هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

آنان که التفات به دنیا نکرده اند
با نفس خویش ثانیه ای تا نکرده اند

خود بوده اند از اول و خود نیز مرده اند
در کفشهای هیچ کسی پا نکرده اند

با زور غمزه و رخ زیبا و با دروغ
خود را درون قلب کسی جا نکرده اند

در آینه اگر به رخ خویش زل زدند
غیر از خدای خویش تماشا نکرده اند

چون چشم وا نکرده و خود را ندیده اند
با چشم بسته هم به حقیقت رسیده اند

اما من و تو بسکه در اندیشه ی خودیم
با دست خویش در صدد ریشه ی خودیم

آه ای خدا مدد به شما مبتلا شوم
با راه های آدمیت آشنا شوم

گر با شکست خویش به محبوب می رسیم
کاری بکن که پیش همه برملا شوم

از لحظه های بی هدف زندگی من
من را بگیر تا که کمی با خدا شوم

ده شب گذشت و فاصله فرقی نکرده است
حتی مسیر قافله فرقی نکرده است

یک ماه پیش بی تو و امروز بی خدا
پایان این معامله فرقی نکرده است

این شهر قبل زلزله _ این شانه ی نحیف
با شهر بعد زلزله فرقی نکرده است

ده شب گذشت تا به تو نزدیک تر شوم
نه اینکه با حضور تو تاریک تر شوم

وقتش رسیده است مرا هم جدا کنند
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

آنانکه تا همیشه نظر کرده ی تو اند
آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند

آنانکه در مسیر تو از خود گذشته اند
از مال خویش و هرچه که میشد گدشته اند

اسلام چون که مثل علی و خدیجه داشت
حل شد برای عالم و مهدی نتیجه داشت

آن بانوی عزیز که عشق پیمبر است
آری خدیجه است که امشب به بستر است

یک سوره بیش نیست به قرآن سینه اش
آن سوره با سه آیه ی کوتاه، کوثر است

دنیا بدون فاطمه معنا نمی دهد
بی کوثر این مسیر به ولله ابتر است

نابرده رنج گنج میسر نمی شود
رنج خدیجه حاصلش این ماه دختر است

هم پیرو پیمبر و هم شیعه ی علی ست
سلمان و حمزه ،یاسر و عمار،ابوذر است

ثابت  شده به کل جهان موقع نیاز
مثل علی، خدیجه خودش چند لشگر است

سرمایه ی محبت زهراست دین او
دینش به این دلیل از اسلام بهتر است

با غصه های شعب ابیطالب آمده
این دور جام فکر کنم دور آخر است

بی وقت می رود به سر ماذنه بلال
توی گلوی ماذنه الله و اکبر است

تا دخترش بزرگ شود مثل مادری
عمری به جای فاطمه حامی حیدر است

بانو چه می کشید ز غم های دخترش
آنجا که حد فاصل دیوار تا در است

بیچاره فاطمه به که گوید ز غصه اش
سنگ صبور دختر غمدیده مادر است

رنگ رخ خدیجه به بستر پریده است
امشب مسیر روضه به کوچه رسیده است

مهدی رحیمی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۷
هم قافیه با باران

ای نسیم صبح! بوی جانفزا می‌آوری
من نمی‌دانم که این بوی از کجا می‌آوری؟!

ای نسیم! از خاک کوی یار، حاصل کرده‌ای
تا نپنداری که از باد هوا می‌آوری

گلبن بارآورش ما را نمی‌بخشید بوی
هم تو باری از برش بویی به ما می‌آوری

گلستان شوق را، نشو و نمایی می‌دهی
بلبلان بی‌نوا را در نوا می‌آوری

گر ز روی لطف یکدم می‌کنی در کوی ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا می‌آوری

قاصد سلمانی و یکدم نمی‌گیری قرار
روز و شب یا می‌بری پیغام یا می‌آوری!


سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
هم قافیه با باران

ای از بهشت باز دری پیش چشم تو!
افسانه ای ست حور و پری پیش چشم تو
 
صورتگران چین همه انگار خوانده اند
زیباشناسی نظری پیش چشم تو
 
 باید به جای نرگس و مستی بیاوریم
تصویرهای تازه تری پیش چشم تو
 
"زین آتش نهفته که در سینه ی من است"
خورشید شعله ... نه، شرری پیش چشم تو
 
هر شب ز چشم تو نظری چشم داشتیم
دارد دعای ما اثری پیش چشم تو؟
 
چیزی نداشتم که کنم پیشکش، به جز
دیوان شعر مختصری پیش چشم تو

قیصر امین‌پور

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۱
هم قافیه با باران

گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود

گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود

گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود

گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟

گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود.

سلمان ساوجی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۷
هم قافیه با باران

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه می‌خواهی ؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی ؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه می‌خواهی ؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه می‌خواهی ؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه می‌خواهی ؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه می‌خواهی ؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه می‌خواهی ؟

سعدی

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۴
هم قافیه با باران
دِلْ به دِلَْبر دادم و ،دلدار ،دلْ را ، دلْ ندید
دلْ به دلبر دلْ سپرد ،دلدار ،پا از دلْ کشید

دلْ به دنبال دِلَشْ ،دلْ دلْ کنان ، دلْخونِ دل ْ
دلْ ز دلبر خواستم ، دلبر ،دلْ از این دلْ برید

دلْ شکست و ، تیره روزی شد ، نصیب دلْ ، دِلا
دلْ در آتش سوخت ،دلبر ، بی مهابا شد ، پرید

حالْ ، دِلْ ماند و ، غم دِلْدار و ، اینْ دِلْداده ، آهْ
داده دِلْ ، این دِلْ ، دِلِ دلْدار ، مُفتْ این دِلْ خرید

دل شکست ، دلبر بریدْ و ، دِلْ ز دلبر سوخت ، دلْ
دِلْ بماند و ، یاد دِلدار و ، دلِ بی دلْ ، شهید

این ، چهل و سه، دلی را، که دلم ، تقدیم کرد
سُرسُره می ساخت ، دلدار و ،این دلهاسرید

فیض کاشانی
۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۲
هم قافیه با باران

جان عاشق یک طرف، یک موی لیلا یک طرف
کوچه‌ی محبوب یک‌سو، کلّ دنیا یک طرف

مثل مجنون تار می‌بیند جهان را چشم من
می‌کشی از پنجره تا پرده‌ها را یک طرف

گردنم کج می‌شود، یک شهر می‌ریزد به هم
تا که می‌ریزد چون‌این آن زلف زیبا یک طرف

غرق در تعبیر خواب گیسوی آشفته‌ات
یک طرف صورت‌نگاران، اهل معنا یک طرف

در مصافی نابرابر می‌کِشد روح مرا
گیسوانت یک طرف، آن خالِ تنها یک طرف

هست حق هم با اقلیّت اگر زیباتر است
مردمک‌های تو یک سو، اهل تقوا یک طرف

با زبان گفتی برو، با چشم‌ها گفتی بیا
می‌رود دل یک طرف در عاشقی، پا یک طرف

منزوی گشتم از آن چشم بلاتکلیف تو
یک طرف هم رنگ جنگل، رنگ دریا یک طرف

سر به رسوایی کشد وقتی که با هم رو شود
حُسن یوسف یک طرف، دست زلیخا یک طرف

در قمار عشق دائم سکه‌ها در چرخش‌اند
یک طرف روی خوشی دارند اما یک طرف

قاسم صرافان

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۰۸
هم قافیه با باران

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

مولوی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
هم قافیه با باران

گرمی دستت تداعی می کند اهواز در مرداد را
ظهر تابستان داغِ کوچه های بصره و بغداد را

راستش این روزها حس می کنم دارم شکارت می شوم
عین آهو برّه ای که حس کند نزدیکی صیاد را

با تو حتی گم شدن، بی خانمانی، بی نشانی هم خوش است
بادبادک می پسندد هستی ای در پنجه های باد را

من که با طاغوت چشمان تو خوبم پس رها کن این همه
مجلس فرمایشی و انقلاب و کشور آزاد را،

فکر "جمهوریّت" و آزادی و مشروطه خواهی نیستم
دوست دارم این دو تا خودکامه، این عُمّال استبداد را

شادی آن اولین دیدار در جانم نشسته فکر کن
دیدن دنیا چه جوری می کند یک کور مادرزاد را

مثل خرمشهر سال 61 هستم که بعد از سال ها
حفظ کرده در دلش شیرینیِ یک سوّم خرداد را...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۸
هم قافیه با باران

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

مخور حسرت آن‌چه نابردنی ا‌ست
دریغا جوانی که پژمردنی ا‌ست

غنیمت شمار این بهار قشنگ
که چون شیشه روزی می‌آید به سنگ

نترس از جنون، ساز لیلا بزن
بگو عاشقم دل به دریا بزن

من آوازه‌خوان لبان توام
مصیبت‌کِش گیسوان توام

به دوش دلم بار دوری چه‌قدر؟
فدایت بگردم صبوری چه‌قدر؟

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خنده‌ی زورکی می‌کنی
شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس

جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو هم‌درد من

تو اندوه من باورت می‌شود
تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی

به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلّای من
که بی‌اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم به‌تری

به سوزانی تیر آهت قسم
به اردی‌بهشت نگاهت قسم

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم
برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام
که من تشنه‌ی جام یک‌رنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم
رهایم کنی دربه‌در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است

عزیز دلم کینه‌توزی مکن
گناه است پروانه سوزی مکن

چرا خنده زورکی می‌کنی؟
شب و روز من را یکی می‌کنی؟

دل آزرده بودن گناه است و بس
پُل آشتی یک نگاه است و بس

اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن بهم می‌رسیم

محمدعلی جوشایی

۱ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۴۶
هم قافیه با باران

گلم که باد خزان بُرده عطر نابم را
غروب واقعه گم کردم آفتابم را


مگر به معجزه سوزناک اشک امروز
زبان بسته به حرف آید التهابم را

قیامتی است در آن سوی شعله‌ها ای عشق
ز آب دیده بخوان رنج بی‌حسابم را

وضو به غلغل خون فرشتگان دارم
ببوس دختر خشم علی رکابم را

مرا به مرهم تیمار هیچکس مسپار
که بار زخم سبک می‌کند عذابم را

بریده طاقتم از تشنگی ولی ز وفا
به دود خیمه فرو خوردم آب آبم را

رها کنید مرا، وقت گریه کردن نیست
کس ز دور صدا می‌زند شتابم را

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

می رفتم و اشتیاقت در چهره‌ی لاغرم بود
عکس تو زیباتر از پیش در قاب چشم ترم بود

کاجی تبر خورده در باد، یک شانه ام آتش و شعر
بارانی از زخم و لبخند بر شانه‌‌ی دیگرم بود

وقتی دهان می گشودم چون فرق چاکیده‌ی کوه
فواره‌ی نعره می شد دردی که در پیکرم بود

از عقده های نهفته، از شعرهای نگفته
صد شعله‌ی ناشکفته در زیر خاکسترم بود

چون یال توفان مشوش، آشفته دستار و سرکش
اسپند جانم بر آتش، پیشانی ات مجمرم بود

ای اول و انتهایم، دوشیزه‌ی شعرهایم!
کاش این نفسهای آخر دست تو زیر سرم بود

محمدعلی جوشایی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۳
هم قافیه با باران

هفته‌ها کردیم ماه و سالها کردیم پار
نور بودیم و شدیم از کار ناهنجار، نار

یافتیم اَر یک گهر، همسنگ شد با صد خَزَف
داشتیم اَر یک هنر، بودش قرین هفتاد عار

گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار

شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانه ی دل ماند تار

صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار

دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

تا بپرّد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسا نیست پروای شرار

دام در ره نه هوی را تا نیفتادی به دام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار

نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت:
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار!

کار هستی گاه بردن شد ،زمانی باختن
گه بپیچانند گوشَت، گه دهندت گوشوار

تا کنی محکم حصار جسم، فرسوده ست جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیده ست تار

سالها شاگردی عجب و هوی کردی به شوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار؟

ره نمودند و نرفتی هیچ گَه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار

جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار

از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار

باغبانِ خسته چون هنگام حاصل شد ،غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار

ما در این گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار

رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

پروین اعتصامی

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۲
هم قافیه با باران

بر من بتازان بازهم بانو، سردار مغرور سپاهت را
این دفعه را قطعاً تو می‌بازی، جنگ نگاهم با نگاهت را

از قصهٔ شاه و گدا گفتی، من از شکوه تو نمی‌ترسم
سربازِ من بازیگر خوبی ست، این مهره خواهد کشت شاهت را

یک کهکشان زیبایی اما من، سهمم شده دیدار دورادور...
شاید در این شب های طولانی، گاهی ببینم روی ماهت را

وقتی تمام عشق چیزی نیست، جز در خیالم با تو خوش بودن
در خود نشستن‌های من کافی ست، این دفعه خواهم بست راهت را

زین کرده‌ام اسب سپیدم را... بر من بتازان بازهم بانو...
این دفعه را قطعاً تو می بازی، آن اسب وحشی سیاهت را

محسن مهرپرور

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۰
هم قافیه با باران

امشب دوباره من و این فکر تو به تو
تصویر دست های تو و دست های او

یک زندگی که یک سره درگیر عادت است
بوی تعفنی که شبیه خیانت است

آغوش تو که بوی هوس طعم زن گرفت
این شعر با خیال تو عطر لجن گرفت

تصویر حالِ حال تو ، حال گذشته ام
چشمان او ، نگاه تو ، سالِ گذشته ام

دردی که شعر امشبِ من را سروده است
این بچه ای که حاصل عشقی نبوده است

گهواره ای که بغض مرا تاب می دهد
اشکی که گونه های مرا آب می دهد

لالا گلم ، عزیز دلم ، نور دیده ام
از بس که رفتم و نرسیدم بریده ام

لالا قشنگ خوش قد و بالا ، گلم ، بخواب
چشمات شبیه چشمای بابا ، گلم ، بخواب

لالا چراغ خونه من ، ماه مهربون
لالا کن آرزوی دلم ، منتظر نمون

این انتظار خسته به جایی نمی رسه
امشب صدای پای بابایی نمی رسه

امشب کبوتر تو دلآرام دیگری است
از بام ما پریده و در دام دیگری است

یک روز می رسد که تو هم مرد می شوی
یعنی تو هم اسیر همین درد می شوی ؟

یعنی تو هم به جای نگاهی که عاشق است
درگیر چشم هرزه ولگرد می شوی ؟

یعنی تو هم ، همین دو سه سالی که بگذرد
از هر چه هست ، یک شبه دلسرد می شوی ؟

لعنت به این زمانه که تکرار می شود
آن روز می رسد که تو هم مرد ! می شوی !

 بی تا امیری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۶
هم قافیه با باران

خرید ناز به سوز و گداز می ارزد
به واگذاری صد امتیاز می ارزد

به بوسه سینه ی اسرار برملاست،ولی
شُکوه بوسه به افشای راز می ارزد

کنار دامنِ کوتاه..لحظه ای کوتاه
زمان رقص به عمر دراز می ارزد

تو دستْ بسته در آغوش خود رهایم کن..
که دستِ بسته به آغوش باز می ارزد

منم گزینه ی آخر..مرا تحمل کن
کسی نمانده..بسوز و بساز..می ارزد

محمد شریف

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران
دیگر نمی توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته هایم می فهمند،

برای تو می نویسم
از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند
از انبوه عسل بر لبانم،

نشان بوسه تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانع شان کنی

که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟

نزار قبانی
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۴
هم قافیه با باران

چشم هایم بسته بود و از لبانم بوسه ای دزدید و رفت
بذر عشق و نیستی در سینه ام پاشید و رفت

دل پریشــان کرد و آرام و قرارم را گرفت
با لب شیرین خود بر روی من خندید و رفت

بر سرش اسپند چرخاندم که ماند پیش دل
باز ترفندی زد و از پیش من چرخید و رفت

خواستم از دل بپرسم چیست این بازی دل
با زرنگی یک غزل از مولوی پرسید و رفت

گفتمش دیوانه ام کردی بمان نزد دلم
چشم گریان مرا در انتظارش دید و رفت

محمد عسگری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۰
هم قافیه با باران

گاهی از در تو بیا، بنشین کنار ِ او که نیست
زُل در آیینه سلامی کن نثار ِ او که نیست

دربیاور از تن ات بارانی ِ خیسی که هست
چتر آویزان کن از ابر ِ بهار ِ او که نیست

حال و احوالی بپرس و از دل ِ تنگت بگو
بیقراری کن اگر شد بیقرار ِ او که نیست

از خودت حرفی بزن، چیزی بگو، شعری بخان
گریه کن با گریه ی ِ بی اختیار ِ او که نیست

او همان است آرزوی ِ سالهای ِ رفته ات
تو همانی عاشق ِ دیوانه وار ِ او که نیست

هیزم ِ نُت های ِ باران خورده و دود ِ اجاق
شعله های ِ آتش و سوز ِ سه تار ِ او که نیست

سایه بر دیوار ِ خانه غرق ِ نجوای ِ سکوت
تو سراپا گوشی و در گیر و دار ِ او که نیست

مهر و آبان رفت و آذر خسته از تقویم شد
خسته تر از ساعت ِ شماطه دار ِ او که نیست

می نشینی شانه بر موهای ِ یلدا میکشی
عاشقانه با سرانگشت ِ انار ِ او که نیست

یک دقیقه بیشتر می ایستد شب فالگوش
تا شکایت می کنی از روزگار ِ او که نیست

فرش ِ زیبای ِ هزار و یک شب ِ ایرانی است
هر رج ِ ابریشم از نقش و نگار ِ او که نیست

این غزل را ثبت کن در دفتر ِ تنهایی ات
گریه کن این بیت ها را یادگار ِ او که نیست

شهراد میدری

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۰
هم قافیه با باران
باید پذیرفت آه، او دیگر نمی آید
این ماجرای دردناکم، سر نمی آید

حسی ندارم بعد از او دیگر به آدمها
عمریست از اعماق قلبم در نمی آید

با گریه های سجده هایم بر نمی گردد
حتی خدا هم از پس او برنمی آید

یک قرن مفقود الاثر شد توی ویرانشهر
شبها صدایش هرگز از سنگر نمی آید

"فاطی" خودش را کشت و خونش مانده روی خاک
مادر به من گفت از سفر، "قیصر" نمی آید

دیگر لباس خواب ساتن را نمی خواهم
حالا که مرد قصه در بستر نمی آید !

حافظ شهادت داد با فعلِ " نخواهد شد "
افسوس که فالی از این بهتر نمی آید !!

صنم نافع
۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران