هم‌قافیه با باران

۳۷۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ببخش این هردو چشمم را اگر ناگاه می خوابد
که سربازان نمی خوابند وقتی شاه می خوابد

من از تو بوسه ی دزدانه ای می خواستم اما
چه سود آنجا که صاحب خانه ای آگاه می خوابد

سبک تر می کند پلک تو تیغ راهزن ها را
که گاهی کاروان خسته ای در راه می خوابد

چه در اندام ترد خویشتن داری که خود حتی
پلنگ بر پتو در حسرت این ماه می خوابد

همیشه شاعری چون من در آغوش زنی اما
پریزادی پریخو چون تو با اشباح می خوابد
.
کمی کوتاهتر از قبل می گردد شبم وقتی
زنی مانند تو با دامنی کوتاه می خوابد ..

بنیامین دیلم کتولی

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۵
هم قافیه با باران

درآزمون سخت عشقت کم نیاوردم
مشروطی حتی ترم آخر هم نیاوردم

درپاسخ پرسیدن از راز بقای عشق
برهان ترد غیر مستحکم نیاوردم

پشت سرم حرف زیادی بود می دانی
از حرف بدخواهان به ابرو خم نیاوردم

داروی درد مزمن مردم شدم اما
تنها برای درد خود مرهم نیاوردم

ابلیس خود را خفه کردم با خیال تو
نامی زحوا  گندم و آدم نیاوردم

شعری برایت بافتم با تاروپود عشق
اما برایت برگه ی شعرم نیاوردم

گم کرده بودم دست وپایم را به طوری که
از خاطرم رفت و گل مریم نیاوردم

محمدعلی ساکی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۸
هم قافیه با باران

بگو که مست کدامین شراب ناب شدی
که بی ملاحظه روی سرم خراب شدی
تو از میان تمام زنان روی زمین
برای کشتن این مرد ، انتخاب شدی...

مرا صدا کن...روح نفس کشیدن را
به این جنازه ی در حال انجماد بیار
مرا درین شب ناآشنا رها کردی
مرا به باد سپردی...مرا به یاد بیار

ازین سکوت ...ازین انجماد ،می ترسم
به من کمی از گرمای دست هات بده
مرا دوباره صدا کن...مرا به یاد بیار
ازین دقایق زخمی مرا نجات بده...

مرا رها کن ازین خانه ی طلسم شده
مرا ازین تله ی خون گرفته بیرون کن
مرا رها کن ازین رنج های تکراری
مرا ازین شب طاعون گرفته بیرون کن

مرا درین قفس خاک خورده جا مگذار
بیا به آدم بی خانه قول سیب نده
از آفتاب نگو...از بهشت حرف نزن
تو را فریب ندادم ،مرا فریب نده...

کبوترانم را دانه دانه پر دادم
به نامه از غم نادیدنت خبر دادم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم
هزار مرتبه این جمله را هدر دادم...

حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۴
هم قافیه با باران

ای دل بزن ! اگر چه گرفتار نیستی
چیزی به این زمانه بدهکار نیستی
 
وقتی هنوز ماه پس ابر مانده است
خود را چنان بپوش که انگار نیستی

وقتی که یار قافیه ی بار می شود
غمگین مشو که با احدی یار نیستی

غمگین مشو که سقف و ستونی نداشتی
خوش باش از اینکه مالک دیوار نیستی

دوری کن از کسی که تو را غرق درد دید
اما به خنده گفت که بیمار نیستی

می را حرام کرد ولی داد دست تو
چون با همین خو ش است که هشیار نیستی

ای روزگار ای که در این قحط مشتری
دل را به یک پشیز خریدار نیستی

با اینکه زیر بار حقیقت نمی روی
باری قبول کن گل بی خار نیستی

می خواستم به باد تمسخر بگیرمت
اما هنوز لایق اینکار نیستی


غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۴
هم قافیه با باران

چونست به درد دیگران درمانی
چون نوبت درد ما رسد درمانی

من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی

مولوی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۴
هم قافیه با باران

تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم
تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم

کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت
و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم

دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو
من و تو، حوضی و ایوان... هوای خانه می خواهم

تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم
بگو لیلی...بگویم جان؟... کمی افسانه می خواهم...

بیا آن وقت پیش من، کمی نزدیک تر بنشین...
من از دار و ندار تو، فقط یک شانه می خواهم
...
ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد
تو را هم مثلِ حالای خودم، دیوانه می خواهم...

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۵
هم قافیه با باران

من که به تشخیص شما ، از هر نظر دیوانه ام
طبق خبرها آخرین دیوانه در دیوانه ام

دیگر خبرهای شما یک جو نمی ارزد که من
هم در خبر دیوانه ام ، هم بی خبر دیوانه ام

دیوانه در دیوانه ام خواندیدو خوشحالم که من
بالاترین حد جنون در ذهن هر دیوانه ام

در اولین روز جنون محبوب خود را یافتم
او گفت نامم را مبر گفتم مگر دیوانه ام

در را به رویم بست و من در پشت این در سالهاست
انگشت بر در ، دربدر ، خونین جگر ، دیوانه ام

از هر نظر دیوانه ام دیوانه در دیوانه ام
چون اینقدر دیوانه ام الگوی هر دیوانه ام

امروز خوشحالم که من مانند مردم نیستم
با آنچه هستم دلخوشم حتی اگر دیوانه ام

غلامرضا طریقی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۴
هم قافیه با باران

روی گرداندی و بر من یک نگاه انداختی
روی گرداندی و من را یاد ماه انداختی

روی گرداندم نبینم شب سر بام که ای
کی به جز من را به این روز سیاه انداختی

خیل مژگان و کمان ابرو و تیر نگاه...
تا رسیدی لرزه بر قلب سپاه انداختی

شاد و غمگین، مستم و هشیار، آباد و خراب
خوب می دانی چه آشوبی به راه انداختی

"با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام"
بعد از این، حالا که ما را در گناه انداختی

آن شب قدری که می گفتند خلوت با تو بود
زاهدان را هم ببین در اشتباه انداختی

خواستم دل پس بگیرم از تو، کمتر یافتم
آه از این سوزن که در انبار کاه انداختی!

مژگان عباسلو

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۰۰
هم قافیه با باران
مردی که ویران از فراق ات بود، من بودم!
از هر جهت در اشتیاقت بود، من بودم!

هروقت سردت شد همان مردی که سیگارش
در حکم گرمای اجاقت بود، من بودم!

در خلوتت گویی تو را هر لحظه می پایید!
روحی که دائم در اتاقت بود، من بودم!

طاقت می آرم رفتنت را! چونکه مردی که
عمری فقط در حال طاقت بود، من بودم!

در زندگی از هر رفیقی، نارفیقی دید
با این همه اهل رفاقت بود، من بودم!

مردی که هر کاری که از دستش برآمد، کرد
اما به چشمت بی لیاقت بود، من بودم....!!

اصغر عظیمی مهر
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هم قافیه با باران

نیستی! آغوش من احساس سرما می کند
پنجره سگ لرزه هایم را تماشا می کند

صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام
مادرم با من سر این عشق دعوا می کند

زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذرد
بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند

می گذارم سر به روی شانه ی تنهایی ام
غم بساط اشک هایم را مهیّا می کند

بالشی که شاهد هق هق زدن های من است
توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند

حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را
از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند

بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم
مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند ...

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۳
هم قافیه با باران

مثل دو تا گنجیشک ترسیده
مثل دو تا فنجون وارونه
مثل دو تا دفترچه ی کاهی
که هیشکی توشونو نمیخونه

مثل دو تا پروانه ی زخمی
که بالشونو آدما کندن
مثل دو تا ماهی که رو قلاب
چشماشونو آهسته می بندن

دو تّا گوزن قطبی تنها
که خون گرفته رد پاشونو
یا نه !دو تا مرغابی وحشی
که گربه خورده کله هاشونو

مثل دو تا نعش لگد خورده
مثل دو تا نقاشی پاره
مثل دو تا قبر تک افتاده
که هیشکی گل روشون نمیذاره

مثل دوتا سنجاقک غمگین
که نصفه شونو مورچه ها بردن
مثل دو تا خرگوش لاغر که
چشماشونو جغدا درآوُردن

مثل یه بچه هرچی از ما موند
لای یه مُش خاکِ سیا جا شد
ما زندگی کردیم و تن هامون
آخر نصیب مرده شورا شد

ما خونه های خلوتی بودیم
که موشا دیواراشو گز کردن
بن بست دورافتاده ای بودیم
که اسمشو صد بار عوض کردن

گرچه طلسم مُردگی مونو
با زندگی باطل نمیکردیم
ما رو تو کوچه میزدن، اما
دستای هم رو ول نمیکردیم...

مث دو تا سیاره ی خالی
افتادیم از هفت آسمون هربار
سیلی زدن تو گوشمون هر روز
چاقو زدن تو سینه مون هربار

پر پر زدیم و تازه دونستیم
هیشکی سقوطت رو نمی بینه
ما زندگی کردیم و فهمیدیم
که زندگی یه خواب سنگینه...
 
 حامد ابراهیم پور

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۲
هم قافیه با باران
دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه هم که خر شده سر خم نمی کند

وقتی گل انار لبت قسمت من است
پائیز از علاقه ی من کم نمی کند

یک سیب سرخ،سهم پدر بود و نصف کرد
دادش به تو که نصف کنی با من و چه بد

حواٌ شدم که مال تو باشم ، ولی خدا
من را شریک بچه ی آدم نمی کند

برفم که ذره ذره مرا ذوب میکنی
در آخرین سپیده دم قلٌه ی نگاه

هرکس که گر گرفته در آغوش گرم تو
دیگر توجهی به جهنٌم نمی کند

از شعر دم نزن،تو که شاعر نمی شوی
خامم که عاشقت شده ام، نه!بگو بله

از او که پای خوب و بدت ایستاده است
جز دل چه خواستی که فراهم نمی کند؟

باشد، بتاز اسب خودت را ، ولی سکوت
تنها جواب رج رج شلاق های تو

بی زحمت چمن به تو آوردهام پناه
اسبی که رام عشق تو شد رم نمی کند

طاهره خنیا
۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۳
هم قافیه با باران

توی این مدت کسی از حال و روز من نگفت؟
از کسی که انتهای داستان از دست رفت
مبداء تاریخ رویایش خیالات تو بود
پا به پایت تا به وحشت های سال شصت رفت

فکر می کردی که عشق و عاشقی در فیلم هاست
توی ذهنت هم نمی گنجید این تصویر ها
دست من را می گرفتی لا به لای جمعیت
از خیابان می گذشتیم از میان تیرها

هیچ از ذهنت گذشتم؟ خواب من را دیده ای ؟
ناگهان فریاد کردی بی صدا تاریخ را
رفته ای تا دور دست و با خودت جنگیده ای ؟
فتح کردی سرزمین خالی مریخ را ؟

توی این مدت سکوتت نبض دنیا را گرفت ؟
با کسی در عشق بازی، کهکشان را دیده ای ؟
رفته ای گاهی سراغ عکس هجده سالگیم ؟
لحظه ای با خاطرات خوبمان خندیده ای ؟

باختم در "چالدران" چشمهایت بی سلاح
انقراض آرزوهایم به دستان تو بود
می گرفتی سرزمین های خیالی مرا
حد و مرز شعرهای من "گلستان " تو بود

قرن ها در نیمه های شب فراری دادمت
چپ زدم ، آواز خواندم، ترس را آموختم
پای اعدامی که صدها سال عقب افتاده بود
منتظر ماندم ، برای هر دقیقه سوختم

قرن ها شلاق خوردم ، لو ندادم عشق را
روی وهمِ شانه های خسته ات افتاده ام
بازجو می خواست از مغزم تو را بیرون کشد
گیج می شد در میان حرفهای ساده ام

یاد من افتاده ای ؟ یاد تمام حرفهام ؟
دست پخت ناشیانه ، لحن بغض آلوده ام
انتظار ساده ای تا واکنش هایت که باز
دیده بودی رنگ دلخواه تو را پوشیده ام

"در حیاط کوچک زندان" تجسم کردمت
فکر می کردی که من زیر شکنجه مرده ام
باخودت می گفتی از آن لحظه های دردناک
گریه می کردی برای آنچه با خود برده ام

هیچ در دستت گرفتی سازِ مشقیِ مرا؟
"گُلنراقی" با خیال بوسه هایم خوانده ای ؟
عکس من را دیده ای در چشم های همسرت ؟
دخترت را هیچ از عاشق شدن ترسانده ای ؟

محرمانه می نویسم تا بخوانی درد را
اسم شب هایم درون تک تک این بیت هاست
رمزها را حفظ کن یک عمر لای دفترت
ساده بودن ، ساده مردن انتهای ماجراست

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۴۱
هم قافیه با باران

نه رقص بی اراده ی چین های دامنم
نه رد بوسه ای که به جا مانده بر تنم

نه تاج گل، نه تور، نه پیراهن سفید
نه رنگ تازه ای که به موهام می زنم

چیزی به جز خیال تو باعث نمی شود
گاهی به یاد داشته باشم که یک زنم

وقتی که هستی و شب و روزم پراز غم است
وقتی تو را نداشته باشم چه می کنم ! ؟

ای بادها! چگونه به من یاد می دهید
این خانه را به عطر تن او بیآکنم؟

ای ابرها که روی سرش چتر می شوید
از روشنایی تن او دل نمی کنم

گاهی بتاب طعم دهانم عوض شود
لیموی باغ میوه ی خاموش و روشنم!

شیرین خسروی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۶
هم قافیه با باران

از گذشته شکسته تر شده ای
چشمهایت شروع بارانهاست
من به مرز جنون سفر کردم
آه اینجا ته ِ ته ِ دنیاست !

دوستم داری و نمی خواهم
دوستت دارم و نمی خواهی
بی تفاوت به این تفاوت ها
سر بزن تو به خلوتم گاهی

به همین من که خسته تر هستم
از قدم های موذی ساعت
از نگاه کسی در آیینه
از شروع دوباره، از فرصت

قدرهر لحظه را نمی دانم
قصه ی تازه ای نمی خوانم
خود کشی هم نکرده ام اما
توی این وضعیت نمی مانم

وضعیت چون کمی خطرناک است
فلسفه ،عشق را نمی فهمد
این جنونم ، دلیل طوفانهاست
قهر من را خدا نمی فهمد

قهر با برزخ هم آغوشی
قهر با آن نگاه غمگینت
ترس از انتهای رویاها
وحشتم از سکوت سنگینت

اینکه باید شبیه یک سایه
تا همیشه به «هیچ کس» برسم
ترس از اینکه موقع پرواز
باز هر شب به یک قفس برسم

چه بخندم به لحظه های شوم
چه بگریم به حال فرداها
آخر قصه ها مشخص نیست
مرگ بر واقعیت ِ دنیا

صنم نافع

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
هم قافیه با باران

شبان گیس بلند عشیره پدری
فدای نی لبکت گله گله حور و پری!

فرشته را به شبانی چکار؟ می ترسم
که گله را به چراگاه آسمان ببری

قسم به صبح! که ای آفتاب گندمگون
بزک نکرده هم از دختران شهر سری

چهار فصل درختان اگر که گل بدهند
میان آن همه گل از همه شکفته تری

دو چشم میشی و یک دشت گرگ، باکی نیست
که با حساب من از هر نظر تو بیشتری!

مرا به کاسه ای از شیر ماه مهمان کن
که گرگ و میشم از این کوره راه دربدری

رها کن این رمه را، در کنار من بنشین
چه می شود که بیارآمد از تو رهگذری

رها کن این رمه را، از خدا که پنهان نیست
من عاشقت شده ام پیش از آنکه دل ببری

مجید آژ

۱ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۳
هم قافیه با باران

غزلی تازه نوشتم غزلی تازه برات
تا بخوانی و بگویی: به فدای غزلات

غزلی مثل تو شیرین غزلی مثل تو شاد
مثل چشمای قشنگت تو شب رقص نگات

غزلی سبزو صمیمی غزلی نرم و لطیف
مثل ابریشم دستات مثل آهنگ صدات

غزلی مثل غزل های جوانی خودم
با همان وزن ملیح فعلاتن فعلات

گفتم و از لب این پنجره دادم به نسیم
و پراکنده شدن توی هوا این کلمات:

"دوستت دارم" و "من عاشقتم" "قلب منی"
"بی تو می میرم" و "دلبندم" و "جانم به فدات"

واژها مثل پرنده پر زدن تا بشینن
نرم و آهسته کنار یکی از پنجره هات

واژه ها منتظرن پنجره رو باز کنی
تا بریزن تو اتاقت بریزن رو دست و پات...

بهروز یاسمی

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۳
هم قافیه با باران

در آینه به روی خود باز نگاه می کنم
کنار هردو چشم را کمی سیاه می کنم

به اشتیاق سرکشم مهار می زنم ولی
به یاد تو تبسمی گاه به گاه می کنم

کدام را به سر کنم؟ شال سفید...روسری...
لباس و کیف و کفش را که رو به راه می کنم،

برای لحظه ای شکی مرا نشانه می رود
همان سؤال دائمی، من اشتباه می کنم؟

کنار در که می رسم، به فکر می روم فرو
دلم رضا نمی دهد، مگر گناه می کنم؟

چه انتخاب مشکلی میان عقل و عاشقی
تمام عمر خویش را با تو تباه می کنم؟

به یاد لحظه های بی تو تنگ می شود دلم
من این غم غریب را به دل گواه می کنم

و از نشست عقل و دل به این نتیجه می رسم
که بی تو قلب خسته را چه بی پناه می کنم

دوباره دستگیره و دوباره دست های من
برای عاشقانه ای، شال و کلاه می کنم

سونیا نوری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۴۹
هم قافیه با باران

نه شگفت اگر بگویی که مرا نمی شناسی
بلی ای بلا تو شاهی و گدا نمی شناسی

نه همین وفای ما را، که محبت و وفا را
به خدا نمی شناسی ، به خدا نمی شناسی

دل من شکستی آخر به نگاه خشمباری
به خدا تو قدر دل را و مرا نمی شناسی

گهری گرانبها را چو خَزَف فکندی از کف
چه کنم تو را که طفلی و بها نمی شناسی

به نگه شناختم من، که تو بیوفا حبیبی
تو صفای مهربانان ز صدا نمی شناسی

غم عشق و دردمندی ز نگاه بی زبانم
به سزا شناس جانا، به سزا نمی شناسی

نکنم سفر به شهری که در او صفا نباشد
تو ولی سفر پرستی و صفا نمی شناسی

 مهدی اخوان ثالث

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۵۶
هم قافیه با باران

بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد
حتی زلیخا بعد از این خودخواه باشد

مرداب خواهد شد در آخر سرنوشتِ
رودی که در فکرش خیال ماه باشد

قدر سکوت بغض هایش حرف دارد
مردی که بین خنده هایش آه باشد

ای کاش نفرینم کنی آهت بگیرد
بعد از تو باید زندگی کوتاه باشد

پایان راه "هفت شهر عشق" یعنی
زانوی عاشق با سرش همراه باشد

بعد از تو باید آنقدر بی کس بمانم
تنها خدا از درد من آگاه باشد

وقتی زلیخایی نباشد چاره ای نیست
بگذار یوسف تا ابد در چاه باشد

علی صفری

۰ نظر ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران