هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بُستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

مولانا

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۴
هم قافیه با باران

آشفته بودم عطر مویش رو براهم کرد
آرامشم را ریخت بـر هم تـا نگاهم کرد

با خنده اش یا عشوه اش شهری به هم میریخت
با خود چه می پنداشت...! هر دو کار با هم کرد؟

شمشیر ابرو بست از رو‍، روسری برداشت
اسباب عاشـــق سر بـــریدن را فـراهم کرد

یک دم فرو بردم از آن تریاک لبهایش...
این اعتیاد لعنتی عمری تباهم کرد...

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۱
هم قافیه با باران

عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی

عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه می‌خوانی؟

عجب حلوای قندی تو، امیر بی‌گزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی

ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل به ره بینی
ز بی‌خشمی و بی‌کینی، به غفران خدا مانی

زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی

زهی پربخش این لنگان! زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان ، غلامند و توسلطانی

به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی

یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی

مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، براین ارواح زندانی

مولانا

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۱۰:۰۴
هم قافیه با باران

ترک من! می‌آیی و دلها به یغما می‌بری
روی پنهان می‌کنی، دل ،آشکارا می‌بری

دی دل من برده‌ای، امروز دین، اکنون مرا
نیم جانی مانده است آن نیز فردا می‌بری

من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟
بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری!

چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن
چون کنم ؟!کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری

من چو وامق باختم در نرد سودایت روان
زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری

هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت
زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری...

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

شب فراق، چو زلفت اگر چه تاریک است
امیدوارم از آن رو، که صبح، نزدیک است

به خفتگان، خبری می‌دهد، خروش خروس
ز هاتف دگرست، آن خطاب نزدیک است

صبا، سلاسل دیوانگان عشق تو را
به بوی زلف تو هر صبح، داده تحریک است

بپرس حال من از چشم خود، که این معنی
حکایتی است که معلوم ترک و تاجیک  است

ز کفر زلف تو، دل ره نمی‌برد بیرون
که راه پر خم و پیچ و محله تاریک است

نمی‌رسد به خیال تو، آب دیده ی من
که دیده، سخت ضعیف است و راه، باریک است

تو مالکی به همه روی، در ممالک حسن
مرا بپرس، که سلمانت از ممالیک است !

سلمان ساوجی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۹:۰۰
هم قافیه با باران

هم به حرم هم به دیر بدر دجا دیدمت
تا نظرم باز شد در همه جا دیدمت

سینه برافروختم، خانه فروسوختم
دیده به خود دوختم، عین خدا دیدمت

دل چو نهادم به مرگ، عمر ابد دادی‌ام
خو چو گرفتم به درد، محض دوا دیدمت

ز آتش لب تشنگی رفت چو خاکم به باد
خضر مسیحا نفس، آب بقا دیدمت

از خط عنبرفروش مردفکن خواندمت
وز لب پیمانه‌نوش هوش ربا دیدمت

بندهٔ عاصی منم خواجه مشفق تویی
زان که به مزد خطا، گرم عطا دیدمت

چشم فروغی ندید چون تو غزالی که من
هم به دیار ختن هم به ختا دیدمت

فروغی بسطامی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۷:۴۴
هم قافیه با باران

کشاندت به خواری؟! به رویش نیاور
خطا کرده؟ آری؟ به رویش نیاور

اگر قلب آیینه ات را شکسته
تو قدر غباری به رویش نیاور

دل من، اگر سنگدل بود و ساکت
تو که آبشاری به رویش نیاور

اگر شادی هر شبت را گرفته
تو غم را که داری! به رویش نیاور

تو که بار آخر قسم خورده بودی
به رویش نیاری... به رویش نیاور

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۳
هم قافیه با باران

شیشۀ عطریم و در افسوس، بوی رفته را
عشق، برگردان به ما این آب جوی رفته را

یوسفم را گرگ برد و حسرت پیراهنش
پس نخواهد داد نور چشم و سوی رفته را

منّت رسوایی ات را بر سرم نگذار عشق
تا به سر خاکی بریزم، آبروی رفته را

بی حساب امروز دل بازیچه کن اما بدان
میکشد روزی خدا از ماست موی رفته را

هرچه در دنیا دلم پوسید دیگر کافی است
تا نپوسیدم صدا کن مرده شوی رفته را

حسین زحمتکش

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۲
هم قافیه با باران

خدا پشت و پناهت زود برگرد
فدای شکل ماهت زود برگرد

هوا سرد است،شالت را بینداز
بگیر این هم کلاهت،زود برگرد

ببین این گونه نگذاری بماند
دو چشمانم به راهت زود برگرد

دلم را تو شکستی ای مسافر
به جبران گناهت زود برگرد

برایت نیست جایی مثل خانه
بسوی زاد گاهت زود برگرد

بیا از زیر قرآنم گذر کن
خدا پشت و پناهت،زود برگرد

نجمه زارع

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۱
هم قافیه با باران
امشب چراغ غم را بر دوش بام بگذار
دست مرا بگیر و در دست جام بگذار

زنهار نشکند دل، این آبگینۀ ناب
در خواب مرمرینم آهسته گام بگذار

یک سو بریز زلفی، سویی بکار چشمی
جایی بپاش بویی، هر گوشه دام بگذار

آرامشی است یکدست، تلفیق خواب و مستی
نام دو چشم خود را دارالسلام بگذار

تا فاش گردد امشب رسوایی منِ مست
داغی ز بوسه‌هایت بر گونه‌هام بگذار

دار و ندار من سوخت، آتش مزن دلم را
این بیت را برای حسن ختام بگذار

یک شیشه می بیاور، یک جام عطر و لبخند
لختی برقص امشب، سنگ تمام بگذار!

سعید بیابانکی
۱ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۲
هم قافیه با باران

آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می آرم... خود هیچ نمی مانم

با وصل نمی پیچم, وز هجر نمی نالم
حکم آنچه تو فرمایی... من بندۀ فرمانم

ای خوب تر از لیلی! بیم است که چون مجنون
عشق ِ تو بگرداند در کوه و بیابانم

در دام تو محبوسم در دست ِ تو مغلوبم
وز ذوق ِ تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

بینی که چه گرم آتش در سوخته می گیرد
تو گرم تری زآتش... من سوخته تر زآنم

گویند مکن سعدی جان در سر ِ این سودا
گر جان برود شاید... من زنده به جانانم

سعدی

۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۰
هم قافیه با باران
به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است

جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است

پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است

به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است

بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است

ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است ...

 سعید بیابانکی
۰ نظر ۰۸ تیر ۹۵ ، ۰۱:۰۱
هم قافیه با باران

باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا…
جوی و دو جفت چکمه و گِل بود و ما دو تا…

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته‌های «هِگِل» بود و ما دو تا…

روز قرارِ اوّل و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل بود و ما دو تا

افتاد روی میز ورق‌های سرنوشت
فنجان و فال و بی‌بی و دِل بود و ما دو تا

کم‌کم زمانه داشت به هم می‌رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کِل بود و ما دو تا…

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چه‌قدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می‌پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دِل بود و ما دو تا

نجمه زارع

۳ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۱
هم قافیه با باران

گفتی تو را "ببخشم" و از عشق بگذرم...
رد میشوم ولی نه!محالست" بگذرم "!
 
آنقدر گرد "کینه" به جانم نشسته است
دیگر برای آینه سخت است باورم
 
آن اشکها که ریخته ام پای تو شدست
آبی که سالهاست گذشته است از سرم...
 
هر لحظه بی تو بودن من، سالها گذشت
من از تمام مردم دنیا مسن ترم...
 
گه گاه می روم به سر قبر مادرت...
"گفتی: رها نمیکنم ات... جان مادرم..."

حسین زحمتکش

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران
در دلم این روزها چیزی بجز آشوب نیست
اهل قاجاری و در فکرت بجز سرکوب نیست

قلب من همچون درختی شد ولی این را بدان
اینکه رویش یادگاری می نویسی چوب نیست

طعنه های اهل کنعان سخت تر از مردن است
دوری یوسف دلیل گریه ی یعقوب نیست

زخم من با زخم های تازه بهتر می شود
خاطراتت را بیاور حالم اصلا" خوب نیست

هی نگو پای تمام غصه هایت صبر کن
غصه های من شبیه قصه ی ایوب نیست.

محمد شیخی
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۲
هم قافیه با باران

صنما بیار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت همگی قرار مستان

می کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان

بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان

قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان

صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت ببر اختیار مستان

چو شراب لاله رنگت به دماغ‌ها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان

چو جناح و قلب مجلس ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان

صنما تو روز مایی غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان

بکشان تو گوش شیران چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی به کفت مهار مستان

ز عقیق جام داری نمکی تمام داری
چه غریب دام داری جهت شکار مستان

سخنی بماند جانی که تو بی بیان بدانی
که تو رشک ساقیانی سر و افتخار مستان

مولانا

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۵۶
هم قافیه با باران
تا لبِ سرخ تو دارد تب حوایی را
آدمی نیست که نشناخته رسوایی را

یوسف مصر دلش شور تو را خواهد زد
تو اگر کوک کنی ساز زلیخایی را

باید از هرچه دوات است سیامشق کند
میرعماد آن خط ابروی چلیپایی را

با چه حالی به تماشا بنشینم امشب
این به هم ریخته گیسوی تماشایی را

تو اگر لطف کنی چند غزل بنشینی
مفتخر می کنی امشب من و تنهایی را...

حسین زحتمکش
۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۰۲
هم قافیه با باران

در دست باد , مثل غباری به هر جهت
ما زنده ایم , زنده ی _ باری به هر جهت

این " هشت و چار " پرت و پلا را بگو چقدر
_ باید به روی خویش نیاری ؟! به هرجهت

_ بر موج پر تلاطم این رود ناگزیر
حالم شبیه حال اناری به هر جهت ...

چون دانه های سنگی تسبیح پاره ایم
در خیزش خیال فراری به هر جهت ...

گیسو بلند کرده نشاندی به دوش باد
هر تار موت , تازه سواری به هر جهت !

هم من به روزگار سگی خو گرفته ام
هم تو محل سگ نگذاری , به هر جهت _

سطل زباله ای ست زمین بی حضور عشق
افتاده در مسیر مداری به هر جهت .. !

امیدوار و منتظرم تا که بگذرد
این چند روزه ی سر کاری به هرجهت ...

سیدمحمدعلی رضازاده

۱ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
هم قافیه با باران

پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید
من که رفتم ... بنشینید و هوارم بزنید

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد
بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید

من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم
پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید

آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید


نجمه زارع

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۱
هم قافیه با باران

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد...

چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

۰ نظر ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۹:۰۱
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران