هم‌قافیه با باران

۳۰۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چه التفات به خار و خس چمن داری
که عار و ننگ ز نسرین و یاسمن داری

تمام سحر و فسونی به دلفریبی خلق
چه احتیاج به زلف و رخ و ذغن داری

مگر تلافی ما در دلت گذشته که باز
هزار عربده با خوی خویشتن داری

خورند خون همه اعضا ز ذوق شمشیرت
مگر به خاطر خود فکر قتل من داری

نشاط و عیش ببزم تو خوشه چینانند
که می قدح قدح و گل چمن چمن داری

چه دوستیست به آن سنگدل رضی دیگر
چه دشمنیست که با جان خویشتن داری

رضی الدین آرتیمانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۹:۲۶
هم قافیه با باران

بگیر دست مرا تا تب تو را بسرایم
تو را تپنده تر از نبض واژه ها بسرایم

نپرس تازه چه داری
که هر دقیقه
که هر آن
بگیر دست مرا و بخواه تا بسرایم
 
مرا به قلب خود، این متن نا نوشته ببر
-تا-
نه از حواشی
از قلب ماجرا بسرایم

زبان دست صمیمی است، ای زبان صمیمی!
بخواه از تو
ببخشید!
از شما بسرایم

سکوت کن که فقط دست ها به حرف درآیند
که از زبان «غریبان آشنا» بسرایم

چه بارها به یقین میرسم که باید از این پس
در این زمانه ی کر، شعر بی صدا بسرایم!
 
چه بارها به خودم گفته ام که:
شاعر ساده!
چرا، چرا، به هزاران چرا، چرا بسرایم؟

و سال هاست که به خود پاسخی نمی دهم ای دست
که روزی از تو که حس می کنی مرا بسرایم

محمدعلی بهمنی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۷:۳۰
هم قافیه با باران

خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست

دل رمیدهٔ شوریدگان رسوائی
شکسته‌ایست که در بند مومیائی نیست

ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنائی نیست

غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست

مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدائی نیست

به کنج عزلت از آنروی گشته‌ام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریائی نیست

قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدائی نیست

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۲۳
هم قافیه با باران

ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کاینات نیست

از پیش یار اگر نفسی دور می‌شوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست

در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست

رندی گزین که شیوهٔ ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست

بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهٔ راه نجات نیست

از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست

در یوزه کردم از لب دلدار بوسه‌ای
گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست

عبید زاکانی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۴:۳۲
هم قافیه با باران

بیابان در بیابان، دشت در دشت
بلا بود و بلا، خون بود و خون بود
ز وادی ها به وادی ها روانه
هراسی وهم خیز و ابرگون بود

به سر غلتان به هر سو بادپایی
ز بس باران زخم و تیغ زوبین
ز هر سو در خم پیچان کمندی
سواری سرنگون، از کوهه ی زین

همیدون می دمید، از شور پندار
هزاران صبح عالمتاب، در من
همی دید، آسمان ها، آسمان ها
ز مشرق تا به مغرب، خواب، در من

بت رامشگرم در بزم باده
شبی افسانه با من تا سحر کرد
ز لعل قصه افشان، شب همه شب
چو افسانه یکی افسانه سر کرد:

سحر، کاین خرگه نیلوفری را
به دامن مشعل خورشید می سوخت
کمانگیر افق، تا ساحل دور
به ناوک، موج را بر موج می دوخت

یکی پرده، برون از پرده ی جنگ
چنان چون دامن اندیشه افراشت
ز سیمای قرون، نغمه به نغمه
یکی افسون گرانه پرده برداشت

در آن پرده مرا آمد نمودار
دو لشکر، لشکر ایران و توران
نمایان خیمه در خیمه، یکی دشت
دژی، بارو برآورده به کیوان

بیابان بود و آتش بود و آتش
بلا بود و بلا خون بود و خون بود
ز وادی ها، به وادی ها روانه
هراسی، وهم خیز و ابرگون بود

هجوم ترک صحراگرد خون ریز
ز جیحون راند، چون موج ستاره
چنان، کز آن بلای خانمان سوز
ستاره هر شب از گردون نظاره
 
اگر از خرمی هر مرز و بومی
چو مینو داشتی، فر و شکوهی
ز پی زان ترک تازی، دشت ها را
به سر می رفت، آتش، همچو کوهی

شبیخون آن هراس مردمی سوز
به هر جا برد، خون از تیغ پالود
ز خوارزم و خراسان، شهر هر شهر
سراسر در دهان آتش و دود

ندانم این همه بیداد از چرخ
و یا از گردش ایام بینم
که فرخ مرز ایران را، سراسر
کنام گرگ خون آشام بینم
 
اگر دریایی و داری به سینه
یکی دریا، هراس و راز، پنهان
به موج خشم، کشتی بر ستاره
برآور، با یکی توفنده توفان
 
بزی همچون همایی دور پرواز
که جویند از تو در گردون نشانه
به اوج سرفرازی، پر گشایی
فراز سربلندی آشیانه

بزی شاهین، اگر خواهند مردم
تو را بینند، زی بالا ببینند
که افتد سایه ی بالت به سرها
نه چون خاکت به زیر پا ببینند

بزی تندر، بزی توفان، بزی برق
خروشی در فکن، در این کهن دیر
که افزون تر، ز یک لمحه نتابد
چراغ آذرخش آسمان سیر

گزارنده چو باز آسود از پند
سرود این باستانی داستان را
نو آیین تر، دل آرا تر، بیاراست
به آیین، داستانی باستان را

دگر ره، پرده در پرده، سرودش
چو بوی گل، ز تار چنگ بشکفت
در آن پرده، عروس پردگی را
شنیدم کاین چنین افسانه می گفت:

بهاری دو، شکوفا گشت و تابید
بر آن عرصه، دو تابستان دو پاییز
نه دژ زنهار خواه و نی گشایش
از آن بر بسته بارو، خصم را نیز

دو لشکر را در آن هنگامه ی بیم
گهی ناورد و گاهی پایداری
ز بس پیکار، خون افشان و خسته
پر و بال عقابان شکاری

یکی را تیغ بنشسته به گردن
یکی را تیر بشکسته، به بازو
یکی از کوهه ی رخش تکاور
فرو افتاده، زوبینی به پهلو

نماند از هیچ ره، توران سپه را
گریز و چاره ای زین بدسگالی
ز دیگر سو، به دژ می ریخت گردون
بلای قحط و مرگ و خشکسالی

پی چاره، دلیران حصاری
ز هر در گفتگویی ساز کردند
سرانجام از همه سو مصلحت را
پسندیده رهی آغاز کردند

ز بام چرخ، بوم مرگ نالید
که هر سو رعد کوس و برق تیغ است
چنین در سم خارا کوب اسبان
بماند کشوری ویران، دریغ است

خبر دادند دشمن را که خرسند
بدین پیکار بی فرجام، چند است
نه آن به تا که بندیم آشتی را؟
یکی پیمان، که مردی را پسند است؟

ز پیغام چنین پیمان که آمد
پسند خاطر سالار ترکان
غریو شادی از توران سپه خاست
کشان سرگشتگی آمد به پایان

به پا کردند بزمی شادمانه
همه از باده ی گلرنگ سرمست
پیام و پاسخ مردان دژ را
سخن گفتند، برخیره ز هر دست

که: مردی ناوک انداز و کمان گیر
از این بر بام اختر برده بارو
یکی تیری رها سازد به هامون
به جایی تاش نیرو هست و بازو

به هر جا تیر از این سرسبز صحرا
نوردد، کشور ایران زمین راست
 وز آن جا زان ترکان تا سرانجام
چه زاید؟ گردش چرخ برین راست

به پنداری که پرتابی یکی تیر
چه مایه می تواند راه بودن؟
وز آن جا تا به مرز اندر، بسنده است
سپاه ترک را کشور گشودن

دلیران را دل از این تلخ پاسخ
ز خشم و درد آمد در تلاطم
به گیتی هرچه افتد، گو بیفتد
به نامردم نیفتد کار مردم!

به دژ در خیمه ای میران لشکر
فراهم آمده چون خیل تشویش
همه پیرامن سالار آرش
پی چاره نشسته چاره اندیش

شبی بگذشت در تشویش و آن گاه
سپه را باز شد از خواب، دیده
فرو افشاند هر سو سوده ی سیم
ز دامان سحر پالا، سپیده

رده بسته سواران، از تکاپو
زمانه شیوه ی دیگر گرفته
به گرداگرد آرش، موج لشکر
چو دود در میان آذر گرفته

خرامید از بر بارو و خیره
شگفتی را بر او، چشم جهانی
یکی تیریش در ترکش، جهان سوز
به چنگ اندر ورا چاچی کمانی

چو مروارید می غلتید از چشم
به دامن اشک حسرت، مادران را
به هر دم می پرید، از بیم رنگی
چه پروانه، ز چهره دختران را

نگاهی سوی دژ افکند، با خشم
نگاهی ژرف در توران سپه کرد
فرا راه سخن، بر تیغ البرز
فراز صخره استاد و نگه کرد

سپیده می دمید آرام، آرش
خراسان را در آن آیینه می دید
ز ساری تا نشابور و سمرقند
همه بوم و بر دیرینه می دید

به دامان افق زد صبحدم، چاک
کشیده موج را نیلی شراری
از این منظر شگفتی را، نشسته
زمانه همچو چشم انتظاری

پیاپی آمد او را آفرین گوی
نمایان شهرها، تا رود جیحون
دگر سو رفت کوهی از پی کوه
شدش گیتی یکی گسترده هامون

به مرز اندر، درختی دید از دور
که رفته رفته اش، آمد به نزدیک
کجا بود، آن درخت سایه گستر
نشان مرزهای ترک و تاجیک

نشانی را، امیران دو لشکر
کشیدند، از میان رخشنده شمشیر
ز دیگر سو خروش نای و بفشرد
به چنگ اندر کمان، مرد کمان گیر

از این خارا شکافی، چنگ و بازو
سپه را رفت تاب از دل، ز سر هوش
همه بازو شد و نیرو-سراپا
کشید و زه نیامد، تا بناگوش

فسونی بر سرش، از خشم لرزید
فریبی بر امیدش دیده، تر کرد
فسوسی بر لبانش ناله سر داد
دریغی در نگاهش گریه سر کرد

همه تن گشت بازویی به نیرو
چو گردون، صاعقه خیز و جهان کَن
نشان آورد تا بنشاند آن جا
کجا بود آن درخت سایه افکن

گرفت از خشم، ابروی کمان خم
دم پیکان، ز قوس چرخ تابید
به چشمی از بن پیکان پولاد
ز ساری، ساحل آمویه را دید

کمان اورمزدی گوش تا گوش
به زنهار آمد از آن سخت بازوی
بدان آهنگ و نیرو، از بر چرخ
لب امشاسپندان، آفرین گوی

کمان پیچید چون دود و شراری
فرو بنشست از آن دود و برخاست
سبک از آشیان چرخ چاچی
عقاب تیر، پر بگشود و برخاست

چو ناوک پر گشود و بال گسترد
چنان چون باز پروازی به پرواز
خروشی خاست از دل ها که دیدند
نه از ناوک اثر، نز ناوک انداز

از آن بالای سرو آسا، به یک دم
فروزان آذری ماند و دگر هیچ
چو در ناوک فرو پیچید، از مرد
به جا خاکستری ماند و دگر هیچ

شهاب ناوک پروازی او
از آن پهنه، به دیگر پهنه بگذشت
ز دریا، زی خراسان راه بسپرد
به هر منزل، به هر بارو، به هر دشت

به هر شهری، ز تورانی سپاهی
وزان فتنه به هرجا داستانی
به هر منزل به هر موج و نمودار
به هر برجی ز ترکان دیده بانی

به پرواز آمد از هر سو کبوتر
ز هر برج و سپه را با خبر کرد
گزارش را به هر نامه نبشته:
کز ایدر ناوک آرش گذر کرد

گهی بر دشت پویا، چون سپیده
گهی بر چرخ رخشا همچو کوکب
به جنبش چون سحر، در پرده ی صبح
به گردش همچو شب در سایه ی شب

چو آتش سر زد و چون آذرخشی
فرود آمد دوم روز به شب گیر
رها گشت از بر البرز و برخاست
ز پشت رود جیحون گرد آن تیر

بود گاهی که مردی آسمانی
به جانی سر فرازد لشکری را
نهد جان در یکی تیر و رهاند
ز ننگ و تیره روزی، کشوری را

مهرداد اوستا

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۵۸
هم قافیه با باران

باد، می زارد، مگر خوابی پریشان دیده است
باغ می نالد، مگر کابوس توفان دیده است

ماه می لرزد به خویش از بیم. پنداری که باز
بر جبین شب علامت های طغیان دیده است

جوی کوچک را به رگ یخ بسته خون در جا، مگر
در کف کولاک، شلاق زمستان دیده است

لیکن آرام است تاریخ، آنکه چشم خبره اش
زین پلشتی ها و زشتی ها، فراوان دیده است

منتظر مانده است تا این نیزش از سر بگذرد.
آری این گرگ کهن، بسیار باران دیده است.

هرچه در آیینه می بیند جوان ماه و سال
پیر ایام کهن در خشت خام، آن دیده است

ناامید از انفجار فجر بی تردید نیست،
آن که بس خورشیدها، در ذره پنهان دیده است

گرچه بی شرمانه شمشیر آخته بر عاشقان،
شب، که خورشید درخشان را به زندان دیده است،

لیکن ایامش نمی پاید که چشم تجربت،
در نهایت فتح را با صبح رخشان دیده است.

باز می گردد سحر، هرچند هربار آمده
دست شب آغشته با خون خروسان دیده است

حسین منزوی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۴۸
هم قافیه با باران

چه خواهد ماند از این طوفان به جز خاشاک، بعد از من؟
میان کوه، از آواز، جز پژواک، بعد از من؟

چه می‌بافی قفس بر بال پروازی که من دارم؟
نخواهد دید سیرم را به جز افلاک، بعد از من

مبین این‌گونه خاکسترنشین در غربت‌آبادم
جنون خواهد دمید از سینه‌ی این خاک، بعد از من

در این میدان که من افتاده‌ام خاموش از جولان
صدایم باره خواهد راند در کولاک، بعد از من

دمیدم آتش خود را درون ریشه‌ی انگور
که تاول می‌زند لب از شرار تاک، بعد از من

خموش افتاده‌ام هرچند، امّا ناله‌ام سوزان
برون خواهد دمید از سینه‌های چاک، بعد از من

نمی‌افتد ز جوش آوازهای شعله‌رفتارم
توانی خواند در آیینه‌های پاک، بعد از من

پرم را بسته‌ام بر بال عنقا گرچه گنجشکم
که تا جولان دهد در قاف‌ها چالاک، بعد از من

حسین اسرافیلی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۴
هم قافیه با باران

بی بی سی,دروغ ، سی ان ان, فریب
المنار , بی پناه،  الجزیره , نا نجیب
مجمع حیات وحش،لابی شغالها
گرگهای امنیت ، سازمان لال ها

مرگ بازی مدرن ، ماشه دمکراسی
ادکلن به خود زده ، لاشه دمکراسی
کارخانه ی سلاح ، نکبت دلارها
خط سربی ترور بر گلوی سارها

می تپد دلم برای لحظه قیام
عاشق نبرد با صهیونیستهام

پرده های سینما ، در اجاره ی سراب
عصر انحصار شب ، عصر قحط آفتاب
پوزه بند هالیوود ،در کف آونجلیزم
انفجار چشم ها در شیوع هیپنوتیزم

بایکوت جنازه ها ، در رسانه خاخام
گینس شکنجه ها ، دومینوی قتل عام
قتل عام کودکان ، با مدال افتخار
زندگی وتو شده ، در هزارها مزار

می تپد دلم برای لحظه قیام
عاشق نبرد با صهیونیستهام

دولت کاریکاتور ، با کابینه فساد
استتار عقل کم ، پشت ثروت زیاد
کشتن صدای قدس، در سونامی سکوت
باز شهرک جدید ، باز تار عنکبوت

می تپد دلم برای لحظه قیام
عاشق نبرد با صهیونیستهام

میلاد عرفان پور

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۱
هم قافیه با باران

آیینه روزگاری است گرد و غبار دارد
از بس گلایه و غم از روزگار دارد

هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است
این شهر تا بخواهید سنگ مزار دارد!

این آسمان بعید است بی روشنا بماند
از بس ستاره های دنباله دار دارد

غم های بی نهایت عشاق بی کفایت
من بی حساب دارم او بی شمار دارد

در عین سر به زیری سرمست و سربلند است
چون تاک هر که خانه بالای دار دارد

عشق اناری ام را از من ربود دارا
من عاشق انارم سارا انار دارد!

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۶
هم قافیه با باران

خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن
خوشا ترانه شدن بیصدا سفر رفتن

سری تکان بده بالی لبی دلی دستی
چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن

چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار؟
خوشا چو تیغ به مهمانی خطر رفتن

زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار
خوشا به پای دویدن خوشا به سر رفتن

در این بسیط درندشت چون سپیداران
خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

به جرم هم قدمی با صف کبوترها
خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن!

برو برو دل ناپخته کار کار تو نیست
به بزم می سر شب آمدن سحر رفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست
پی شکار مضامین تازه تر رفتن...

سعید بیابانکی

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۴
هم قافیه با باران

وصفِ روی تو شنیدیم و شنیدن دارد
پرده ازچهره برانـــداز که دیدن دارد

نگزم گرلبِ افسوس به دندان ، چه کنم
از لبِ لعــل تو دورم که مکیدن دارد

چهرۀ ساقی مجلس شده ازمی گلگون
گل ازین باغ بچینـــید که چیدن دارد

پای مانده ست به گل ، دانۀ سرما زده را
از جنون است که سودای دمیدن دارد

جای رحم است برآن میوه که ازخامی ِطبع
آرزو پختـــــه و امّیــــدِ رسیدن دارد

چون سبو، دست به سرمی زند ازبیم ِشکست
هرکه اینـــجا هوس باده کشـــیدن دارد

خواب از دیده گرفتند و به پایم دادند
از چنین پای ، دلم چشم ِدویدن دارد

می کند ارّه به افکندن او دندان تیز
نخل چون بی ثمرافتاد ، بریدن دارد

خشک ماندم به زمینی که ز شادابی آن
دانـــــۀ سوخــــــته امّیدِ دمیدن دارد

نتوان برد به ره ، پای گرانخوابِ مرا
عجب این جاست که سودای دویدن دارد

از شکایت بگذر ، دردِ سرخلــق مده
که دگر حوصلۀ شکوه شنیدن دارد؟

نیست باکی که قدت خم شده درکسبِ کمال
شاخ ِپُربار ، چه پروای خمیدن دارد؟

محمد قهرمان

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۹
هم قافیه با باران

این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است مرا انتخاب کن

مهمان من تمامیِ این ها و پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن

تمثالِ شاعرانه درویش را بکن
عکسِ مرا به سینه دیوار قاب کن

هی قهوه چی ! ستاره به قلیان من بریز
جای زغال روشنش از آفتاب کن

انگورهای تازه عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان شراب کن

از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه فرشته برایم کباب کن

از نشئه خلسه ای بده، از سُکر جرعه ای
افیون و می بیار، بساز و خراب کن

دستم تهی ست هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن

مهدى فرجى

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۶
هم قافیه با باران

ای تکنواز نابغه ی نینوا، حسین!
وی تکسوار واقعه ی کربلا، حسین!

ای از ازل نوشتِ سواد سرشت خویش
با سرنوشت غربت خود آشنا، حسین

هم جان فدای راه وفا کرده، هم جهان،
هم جان و هم جهان به وفایت فدا، حسین

از امن و عافیت، به رضایت جدا شدی
چون گشتی از مدینه ی جدت جدا، حسین

یک کاروان ذبیح، به همراه داشتی
از فطرت خجسته ی شیر خدا، حسین

یک کاروان اسیر، به همراه داشتی
از عترت شکسته دل مصطفا، حسین

جانبازی ات به منزل آخر رسیده بود
در کربلا که خیمه زدی و سرا، حسین

وز آستین لعنت ابلیس رسته بود
دستی که رگ گسیخت ز خون خدا، حسین

شسته است خون پاک تو، چرک جهان همه
تا خود جهان چگونه دهد، خون بها، حسین

در پیش روی سبّ و ستم، خیزران چه کرد
با آن سر بریده به جور از قفا، حسین

کامروز هم تلاوت قرآن رسد به گوش
زان سر که رست چون گل خون بر جِدا، حسین
*
چاک افق رسید به دامان آسمان
وقتی فلک گرفت به سوک عزا، حسین

حتا کویر تف زده را، اشک شسته بود
وقتی جهان گریست، عزای تو را، حسین

سوک تو کرد زلزله، چندان که خواهرت
زینب فکند ولوله از «وا اخا»، حسین

من زین عزا چگونه نگریم که در غمت
برخاست ناله از جگر سنگ ها، حسین
*
«آزاده باش، باری اگر دین نداشتی»
زیباترین سفارش مولای ما، حسین

کز بعد قرن های فراوان هنوز هم
ما راست رهشناس ترین رهنما، حسین
*
تو کشتی نجات و چراغ هدایتی
دریاب مان در این شب تاریک، یا حسین

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۵:۴۰
هم قافیه با باران

کجاست خانه من؟هر چه هست اینجانیست
یکی به ماه بگوید که راه پیدانیست

غریب نیست به چشم من آسمان و زمین
ولی نه..شهر و دیار من این طرفها نیست

نشسته گرد سفر روی شانه‌ی روحم
رفیق راه من این جسم بی سر و پا نیست

تمام شهر به تعبیر خواب سر گرمند
کسی معبر بیداری من اما نیست

کسی نگفت سوال جوابهایم را
به جمله ها خبری از چرا و آیا نیست

ز ریگ ریگ بیابان شنیده زخم زبان
حریف درد دل رود غیر دریا نیست

محمدمهدی سیار

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۳
هم قافیه با باران

چشمـــان تـــو که از هیجان گریـه می کنند    
در مـن هـــزار چشـــم نهـان گریه می کنند

نفریــــن بـه شعـر هایـــم اگر چشم های تو
اینگونــــه از شنیدنشــــان، گریه می کننـد

شایـــــد کــه آگهنــــــد ز پـایـــان مـاجــــرا
شایـد بـرای هــر دومــــان گریـه می کنند!

بانـــوی مـن! چـگـونــــه تسلایتــــان دهم؟
چـون چشـم هـای باورتـان گریــه می کننـد

پـر کرده کیسـه هـای خود از بغـض رودها
چـون ابرهـای خیـس خـزان گریـه می کنند

وقتی تو گریه می کنی ای دوست!  در دلم
انگــار ابـر هــــای جهـــان گریــه می کنند

انگـار بـا تـــو، بــار دگـــر، خواهــران من
در ماتــــم برادرشـــــان گریـــــه می کننـــد

در ماتــــم هـــزار گــــل ارغـــــوان مگــــر
بـا هـــم هزار سرو جـــوان گریــه می کنند

انگـــار عـاشـقـانـــه تـریـن خاطــرات مــن
همـراه بـا تــو مویـه کنـــان گریـه می کنند

حس میکنم که گریه فقط گریه ی تو نیست
همراه تــو زمیــن و زمـــان گریـه می کنند

حسین منزوی

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۲
هم قافیه با باران

لعنت به من لعنت به تنهایی
لعنت به این وسواس رسوایی

لعنت به این بغض زمستانی
بر ضربه ی خودکار و پیشانی

این تلخی فرجام هر روزه
احساس داغ و تلخ دریوزه

افراط بلغم ، سردی سودا
لعنت به هرچه بت ، خود بودا

من با تمنای تو درگیرم
از هرچه احساس است دلگیرم

این عمق صحرای بلاتکلیف
من با دو صد ساک و هزاران کیف

هی از ازل سوی ابد .... خنده
هی مرگ هی بازی و بازنده ...

تنها تن مفلوک من پیر است
اصلا از این آلودگی سیر است

از شعر شاعرها چه می خواهی
از آتش آهم چه می کاهی

فصل سقوط برگ ،پاییز است
گاه شکوه مرگ جالیز است

ای آخرین احساس عریان باش
فرزند نامشروع نسیان باش

من بی تو غرق درد خواهم ماند
چون کوه یخ دلسرد خواهم ماند

تو مثل یک آیینه زیبایی
لعنت به من لعنت به تنهایی

مجتبی شریف

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۲
هم قافیه با باران

ای دل...برای آنکه نگیری چه میکنی
با روزگار دوری و دیری چه میکنی

بی اختیار بغض که می گیردت بگو
در خود شکست را نپذیری چه میکنی

بااین اتاق تنگ و شب سرد و گور تنگ
تو جای من...جز اینکه بمیری چه میکنی

ای عشق...ای قدیم ترین زخم روز گار
در گوشه ی دلم سر پیری چه میکنی

دست تو را دوباره بگیرم چه می شود
دست مرا دوباره بگیری چه میکنی

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

هربار بعد رفتن،می مانم و طلبکار
زل می زنم به کوچه ،پا می زنم به دیوار

گهگاه می نشینم ،پایین پای پرچین
پر میکنم خودم را ،از دود تلخ سیگار

پیچیده در میان این کوچه بی حضورت
بوی گلاب و خاک و یک سنگ قبر نمدار

هربار باصدایت ، مشکوک می نشینم
تا کی فقط توهم ،معشوقه ی بزهکار!

یک پله..یک چکاوک..یک مرغ عشق غمگین
از پا نشسته ام من دست از سرم تو بردار

من اهل ورزقانم ،عشقت هلال احمر
قدری ز پیکر من ،جا مانده زیر آوار

ای بخت خوش کجایی ؟دست قضا نهاده
بین من و وصالت ،دیوار پشت دیوار

من پیرم و تو برنا ،من مور و تو سلیمان
من یک تنه ،تو لشگر ،من داعشی ،تو سردار

مجتبی شریف

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۳
هم قافیه با باران

خوابش نبرد...خاطره ها را قطار کرد
حالش دوباره بد شد و از خود فرار کرد

پاشد کنار پنجره...خود را به کوچه ریخت
آتش گرفته بود...خودش را مهار کرد

آمد کنار قوری سردی که سال ها...
یک چای تلخ ریخت کمی زهر مار کرد

فحشی نثار پنجره...مشتی نثار میز...
لعنت به آن شبی که دلش را قمار کرد

حس کرد این که باید از این شهر دور شد
مشتی کتاب و خاطره در کوله بار کرد

شاعر...هوایی غزلی عاشقانه بود
خود را قطار کرد و خودش را سوار کرد...!

اصغر معاذی

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
هم قافیه با باران

تک و تنهاتر از آنم که به دادم برسند
آنچنانم که شدم دست به دامان خودم

ازبهشتی که توگفتی خبری نیست که نیست
میروم سر بگذارم به بیابان خودم

آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است
اخوانم که رسیدم به زمستان خودم

شب میلاد من بی کس و کار است ولی
باید امشب بروم شام غریبان خودم...

یاسر قنبرلو

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران