هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟

دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند .. بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو

فروغ فرخزاد

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

گر مرا ترک کنی  من  زغمت می سوزم
آسمان را به زمین  جان خودت می دوزم

گرمراترک کنی  ترک نفس  خواهم  کرد
بی وجود تو بدان خانه قفس خواهم کرد

بی تو یک لحظه رمق دردل ودرجانم نیست
بیقرارم نکنی طاقت  هجرانم  نیست

بی تو با قافله ی غصه و غمها چه کنم
تار و پودم تو بگو  با دل  تنها  چه  کنم

شده ام  مرثیه  خوان  دل سودا زده ام
از بد  حادثه  دلبسته  و  شیدا   شده ام

این دل پر ز ترک اینهمه غم  لایق  نیست
دل چون سنگ تو را جز دل من عاشق نیست...

شـهریار

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۱
هم قافیه با باران

باید برای تو دلش مرد خطر باشد
مرد خطر اما بدون شورو شر باشد

باید تو را هرکس که می بیند شبیه من
یک عمر در حال و هوای خود , پکر باشد

حسی که من دارم به تو مانند امواجِ
عاشق کش  اعماق  ِ دریای خزر باشد

تنها ترین مرد غزل از نیمه شب تا صبح
تنها میان شعله ی غم غوطه ور باشد

چشمش به هر کس می خورد هر روز بایستی
در بین جمعیت شبیه یک نفر باشد

ای عشق !ای از حال این دیوانه ها غافل !
ای کاش قلبت از دل ما باخبر باشد

سید مهدی نژاد هاشمی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۰
هم قافیه با باران

جهان را خیره کردند
و در دستانشان چیزی نیست
جز سنگ
مثل چلچراغهاتابیدند
و چون مژده ها دمیدند
ایستادند ، منفجر شدند و به شهادت رسیدند
و ما چون خرس های قطبی ماندیم
با پوست ضد حرارت
تاپای مرگ برایمان جنگیدند .
و ما درقهوه خانه ها نشستیم
چون بزاق صدف
یکی دنبال تجارت است
دیگری یک میلیارد دیگر می خواهد
و زن چهارم!
با سینه های عمل کرده !
یکی در جستجوی قصر سلطنتی
و دیگری دلال اسلحه !
یکی در رویای مسابقه ی برگشت
و یکی در جستجوی اریکه و سپاه و تخت !
آه ای نسل خیانت
و ای نسل دلال ها !
و ای نسل تفاله ها
و ای نسل هرزگی ها
به زودی – هر چقدر هم طول بکشد – ویرانتان می کنند
کودکان سنگ !

نزار قبانی / ترجمه: یدالله گودرزی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۸:۵۹
هم قافیه با باران

نوحه سازان امشبی را نینوا خوانی کنید
اندکی ما را بگریانید و بارانی کنید

امشب ما تا که طولانی شود، خورشید را
دست بسته پشت کوه قاف، زندانی کنید

تهمت خاموشی و دم سردی ما تا به چند
با چراغ زخم ها ما را چراغانی کنید

این چنین حیران به ما محمل نشینان منگرید
یادی از آن نی سواران بیابانی کنید

کاسه هاتان پر شدند از سکه های اشک و آه
ای پریشان روزها، کم کاسه گردانی کنید

ما همین محمل نشینان، آیه های پرپریم
ای مسلمانان، کمی با ما مسلمانی کنید

سینه های ما سراسر بی سروسامانی است
خلوت ما را پر از عمان سامانی کنید

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۷
هم قافیه با باران

امام، رو به رهایی ... عِمامه روی زمین!
قیامتی شد ـ بعد از اقامه، روی زمین

خطوط آخر نهج‌البلاغه ریخت به خاک
چکید خون خدا در ادامه روی زمین...

خودت بگو به که دل خوش کنند بعد از تو
گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین؟!

زمان به خواب ببیند که باز امیرانی
رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین:

«مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان
مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین..»

... تو رفته‌ای و زمان مانده است و ما اکنون
و میزهای پر از بخشنامه؛ روی زمین!


محمدمهدی سیار

۱ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۷
هم قافیه با باران

وقتی تورا از این دل تنگم خدا گرفت
با من تمام عالم و آدم عزا گرفت

شب های بی تو ماندن و تکرار این سؤال :
این دلخوشی ِساده ی ما را چرا گرفت؟

درچشم های تیره ی تو درد خانه کرد
در چشمهای روشن من غصّه پا گرفت

هی گریه پشت گریه و هی صبر پشت صبر
هر کس شنید قلبش از این ماجرا گرفت

بعد از تو کار هر شب من جز دعا نبود
هی التماس و گریه و هی نذر....تا گرفت

حالا که آمدی چه قَدَر تلخ و خسته ای
اصلا! خدا دوباره تو را داد ؟یا...گرفت؟

بیتا امیری

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۷
هم قافیه با باران

با خنده کاشتی به دل خلق٬ "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها

هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها

گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها

ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!

از بس به ماه چشم تو پر میکشم٬ شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

ای مرگ بی مضایقه بر عاشقان زده!
تیغ جنون کشیده و بر خیل جان زده!

صیاد بی رعایت دشت تهی شده!
گلچین بی عنایت باغ خزان شده!

ای سنگ تو شکسته سر سروران همه
تا از کمین کینه ره کاروان زده!

ای میزبان خوان دغل! ای ز روی مکر
زهر هلاک در عسل میهمان زده!

از قتل عام لاله و گل، غارت چمن
داغ همیشه بر جگر باغبان زده!

در خورد هیمه دیده، بسی بید پیر را
اما تبر به ساقه ی سرو جوان زده!

دزد چراغ داری و کالا گزین بری،
آری، نه دزد ناشی بر کاهدان زده


حسین منزوی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۵
هم قافیه با باران

خسته ام ، می شود از غصه نجاتم بدهی؟
تشنه ام ، می شود از آب حیاتم بدهی؟

سی مبارک سحر از عمر بسر شد و نشد
که شب قدر از آن تازه براتم بدهی

کاش حالا که قرار است زهجران شما
جان دهم ، خود خبر از وقت مماتم بدهی

«یا وفا ، یا خبر وصل تو ، یا مرگ رقیب»
کاش در حیرت این عشق ثباتم بدهی

چه به هم ریخته این وادی برزخ ، ای کاش
همت رد شدن از پیچ صراطم بدهی

کسل و خسته و بی تاب تو را میخوانم
که در این سیر الی العشق ، نشاطم بدهی

واژه ای نیست که در ساحت تو جلوه کند
خود مگر جلوه به غوغای لغاتم بدهی

مجتبی شریف

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۸:۱۳
هم قافیه با باران
خواب دیدیم که رؤیاست، ولی رؤیا نیست
عمر، جز «حسرت دیروز» و «غم فردا» نیست

هنر عشق فراموشی عمر است، ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست

ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ی ما حوصله ی غوغا نیست

ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست

خلق در چشم تو دل سنگ، ولی ما دل تنگ
«لا الهی»  هم اگر آمده بی «الا» نیست

موج شوریده دل، آشفته ی ماه است ولی
ماه را طاقت آشفتگی دریا نیست

بر گل فرش، به جان کندن خود فهمیدیم
مرگ هم چاره ی دل تنگی ماهی ها نیست

فاضل نظری
۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۱۰:۳۷
هم قافیه با باران

آه چه شام تیره ای، از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود

سقف سیاه آسمان سوده شده ست از اختران
ماه چه، ماه آهنی، این که قمر نمی شود

وای ز دشت ارغوان، ریخته خون هر جوان
چشمِ یکی به ماتمِ این همه تر نمی شود

مادر داغدار من! طعنه ی تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت، گرچه پسر نمی شود

کودک بینوای من، گریه مکن برای من
گرچه کسی به جای من، بر تو پدر نمی شود

باغ ز گل تهی شده، بلبل زار را بگو:
«از چه ز بانگ زاغ ها، گوش تو کر نمی شود»

ای تو بهار و باغ من، چشم من و چراغ من
«بی همگان به سر شود، بی تو به سر نمی شود»

حمید مصدق

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۳۴
هم قافیه با باران

گل های عالم را معطر کرده بویت
ای آن که می گردد زمین در جست و جویت

یادش بخیر آن روزها ریحان به ریحان
می چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت

سیاره ها را در نخی می چیدی آرام
می ساختی تسبیحی از خاک عمویت

برداشتند از سفره ات نان، مردم شهر
جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت

درهای رحمت باز می شد با دعایت
دردا که می بستند درها را به رویت

تاریخ می داند فدک تنها بهانه است
وقتی بهشت آذین شده در آرزویت

وقتی منزه گشته خاک از سجده هایت
وقتی مطهر می شود آب از وضویت

چادر حمایل می کنی از حق بگویی
حتی اگر یک شهر باشد روبرویت

برخاستی با آن صفت های جلالی
این بار آتش می چکید از خلق و خویت

حتی زمان می ایستد از این تجسم
تو سوی مسجد می روی مسجد به سویت

از های و هو افتاد دنیا با سکوتت
دنیا به آرامش رسید از های و هویت

از بانگ بسم الله رحمن الرحیمت
از آن نهیب الذین آمنویت

تو خطبه می خواندی و می لرزید مسجد
ذرات عالم یک صدا لبیک گویت

خطبه به اوج خود رسید آن جا که می ریخت
مدح علی حیدر به حیدر از گلویت

گفتم علی... او قطره قطره آب می شد
آن شب که روشن شد سپیدی های مویت

آن شب که زخم تو دهان وا کرد آرام
زخم تو آری زخم آن رازِ مگویت
#
هنگام دفن تو علی با خویش می گفت
رفتی ولی پایان نمی یابد شروعت...


سید حمیدرضابرقعی

۱ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۵:۲۴
هم قافیه با باران

جانم فدای زلفِ تو آن دم که پُرسَمَت

کاین چیست؟ موی بافته؟ گویی که: دام توست

امیرخسرو دهلوی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۱
هم قافیه با باران

آیینه ها وقتی که مارا یار بودند
دلهای ما هم خالی از زنگار بودند...

این دستها از دوستی گر می گرفتند
این چشمها در حسرت دیدار بودند

آن روز های خوب رفتند و گذشتند
آن دوستی هایی که بس پربار بودند

این دوستان این نا رفیقان هیاهو
برشانه ام سنگینی آوار بودند

وقتی به سوی آسمان پر می گشودم
آنها برایم حالت دیوار بودند

من گل نبودم تا سزای خار باشم
آنها ولی چون بوته های خار بودند....!!

آری ! تمام عمر یارانی از این دست
افسوس در این دور و بر بسیار بودند!!

یدالله گودرزی

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۴:۰۹
هم قافیه با باران

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی‌فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی‌فهمد

نگاهی شیشه‌ای دارم، به سنگ مردمک‌هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی‌فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی‌فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دل‌هاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی‌فهمد

چراغ چشم‌هایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی‌فهمد

دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می‌گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی‌فهمد

برای خویش دنیایی، شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی‌فهمد، کسی من را نمی‌فهمد

نچمه زارع

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران

از بس که رفتی زیر دین روسری‌ها
در وصف تو ماندند، حامد عسکری‌ها! 

محجوبی‌ات رفته به دخترهای حوزه
ناز و ادایت هم به دختر بندری‌ها!

تا دختر اردیبهشت روستایی...
بیچاره شهری‌ها و ما شهریوری‌ها

می‌بردی ام تا فصل گل‌چینی قمصر
با دامن گل‌دارتان این آخری‌ها

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۲
هم قافیه با باران

افزوده شد بر دردهایم لاغری ها هم
هر لحظه عاشق تر شدم٬ این آخری ها هم

از بس که با هر واژه از زیبایی ات گفتم
من را نمی فهمند این لهجه "دری" ها هم

از فارس تا تبریز، خاطر خواه داری ... آه
حتی شنیدم تازگی ها بندری ها هم ...

از آن کمند تا کمر شاعر که تنها نه!
حتی کم آوردند دیگر روسری ها هم

تنها حسود سیب لبهای تو شیطان نیست
من از فرشته ها شنیدم که پری ها هم ...

در وصف تو چیزی نباید گفت وقتی که
لب میگزند از شوق، حامد عسگری ها هم ...!

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۲
هم قافیه با باران

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند


حافظ

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

بستهٔ زلف تو شوریده سرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونین جگرانند هنوز

ساقیا در قدح باده چه پیمودی دوش
که حریفان همه در خواب گرانند هنوز

حال عشاق تو گلهای گلستان دانند
که به سودای رخت جامه درانند هنوز

از غم سینهٔ سیمین تو ای سیمین ساق
سنگ بر سینه زنان سیم برانند هنوز

نه همین مات جمال تو منم کز هر سو
واله حسن تو صاحب نظرانند هنوز

کاش برگردی از این راه که ارباب امید
در گذرگاه تو حسرت نگرانند هنوز

هیچ کس را نرسد دعوی آزادی کرد
که همه بندهٔ زرین کمرانند هنوز

همت ما ز سر هر دو جهان تند گذشت
دیگران قید جهان گذرانند هنوز

کامی از ماهوشان هیچ فروغی مطلب
کز سر مهر به کام دگرانند هنوز

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۹
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران