگور بهشتی است
یا شیرخدا روی لبت کاشته خرما

عالم همه مبهوت تماشای حسین است
هر چند حسین است تو را محو تماشا

چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان
شد گوشه ی شش گوشه برای تو مهیا

از گوشه ی شش گوشه دلم با تو سفر کرد
ناگاه درآورد سر از گنبد خضرا

مجنون علی شد همه ی شهر ولی من
مجنون علی اکبر لیلام به مولا

سید حمیدرضابرقعی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۸
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران